دخترکی که ابری به بزرگی برج ایفل را بلعیده بود

پروویدانس، زنی سی و پنج ساله است، در فرانسه زندگی می‌کند، پستچی است، در سفری توریستی به مراکش آپاندیسش پای او را به بیمارستان

باز می‌کند و آن جا با زهرا آشنا می‌شود. زهرا دخترکی است که مادرش را شب تولدش از دست داده، تقریبا کل زندگی‌اش را روی تخت بیمارستان گذرانده و

به آدم بزرگ‌ها اعتماد دارد. پروویدانس به او قول می‌دهد که به محض بازگشت به فرانسه تمام تلاشش را بکند تا زهرا دختر خوانده‌اش شود.

این کتا ماجرای رسیدن پروویدانس است به زهرا، درست روزی که تمامی هواپیماها و قطارها و ماشین‌ها از حرکت باز ایستاده‌اند. البته که داستان به همین

چند خط ختم نمی‌شود و چند صفحه آخر خواننده را در بهتی عمیق فروو می‌برد. بهتی از جنس داستان گویی پوئرتولاس، نویسنده‌ای طنز پرداز که در این کتاب

استثنائا احساساتش بیشتر از حد معمول فوران کرده است.