در این یادداشت قرار است خیلی شتابزده، بروم سراغ سینمای بیلی وایلدر، کارگردان آمریکایی اتریشی‌تبار شش‌اسکاری هالیوود و از آنجایی که «تازگی»، همیشه معنایش دیدن فیلم‌های به‌روز نیست و گاهی می‌شود سراغ فیلمی از دهه‌های گذشته و سینمای کلاسیک رفت، به تصاویر سیاه‌و‌سفید سرک کشید و حسی تازه‌تر از هر فیلم امروزی و خوش‌آب‌و‌رنگی از آن‌ها دریافت کرد، قصد دارم بدون هیچ مقدمه‌ و آداب و ترتیبی، پنج تا از فیلم‌های دوست‌داشتنی او را را برای تماشا، پیشنهاد بکنم

سی‌سی‌ باکستر و آپارتمانی به وسعت یک شرکت!

اگر فهرست جوایز سی‌و‌سومین دوره‌ی اسکار را نگاه کنیم، اسم The Apartment/آپارتمان و عوامل سازنده‌اش را می‌بینیم که بارها درخشیده‌اند. ماجرای این فیلم محصول سال ۱۹۶۰ چیست؟

«سی سی باکستر» کارمند یک شرکت بزرگ و شلوغ بیمه در نیویورک است و خودش تنها در یک آپارتمان زندگی می‌کند. آپارتمانی که به‌دلایلی، کلیدش گاهی! در اختیار بعضی از همکاران متأهل سطح بالاترش قرار می‌گیرد تا یواشکی با معشوقه‌هایشان آن‌جا وقت بگذرانند تا اینکه چند تا اتفاق، این ریتم تثبیت‌شده‌ی زندگی باکستر را به‌هم می‌زنند.

در سراسر فیلم اتفاقات و موقعیت‌های زیادی وجود دارند که بیننده را می‌خندانند، اما فیلم کاملاً مرز بین کمدی و درامش را رعایت می‌کند و ابداً اثری نیست که از قصه یا محتوا خالی باشد و فقط بخواهد بخنداند، اتفاقاً همذات‌پنداری با شخصیت باکستر حتی یک‌جاهایی ممکن است آدم را به گریه هم بیندازد و تلخی نیمه‌ی دوم فیلم حتی آن را به کمدی سیاه نزدیک می‌کند. باکستر، شخصیت جالب و دوست داشتنی‌ای دارد، طنزش به‌جاست، درماندگی‌اش ملموس است، احساساتش و برخوردهایی که با اخلاقیات دارد قابل درکند، و سادگی‌اش از جنس حماقت نیست بلکه از جنس واقعیت است و لااقل برای شخص من، یکی از دوست‌داشتنی‌ترین کاراکترهایی بود که در سینما پیدا کردم و «جک لمون»، در ایفای این نقش عالی ظاهر شده بود. قصه‌ی خیلی خوب، دیالوگ‌های عالی، روایت پرکشش و حفظ تعادل بارهای احساسی مختلفی که فیلم به بیننده وارد می‌کند، از ویژگی‌های بسیار جذاب فیلم است. توجه بسیار زیاد کارگردان به جزئیاتی مثل آینه‌ی شکسته‌ی دختر (با بازی خیلی خوب شرلی مک‌‌لین) یا بطری شامپاین، اسلحه و حتی رشته‌ی ماکارونی چسبیده به راکت تنیس و کارکرد گرفتن از آن‌ها، نگاه جزئی‌نگر کارگردانی را نشانمان می‌دهد که به تمام ابعاد کارش، نظارت کامل دارد. آپارتمان حتی در پایان‌بندی هم منحصر به فرد بودن خود را حفظ می‌کند. ضمناً آپارتمان آخرین فیلم سیاه‌و‌سفیدی است که برنده‌ی اسکار شده است. اگر تا امروز سراغش نرفته‌اید، بدجور پیشنهادش می‌کنم!

دمای موردعلاقه‌ی شما چند درجه است؟

فیلم Some like it hot که در فارسی با عنوان «بعضیا داغشو دوس دارن» معروف شده، محصول سال ۱۹۵۹ است. بنیاد فیلم آمریکا، این کمدی موزیکال را برترین کمدی تاریخ سینما معرفی کرده، و خود بیلی وایلدر هم باوجودی که «آپارتمان» را بی‌نقص‌ترین کارش می‌داند، عنوان کرده که این فیلم را بیشتر از سایر کارهایش دوست دارد. این فیلم برنده و نامزد جوایز زیادی شده که شاید شاخص‌ترین آن‌ها را بتوان «گلدن گلوب بهترین فیلم موزیکال» دانست. داستان فیلم در سال ۱۹۲۹ اتفاق می‌افتد. «جو» و «جری» که شخصیت‌های اصلی ماجرا هستند، دو نوازنده‌ هستند که برای گذراندن زندگی و پس دادن بدهکاری‌هایشان، ساز می‌زنند. طی ماجراهایی که باید در فیلم دید، این دو نفر مجبور می‌شوند با پوشش زنانه وارد یک گروه موسیقی شوند‌؛ گروهی که همه‌ی اعضای آن زن هستند‌.‌..

آنچه فیلم بیلی وایلدر را از یک کمدی سطحی فراتر می‌برد، قصه‌ی خوب آن است‌ که حتی ذره‌ای کم و زیاد ندارد، کشدار نمی‌شود، افت نمی‌کند و دست به دامن شوخی‌های مسخره نمی‌شود تا دوام بیاورد. از نقطه‌ی شروع تا پایان فیلم، روی هر ثانیه‌ی آن فکر شده و داستان کاملاً به اندازه تعریف می‌شود و با ریتمی مناسب پیش می‌رود. حتی جنبه‌ی موزیکال فیلم هم باعث افت آن و خسته‌کننده شدنش نمی‌شود، و رنگ و لعاب زیبایی به آن بخشیده، باوجودی‌که فیلم تماما سیاه سفید است. امروز که سال‌ها از ساخت فیلم می‌گذرد، می‌توان شخصیت‌‌های فیلم را تیپ‌‌های آشنایی دانست که زیاد در سینما دیده‌ایم؛ جوان جذاب و آس و پاس، رفیق شوخی که جورِ همه‌ی خرابکاری‌ها را می‌کشد و یک دختر ساده‌دل و زیبا و بی‌آینده. اما باید توجه داشت که این شخصیت‌ها ۶۱ سال پیش خلق شده‌اند و می‌توان تصور کرد که در زمان خودشان، چقدر بدیع و جذاب بوده‌اند و حتی امروز هم نمی‌توان دوستشان نداشت. به‌ویژه اینکه «تونی کورتیس»، «جک لمون» و «مریلین مونرو» این سه نقش اصلی را برعهده دارند‌.

«کورتیس» و «لمون» هرکدام با چاشنی طنز منحصر به‌فرد خود، توانسته‌اند حتی از پشت لباس و گریم اغراق‌شده‌ی زنانه هم درخشان ظاهر شوند. مریلین مونرو هم با وجودی که یکی از معمولی‌ترین بازی‌هایش را ارائه داده و کلی هم به خاطر افسردگی‌اش، کارگردان را سر گاف دادن و فراموش کردن دیالوگ‌ها و گرفتن برداشت‌های متعدد به دردسر انداخته، باز هم آن‌قدر به خودی خود زیباست که می‌توان از بازی سطحی‌اش چشم‌پوشی کرد و محو زیبایی‌اش شد. از نکته‌‌های حاشیه‌ای درباره‌ی فیلم این است که بازسازی یک نسخه‌ی قدیمی فرانسوی با همین مضمون است، و همچنین مونرو در آغاز فیلمبرداری اصرار داشته فیلم تمام رنگی باشد، اما فیلمبرداری رنگی باعث می‌شده گریم و آرایش زنانه‌ی کورتیس و لمون با تناژی سبز و بدرنگ و خیلی غیرواقعی به‌نظر برسد، و به همین دلایل، وایلدر سیاه و سفید بودن فیلم را ترجیح داده است. سال‌ها از ساخت این کمدی اسکروبال می‌گذرد، داستان طنزش دیگر توی ذهنمان کلیشه‌ای شده و کپی‌های متعددش را دیده‌ایم، قصه‌ی عاشقانه‌اش هم هیچ حرف جذابی برای گفتن ندارد، اما مطمئنم شما هم مثل من می‌توانید با فیلم بخندید، و چیزهایی برای دوست داشتن تویش پیدا کنید و ساعت خوشی را با آن بگذرانید.

چند دقیقه شرلوک هلمز را قرض می‌دهید، سر آرتور؟

در فیلم the private life of sherlock holmes محصول سال ۱۹۷۰، وایلدر درواقع قصه‌‌‌ای ساختگی را برای شرلوک و جان واتسون روایت می‌کند. او این دو شخصیت داستانی را از قصه‌های سر آرتور کانن دویل قرض گرفته و به داستان خودش برده. پس معمای توی فیلم، خاصیت اقتباسی ندارد و فقط شخصیت‌ها همان‌ها هستند. شرلوک و جان در این فیلم، با زن مرموزی روبه‌رو می‌شوند که حافظه‌اش را موقتاً از دست داده و فقط آدرس خانه‌ی آن‌ها کف دستش نوشته شده است. همان شماره‌ی ۲۲۱ بیکر استریت مشهور…

فضای فیلم مشابه آنچه از بیلی وایلدر می‌شناسیم، رگه‌های طنز به‌خصوص او را دارد، فان است و حسابی سرگرم‌کننده. البته ریتم کند و کلاسیک آن ممکن است تاحدی بیننده‌ی امروزی را خسته کند به‌خصوص که ماجراجویی شرلوک و جان در اینجا، آن‌قدرها کشش داستانی ویژه‌ و معمایی‌ای ندارد. من تلاشم این بود که بیشتر به قصه‌ی سرخوش وایلدر دل بدهم و با فیلم سرگرم شوم و زیاد به جذابیت معما فکر نکنم، چون ژانر فیلم هم میستری نیست و یک جور کمدی ماجراجویانه و سرخوش است. همچنین بین شخصیت‌های جان و شرلوک نیز با بازی کالین بلیک‌لی و رابرت استیونس شیمی و طنز خوبی وجود دارد که آدم را با آن‌ها همراه می‌کند.

سندرم خارش بی‌قرار!

فیلم the seven year itch کمدی درامی محصول سال ۱۹۵۵ بوده، و «مریلین مونرو» و «تام اول» ستاره‌های آن هستند. «ریچارد» که مثل اکثر مردهای متاهل نیویورک، همسر و فرزندانش را تابستان‌ها به ییلاق می‌فرستد و خودش در شهر می‌ماند تا بیشتر و بیشتر کار کند، در آستانه‌ی عصیان کردن علیه روزمرگی و تکراری است که زندگی مشترک برایش به‌همراه آورده است. باید رفت سراغ فیلم و دید ریچارد که حالا با دختر جذاب و بی‌اسمی که به‌تازگی ساکن طبقه بالای آپارتمانش شده آشنایی پیدا کرده، سر وسوسه‌ها و شک‌هایش نسبت به تداوم بیشتر یک ازدواج مثلاً خوشحال هفت‌ساله، چه بلایی خواهد آورد؟ در خارش هفت‌ساله در کنار آن تم کمدی و عاشقانه‌ی همیشگی و درامی که برقرار است، یک نگاه روانشناسانه‌ی مهم به روابط زناشویی وجود دارد که مفاهیمی مثل چیستی وفاداری، خیانت و تعهد را به چالش می‌کشد؛ و قهرمان داستان را در آمیزه‌ای از واقعیت‌ها و تخیلات و تحلیل درونیاتش، تنها می‌گذارد تا خودش تصمیم بگیرد که می‌خواهد چه بلایی سر ادامه‌ی زندگی‌اش بیاورد. دیدن فیلم و بعد از آن مطالعه‌ی نقدها و حواشی روان‌شناسانه‌ای که پیرامون آن نوشته‌اند را پیشنهاد می‌کنم.

 کدام وقت روز، برای عاشق شدن مناسب‌تر است؟

فیلم love in the afternoon /عشق در بعدازظهر محصول ۱۹۵۷هم کمدی/درامی است که تیم بازیگری درخشانی دارد: «گری کوپر»، «آدری هپبورن» و «موریس شوالیه»!

(اگر برای دانلود سراغ فیلم رفتید آن را با فیلمی فرانسوی به همین نام و محصول ۱۹۷۲ که کاملا متفاوت است، اشتباه نگیرید)

فیلم قصه‌ی ساده و سرراستی دارد. «آریان» یک دختر جوان است که ویولن‌سل می‌نوازد. پدر او یک کارآگاه خصوصی است با یک‌عالمه پرونده‌ی جذاب و پر از کشش، که همیشه سعی می‌کند آریان را از آن‌ها دور نگه دارد. اما آریان با کنجکاوی همیشگی‌اش، وقتی می‌بیند قضیه‌ی مرگ و زندگی در یکی از پرونده‌ها ایجاد شده، خودش را درگیر یکی از آن‌ها می‌کند تا مردی به نام «فرانک فلانگان» را از مرگ نجات دهد. او خبر ندارد که قرار است برای اولین‌بار، به دام عشق بیفتد! شروع فیلم و وجود یک راوی که همان کارآگاه است و درباره‌ی پاریس و عاشقی در این کشور صحبت می‌کند، نوید ورود به یک فیلم جذاب را می‌دهد‌. اگرچه این کارآگاه تقریبا تا نیمه‌ی پایانی، فراموش می‌شود و چیزی نمی‌گوید، اما به‌هرحال داستان خودش به حد کافی برای تماشا جذاب هست. فیلمنامه‌ی ‌کار بدون کم و زیاد داشتن چیزی، قصه را به روانی پیش می‌برد و تعادل بار کمدی و عاشقانه‌ی خود را حفظ می‌کند. اگرچه جنس عاشقانه‌ی کار کمی اغراق‌شده و دور از ذهن است اما باید یادمان باشد با یک کار دهه‌پنجاهی بیلی وایلدری طرفیم.

از تماشای فیلم‌های بیلی وایلدر با آن ریتم درست و فیلمنامه‌ی بی‌کم‌و‌کاستشان، می‌شود سرحال برگشت. سینمای کلاسیک به روایت او، همان‌طور که در ابتدا هم نوشتم، بر نسبی بودن معنای دوقطبی «تازگی» / «کهنگی»، تاکید کرده و نشانمان می‌دهد که به‌روزبودن، همیشه معنی‌اش تازه بودن نیست. گاهی ذهن کارگردانی در سال‌ها قبل از حتی تولد ما، آن‌قدر پیشرو و خلاق بوده که امروز هم می‌شود رفت سراغ سینمایش و از میان فریم‌های سیاه‌و‌سفید، رنگ و تازگی بیرون کشید.

دسته بندی شده در:

برچسب ها: