ظاهراً کوئنتین‌هایی که وارد دنیای سینما می‌شوند، قرار است بیشترشان دیوانه‌هایی جذاب باشند. در این معرفی، سوژه‌ی اصلی یک عدد کوئنتین کمتر شناخته‌شده است که نه شبیه تارانتینو، اما به سبک خودش، دیوانگی‌هایی تازه را وارد دنیای سینما کرده. کوئنتین دوپیو (Quentin Dupieux) را بیشتر به‌خاطر فعالیت‌هایی که در زمینه‌ی موزیک الکترونیک انجام داده، با اسم Mr. Oizo  یا «آقای پرنده» می‌شناسند و فیلمسازی‌اش چیزی است که گویی در کنار دی‌جی  بودن و پرداختن به موزیک، به حاشیه رفته است. اگرچه کارگردان‌های بسیاری مثل دیوید لینچ، کلینت ایستوود، رابرت رودریگز، و وودی الن عزیز و کلارینت فراموش‌نشدنی‌اش را می‌شناسیم که نوازنده هستند و موسیقی هم ساخته‌اند و دی‌جی بودن کارگردانی مثل دوپیو هم برای مخاطب سینما می‌تواند جالب و مرموز باشد، اما من آرزو می‌کنم دوپیو بیشتر از این‌ها به سینما بپردازد و جدی‌اش بگیرد؛ هرچند که برآورده شدن این آرزو حکم یک شمشیر دولبه را دارد، چراکه بسیاری از کارگردانان موردعلاقه‌ام با پُرکاری و نزدیک شدن به گیشه و درواقع مدنظر قرار دادن کمیت، نتوانسته‌اند کیفیت خود را در سطح سابق حفظ کنند. بنابراین شاید بهتر باشد به کم‌کاری دوپیو، قانع باشم.

هرکدام از فیلم‌های این کارگردان، دیوانگی‌، طنز و سنت‌شکنی منحصر به خودشان را دارند و تقریباً در هیچکدام از چارچوب‌های سنتی ژانرهای آشنا و شناخته‌شده نمی‌گنجند، منطق روایی خاصی ندارند، به کلان‌روایت‌ها پایبند نیستند و می‌شود گفت به سینمای سورئال و به‌ویژه پست‌مدرن نزدیک شده‌اند.

 من در این یادداشت خیلی خلاصه، پنج تا از فیلم‌های این کارگردان فرانسوی خلاق که لینک‌های دانلود و زیرنویس فارسی خوبشان پیدا می‌شود را معرفی خواهم کرد.

لاستیک آدمکش

فیلم Rubber/ لاستیک محصول سال ۲۰۱۰، با یک‌سری سوال و ارجاع به فیلم‌های سینمایی قدیمی‌تر شروع می‌شود. اگرچه لفظ «ماجرا» را باید با وسواس برای تعریف کردن فیلم‌های دوپیو به کار برد، اما اگر بخواهم با ارفاق این واژه را قرض بگیرم، می‌شود گفت ماجرا این است که یک‌عده تماشاگر وسط کویر، منتظرند فیلمی که همان موقع دورتر از آن‌ها دارد اتفاق می‌افتد را تماشا کنند. بعد از سوی دیگر، یک لاستیک دیوانه به اسم «روبرت» داریم که توی کویر رها شده و ناگهان زنده می‌شود و در مسیر حرکتش، به‌تدریج استعدادها و قدرت‌های عجیب و غریبی که دارد را کشف می‌کند. تعریف کردن چیزی بیشتر از این هم به‌نظرم لذت تماشا را از بین می‌برد. ایده‌ی ایجاد فیلم در فیلم، بازی کارگردان با فرم، جان بخشیدن به یک لاستیک و زنده کردن او در حد و اندازه‌ی یک شخصیت اصلی، نمادها، جان‌بخشی‌ها و مفاهیم استعاری توی فیلم، همگی لذت‌بخش و باارزش برای تماشا هستند. همچنین یکی از ویژگی‌های برجسته‌ی فیلم، نگاه انتقادی‌ای است که گویی به سینمای هالیوود و کلیشه‌های رایج آن و نقش گیشه دارد.

من اشتباهی بودم

فیلم Wrong که در فارسی با اسم «اشتباه» یا «اشتباهی» شناخته می‌شود، در سال ۲۰۱۲ ساخته شده. فیلم بیننده را به لوکیشنی می‌برد که در آن، تقریباً هیچ‌چیزی سرجای خودش نیست و زندگی شخصیت داستان پر از چیزهای اشتباهی شده است. مثلاً «دالف» را هر روز ساعت عجیبش راس ساعت ۷ و ۶۰ دقیقه بیدار می‌کند تا به اداره‌ای برود که از سقفش باران می‌‌بارد یا از پشت پنجره‌ی خانه‌، چشمش به درخت نخلش بیفتد که یکباره ماهیت نخل‌بودگی خود را از دست داده و تصمیم گرفته تبدیل به کاج بشود! تا انتها، بسیاری از این چیزهای اشتباهی دیوانه‌وار و هجوآلود را داخل فیلم و در مسیر سرگشتگی دالف در جستجوی سگ گمشده‌اش می‌توان دید. سِرشدگی انسان معاصر که در محاصره‌ی زندگی ماشینی قرار گرفته و به جبر جامعه، در یک قالب تنگ و پیش‌ساخته فرو رفته، می‌تواند از مضمون‌های اصلی فیلم باشد. با وارونه‌سازی چیزها در فیلم، کارگردان گویی عادت به رعایت نوعی از نظم اجتماعی، ماشینی شدن زندگی، اجبار به یکسان‌سازی آدم‌ها و کشتن فردیت و خلاقیت را مورد انتقاد قرار می‌دهد و به این مضامین، دهن‌کجی می‌کند.

دهن‌کجی به نظم و قانون

فیلم wrong cops  یا «پلیس‌های اشتباهی» که در سال ۲۰۱۳ ساخته شده، شاید یکجورهایی اسپین‌آفی از فیلم قبلی باشد. بعضی از کاراکترهای فیلم قبلی را شاید کمرنگ، ولی توی این فیلم هم می‌بینیم و درواقع دوپیو بین دو اثر خودش، شکلی از رابطه‌ی بینامتنی را برقرار می‌کند که نه صرفاً در سطح معنا، بلکه در سطح قصه هم به یکدیگر ارجاعاتی دارند؛ هرچند که خیلی درست نیست کلمه‌ی «قصه» را برای اشاره به این فیلم‌های روایت‌گریز، به کار ببرم. فیلم ماجرای پلیس‌های فاسدی را نشان می‌دهد که بدن نیمه‌جان یک آدم روی دستشان مانده و چرایی این ماجرا در طول فیلم، وقتی در حال تماشای صحنه‌های خشن، پر از بددهنی، و آمیخته با طنز و هجوهستیم، معلوم می‌شود. شاید بشود گفت در پلیس‌های اشتباهی، دوپیو کوشیده آن مسئله‌ی نسبت فرد با جامعه‌ی مدرن که در فیلم قبلی نمایش داده بود را از کالبد نمادین یک کارمند محاصره‌شده با نظم و هنجارها، خارج کند و به آن ایده، جنبه‌ی اجتماعی‌تری ببخشد. در نتیجه وجه انتقادی فیلم، به اقشار گوناگونی از جامعه تعمیم یافته است. اما درمجموع به‌نظرم دوپیو در این فیلم بیشتر از سایر آثارش، وجهه‌ی موزیسین خودش را با همان شیوه‌ی هجوآلود و طنز به نمایش گذاشته، و گویی به شخص خودش ادای دین کرده و روح اهل موزیکش را در فیلم جا گذاشته است. یکی از شخصیت‌های اصلی، پلیسی دیوانه و بی‌استعداد است که تصمیم دارد موزیک الکترونیک کار کند.

آینه‌ی سورئال‌نمای واقعیت

اما فیلم «واقعیت» یا Reality  محصول سال ۲۰۱۴، شاید داستانی‌ترین اثر این کارگردان در میان سایر فیلم‌هایش محسوب بشود. فیلم با مجموعه‌ای از خرده‌داستان‌ها شروع می‌شود که به تدریج به یکدیگر ربط پیدا می‌کنند. البته نباید منتظر آن فرم موازی آشنایی که پیش از این بارها در سینما تکرار شده است باشیم و انتظارمان از دوپیو، این باشد که چند روایت ساده را به موازات هم پیش برده و سپس در یک نقطه‌اتصال، به هم برساند. فیلم بیشتر از آنکه به چنین فرم آشنایی پایبندی صددرصدی داشته باشد، می‌کوشد روی عنصر تصادف و احتمالات، و همپوشانی اتفاقات تاکید کند. برای مثال صدابردار یک برنامه‌ی آشپزی که آرزو دارد یک روز کارگردان بشود و ایده‌هایش را در مدیوم سینما به تصویر بکشد، دارد دنبال دردناک‌ترین و بهترین ناله‌‌ی تاریخ سینما می‌گردد تا آن را در فیلمش به کار ببرد. فضای سورئال فیلم مجموعه‌ای از وقایعی را نشان می‌دهد که هرکدام در جایی از زمان با یکدیگر همپوشانی دارند. انگار آدم‌های داستان توی رویاهای یکدیگر و لب مرز واقعیت و خیال راه می‌روند و بیننده را در برش‌های زمانی عجیب و غریب، غرق می‌کنند.

خلوت و دیوانه

اما یکی از آثار تازه‌ی دوپیو، «پوست آهو» یا Deerskin نام دارد که در سال ۲۰۱۹ منتشر شده است. شخصیت اصلی این فیلم، مردی است که از گذشته‌اش و اینکه کیست و چه‌کاره است اطلاعات زیادی به بیننده داده نمی‌شود، اما او را در طی زمان تقریباً یک ساعت و ربعه‌ی فیلم، همراهی می‌کنیم. شخصیت اصلی مردی است که دیوانه‌ی داشتن یک ژاکت پوست خاص و آنتیک است و بعد از بالاخره به دست آوردن ژاکت، درگیر سلسله‌ای از اتفاقات شدن و آشنایی با یک دختر، ماجراهایی برایش پیش می‌آید که گفتنشان اسپویل فیلم است و باید تماشایشان کرد‌. به عقیده‌ی من جنس خلاقیت دوپیو در این فیلم، با سایر آثارش تفاوت داشت. شاید بشود گفت شیب منحنی دیوانگی و شور فیلم نسبت به بقیه‌ی آثار، کمتر بود. از لحاظ پیچیدگی‌ها و فُرم، فیلم خلوت‌تر از تصور بیننده‌ای است که او را با چهار فیلم قبلی شناخته؛ یک جاهایی به فرم فیلم در فیلمی که قبلا هم از این کارگردان در لاستیک دیده بودیم، نزدیک می‌شود ولی دقیقا به آن شکل نیست، و یک جاهایی خشونت افسارگسیخته‌ای شبیه فیلم لاستیک دارد، اما در نهایت، نسخه‌ای انحصاری از خودش بوداست این مسئله شاید نشان می‌دهد که نباید از چنین کارگردانی، انتظار تکرار همان خلاقیت‌های سابق یا تجربه‌هایی مشابه و نزدیک به آن‌ها را داشته باشیم. شاید هدف این کارگردان، این است که خودش را تکرار نکند و به صداهای مختلف دیوانگی‌اش گوش کند.

چرا باید دوپیو را ببینیم؟

در یک پاسخ سریع و آنی به سوال بالا، باید بگویم شاید چون فیلم‌هایش، از آن آثار نابی هستند که خیلی تعریف‌کردنی و قصه‌محور نیستند و از آن‌هایی هستند که موقع پیشنهاد به کسی، شاید بشود فقط در وصفشان گفت: «باید خودت ببینی!» و شاید هیچ خلاصه‌‌ی درست و واضحی از این فیلم‌ها که منطق روایی کلاسیک را دور زده و پاره کرده و از نو، پازلی آشفته از آن ساخته‌اند را واقعاً نشود تعریف کرد!

اما در مجموع به‌نظرم کوئنتین دوپیو، یک نگاه تازه، خلاق و کمیاب در سینمای معاصر است که شاید برجسته‌ترین ویژگی درباره ی فیلمسازی‌اش، این است که اگرچه بین جهان فیلم‌هایش، شکلی محسوس یا گاهی هم نامحسوس از بینامتنیت تعمدی برقرار می‌کند، اما لااقل از روی دست کسی، رونویسی نمی‌کند و می‌کوشد هر بار حتی با خودش در فیلم قبلی هم فرق داشته باشد. در دوره‌ای که موقع فصل جوایز، برترین فیلم‌ها از دید منتقدین و داورها، آن‌هایی هستند که براساس واقعیت ساخته شده یا بیوگرافی هستند، من یکی که ترجیح می‌دهم به دنیای دیوانه‌ی کارگردانی پناه ببرم که اگرچه واقعیت را دستمایه‌ی بیشتر آثار خود قرار می‌دهد، اما تمام منطق‌های آشنا را می‌شکند، چارچوب‌ها را در خدمت ایده‌هایش خم می‌کند، و واقعیت را در لفافه‌ای پیچ در پیچ و خلاقانه می‌پیچد و تحویل بیننده می‌دهد. به نظرم این کارگردان، باید بیشتر از این‌ها شناخته و تماشا شود؛ جوری که برای پیدا کردن لینک دانلود فیلم‌هایش (زیرنویس فارسی که پیشکش!) مجبور نباشی تمام اینترنت را جستجو کنی و آخر هم نسبتاً دست خالی برگردی. هرچند که شاید بشود خودش را هم در این مهجورماندگی، مقصر دانست؛ خود دیوانه‌اش که موزیک می‌سازد و دوست دارد دی‌جی باشد و کارگردانی گویی یک زنگ تفریح برایش است که مغزش را از آن‌همه صدا و شلوغی، نجات بدهد و آرام کند.

دسته بندی شده در: