خواندن رمان یکی از بهترین علاقه‌مندی‌ها و از جمله‌ی لذت‌بخش‌ترین سرگرمی‌ها است که یک فرد کتابخوان می‌تواند داشته باشد. خواندن رمان و دنبال‌کردن سیر ماجرای شخصیت‌های داستان چنان جذاب و دوست‌داشتنی است که ما ساعت‌ها در پی خود می‌کشاند و تحت‌تاثیرمان قرار می‌دهد به طوری که توقف مطالعه و کنارگذاشتن کتاب برای ما امری می‌شود محال. البته رمان‌هایی هم وجود دارند که به قدری بی‌محتوا و کسالت‌بار هستند که از خواندن چند صفحه از آن کتاب را با ناراحتی می‌بندیم و به گوشه‌ای پرتاب و یا از جلوی چشمانمان دورش می‌کنیم و افسوس می‌خوریم از وقتی که (حتی اندک) برای این کتاب صرف کردیم. در دنیای عریض و طویل ادبیات داستانی، هم رمان خوب وجود دارد و هم رمان بد یافت می‌شود. رمان‌هایی با ماجراهای متفاوت و شخصیت‌هایی همه‌جوره. از رمان‌های ناشناخته و گمنام تا رمان‌های اسم و رسم‌دار. یکی از رمان‌هایی که رمان مهم و شناخته‌شده‌ای محسوب می‌شود کافکا در کرانه نام دارد که توسط نویسنده‌ی پرآوازه‌ی ژاپنی هاروکی موراکامی نوشته شده است.

هاروکی موراکامی سال ۱۹۴۹ در کیوتوی ژاپن چشم به جهان گشود. او در رشته‌ی زبان و ادبیات انگلیسی تحصیل کرده و آثاری از نویسندگان انگلیسی‌زبان را نیز به ژاپنی ترجمه نموده است. او اهل ورزش و دونده‌ی بسیار خوبی به‌شمار می‌آید و در این رابطه کتابی با عنوان از دو که حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم را به رشته‌ی تحریر درآورده است. هاروکی موراکامی و کتاب‌هایش نه تنها در ژاپن بلکه در سراسر دنیا نام‌آشنا هستند و طرفدار دارند. کافکا در کرانه یکی از همان کتاب‌ها است که ما در اینجا جملاتی برگزیده از آن را آورده‌ایم.

جملات برگزیده کتاب کافکا در کرانه

گاهی سرنوشت مانند توفانی شنی است که مدام تغییر سمت می‌دهد. تو سمت را تغییر می‌دهی اما توفان دنبالت می‌کند. تو باز می‌گردی اما توفان با تو میزان می‌شود. این بازی مدام تکرار می‌شود مثل رقص شومی با مرگ پیش از سپیده‌دم.

***

هر چه گوشه‌گیر‌تر و ساکت‌تر می‌شدم عضلاتم محکم‌تر و سخت‌تر می‌شد. تمام تلاشم این بود که احساساتم را به کسی بروز ندهم چه همکلاسی باشد و چه معلم تا سرنخی از افکارم به دست نیاورند. بزودی وارد دنیای پر فراز و نشیب بزرگسالان می‌شدم و می‌دانستم که برای بقا لازم است پوست‌کلفت‌تر از دیگران باشم.

***

طبعا من هیچ دوست و رفیقی ندارم. دیواری دورم کشیده‌ام و نمی‌گذارم کسی وارد آن شود و خودم هم سعی نمی‌کنم از آن بیرون بروم. کی همچو آدمی را دوست دارد؟ همه از دور مرا می‌پایند. شاید از من بدشان بیاید یا حتی از من بترسند اما خوشحالم که کسی مزاحمم نمی‌شود.

قلبت چون رود بزرگی است که پس از بارانی فراوان طغیان می‌کند. هجوم سیلاب همه‌ی تابلوهای راهنما را که زمانی برپا بودند با خود برده است. اما باز باران بر سطح رود شپ‌شپ می‌کوبد. هر وقت چنین سیلابی را در روزنامه بخوانی با خودت می‌گویی: خودش است. این قلب من است.

***

اگر دلم می‌خواست می‌توانستم پدرم را بکشم- بی برو برگرد زورم می‌رسد- و می‌توانم خاطره مادرم را از ذهنم پاک کنم. اما راهی برای محو‌کردن دی ان ای که از آنها به من رسیده وجود ندارد. اگر بخواهم از شر اینها خلاص شوم باید کلک خودم را بکنم.

***

بیشتر مردم به گربه‌ها نگاه می‌کنند و می‌گویند چه زندگی خوبی تنها کار ما لم‌دادن تو آفتاب است و هرگز تن به کمترین کاری ندادن. اما زندگی گربه‌ها به این تنبلی ظاهری نیست. گربه‌ها موجودات کوچک ضعیف و بی‌قدرتی هستند که راحت آسیب‌پذیرند. نه مثل لاک‌پشت لاک داریم و نه مثل پرنده‌ها بال. نه می‌توانیم مثل موش کور زمین را بکنیم و نه مثل حربا رنگ عوض کنیم.

***

« منظورت از ذوب چیه؟»

«مثلا وقتی در جنگلی، قسمت پیوسته‌ای از آن می‌شوی. وقتی در بارانی، قسمتی از باران می‌شوی. وقتی در صبحی، قسمت پیوسته‌ای از صبح می‌شوی. وقتی با منی، قسمتی از من می‌شوی.»

***

سالها پیش چیزی را دور انداختم که نباید. چیزی که بیش از هر چیز دوستش داشتم. می‌ترسیدم که مبادا روزی از دستش بدهم. بنابراین خودم رهایش کردم. اگر قرار بود آن را از من بدزدند یا تصادفا آن را از دست بدهم، تصمیم گرفتم بهتر است خودم دورش بیندازم.

***

کافکا، در زندگی هرکس یک جا هست که از آن بازگشتی در کار نیست. و در موارد نادری نقطه‌ای است که نمی‌شود از آن پیشتر رفت. وقتی به این تقطه برسیم تنها کاری که می‌توانیم بکنیم این است که این نکته را در آرامش بپذیریم. دلیل بقای ما همین است.

***

هرگز از تماشای شعله‌ها سیر نمی‌شوم. به هر شکل و رنگی در می‌آیند و مثل موجودات جاندار حرکت می‌کنند، زاده می‌شوند، ارتباط می‌گیرند، جدا می‌شوند و می‌میرند.

***

با خودم می‌گویم آزادم. چشمهایم را می‌بندم و سخت و عمیق به فکر فرو می‌روم که چقدر آزادم، اما واقعا از معنای آن سر در نمی‌آورم. فقط می‌دانم تنهای تنها هستم. تنها در مکانی ناآشنا، مثل کاشف یکه‌ای که پرگار و نقشه‌اش را گم کرده باشد.

دسته بندی شده در:

برچسب ها: