امروز می‌خواهیم با هم غزلی از مولانا بخوانیم. بله، درست شنیدید، مولانا! اگر مولانا جلال‌الدین محمد بلخی، مشهور به مولوی را فقط با «مثنوی معنوی‌»اش می‌شناسید و از این غافل هستید که او در غزلیات هم بی‌همتاست، واقعاً سخت در اشتباهید. غزل‌های او با عنوان غزلیات شمس مشهورند و در مجلّدی به نام کتاب «دیوان شمس» حضور دارند.

از نکات جذاب و حیرت‌انگیز این غزل می‌توانیم به حضور یک زمینه‌ی روایی در پس پرده‌ی شعر اشاره کنیم که در دوره‌ی مولانا اصلا باب نبود. و نشان از پیش‌گامی و سنت‌شکنی او دارد. بزرگیِ این نوع از روایتِ مثنوی‌وار که در غزل جا داده شده، آن‌ زمانی مشخص می‌شود که بدانیم تازه بیست سال پیش بود که چیزی به نام «غزلِ روایی» توسط شاعران ایرانی پی‌ریزی شد. و مولانا چندین قرن از زمانه‌ی خود جلوتر بوده است.

دیوان کامل شمس تبریزی

دیوان کامل شمس تبریزی

نویسنده : جلال الدین محمد بلخی
ناشر : بدرقه جاویدان

با هم این غزل را خواهیم خواند و ضمناً لازم به ذکر است که در شکل نگارشی، به رسم‌الخط شاعر (و در واقع حسام‌الدین چلپی که منشی و نویسنده‌ی آثار مولانا بود) پای‌بند مانده‌ایم.

ای دل چه اندیشیده‌ای در عذر آن تقصیرها
زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا

زان سوی او چندان کرم زین سو خلاف و بیش و کم
زان سوی او چندان نعم زین سوی تو چندین خطا

زین سوی تو چندین حسد چندین خیال و ظن بد
زان سوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطا

چندین چشش از بهر چه تا جان تلخت خوش شود
چندین کشش از بهر چه تا دررسی در اولیا

از بد پشیمان می‌شوی الله گویان می‌شوی
آن دم تو را او می‌کشد تا وارهاند مر تو را

از جرم ترسان می‌شوی وز چاره پرسان می‌شوی
آن لحظه ترساننده را با خود نمی‌بینی چرا

گر چشم تو بربست او چون مهره‌ای در دست او
گاهی بغلطاند چنین گاهی ببازد در هوا

گاهی نهد در طبع تو سودای سیم و زر و زن
گاهی نهد در جان تو نور خیال مصطفی

این سو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشان
یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گرداب‌ها

چندان دعا کن در نهان چندان بنال اندر شبان
کز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید صدا

بانک شعیب و ناله‌اش وان اشک همچون ژاله‌اش
چون شد ز حد از آسمان آمد سحرگاهش ندا

گر مجرمی بخشیدمت وز جرم آمرزیدمت
فردوس خواهی دادمت خامش رها کن این دعا

گفتا نه این خواهم نه آن دیدار حق خواهم عیان
گر هفت بحر آتش شود من درروم بهر لقا

گر رانده آن منظرم بستست از او چشم ترم
من در جحیم اولیترم جنت نشاید مر مرا

جنت مرا بی‌روی او هم دوزخست و هم عدو
من سوختم زین رنگ و بو کو فر انوار بقا

گفتند باری کم گری تا کم نگردد مبصری
که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بکا

گفت ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت
هر جزو من چشمی شود کی غم خورم من از عمی

ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن
تا کور گردد آن بصر کو نیست لایق دوست را

اندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خود
یار یکی انبان خون یار یکی شمس ضیا

چون هر کسی درخورد خود یاری گزید از نیک و بد
ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر لا

روزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهی
پس بایزیدش گفت چه پیشه گزیدی ای دغا

گفتا که من خربنده‌ام پس بایزیدش گفت رو
یا رب خرش را مرگ ده تا او شود بنده خدا

دسته بندی شده در:

برچسب ها:

,