قصد داریم تا در این مطلب، پنج گفتاورد از داستان رویا را با هم مرور کنیم؛ داستانی از کتاب «بازی در سپیده‌دم و رویا» که شامل دو داستان بلند (Novel) از آرتور شنیتسلر، پزشک و ادیب صاحب سبک اتریشی است. این دو داستان که به ترتیب در سال‌های ۱۹۲۶ و ۱۹۲۷ میلادی چاپ شده بودند، به همت انتشارات نیلوفر و ترجمه‌ی علی اصغر حداد در قالب یک کتاب به چاپ رسیده‌اند. نکته‌ی بارزِ داستان «رویا»، استفاده‌ی اقتباسی از آن توسط استنلی کوبریک، کارگردان مشهور آمریکایی برای ساخت فیلم مشهور چشمان بازِ [اما] بسته (چشمان کاملا بسته یا  Eyes wide shut) است. جدای از این نکته، بسیاری از منتقدین، داستان رویا را تالی ادبی نظریات روانشناسی زیگموند فروید معرفی می‌کنند. این کتاب آن‌چنان که باید و شاید دیده نشد اما پس از اقتباس کوبریک، فیلم و کتاب بسیار جنجال‌آفرین شدند؛ درواقع داستان مورد بحث ما هم می‌تواند از گونه‌ی عاشقانه و هم از گونه‌ی فلسفی بررسی و تحلیل شود و وجود برخی از مفاهیم خطرناک مانند «فراماسونری» در آن، باعث جذابیت و اهمیت‌یابی بیشترش می‌شود. پس بیایید تا گفتاوردهایی از این کتاب را با هم مرور کنیم.

ناگهان متوجه شد که از مقصد خود فراتر رفته و به خیابانی تنگ رسیده است که در آن فقط چند زن هرجایی مفلوک در پی شکار شبانه‌ی مردها گشت می‌زدند. با خود فکر کرد مثل اشباح، و آن دانشجوهای کلاه آبی هم ناگهان در ذهن‌اش هیئتی شبح‌گونه به خود گرفتند، همین‌طور ماریانه، نامزدش، عمو و زن‌عمو که همگی را در یک صف دست در دست هم کنار تخت هفرات پیر و مرده مجسم کرد. آلبرتینه هم در خوابی عمیق، دست‌ها زیر سر، پیش چشم‌اش ظاهر شد، حتی بچه‌اش که در آن ساعت در تختخواب جمع و جور و برنجی خود با دست و پای جمع کرده آرام گرفته بود، و فرولاین لپ‌قرمزی با خال روی شقیقه‌ی چپ، همه و همه در نظرش کاملا نمودی شبح‌گونه داشتند. و اگرچه این حس او را کمی وحشت‌زده می‌کرد، ولی در عین حال مایه‌ی آرامش‌اش بود، طوری که به نظر می‌‌رسید او را از هرگونه مسئولیت، حتی از هر رابطه‌ی انسانی، آزاد و رها می‌کند…

فریدولین با خود فکر کرد چه کسی در دنیا ممکن است حدس بزند که من در این لحظه در این اتاق هستم؟ مگر چنین چیزی یک ساعت پیش، ده دقیقه پیش، در ذهن خود من می‌گنجید؟ و چرا؟ چرا؟ دخترک با لب‌های خود لب‌های او را جستجو کرد. فریدولین خود را عقب کشید، دخترک با تعجب و نگاه کمابیش غمناک به او چشم دوخت و از روی زانویش به زیر سرید. فریدولین کمی احساس تاسف کرد، چون در دست به گردن انداختن دخترک حسی تسلابخش و شدیدا محبت‌آمیز وجود داشت. دخترک روبدوشامبر سرخ‌رنگی را که به پشتی تخت روباز آویخته بود برداشت، به تن کرد و دست‌ها را روی سینه روی هم گذاشت، طوری که تمام اندامش پوشیده شد. بی هیچ تمسخری، حتی با خجالت، طوری که انگاری می‌کوشد فریدولین را درک کند، پرسید: «این‌طوری خوب است؟» فریدولین نمی‌دانست چه جوابی بدهد. بعد گفت: «درست حدس زدی، من واقعا خسته هستم. برایم خیلی خوشایند است که این‌جا روی این صندلی گهواره‌ای بنشینم و به حرف‌های تو گوش کنم. تو صدای لطیف و خوشایندی داری. تعریف کن، چیزی بگو.»

از میان ویلاهایی ساده با شیبی ملایم به سمت بالا پیش می‌رفتند. کم‌کم فریدولین گمان کرد می‌داند کجاست. سال‌ها پیش پیاده‌روی‌هایش او را به این‌جا کشانده بود. مطمئن شد که در منطقه‌ی گالیتسین‌برگ رو به بالا پیش می‌روند. آن پایین، سمت چپ، شهر را دید که محو در پرده‌ای از مه با هزاران چراغ سوسو می‌زد. از پشت سر صدای گردش چرخ‌هایی را شنید و از پنجره به پشت سر نگاه کرد. دو کالسکه پشت سر او حرکت می‌کردند، از این بابت خوشنود شد، به این ترتیب کالسکه‌ی تشییع جنازه به هیچ‌وجه به او مشکوک نمی‌شد. ناگهان کالسکه با تکانی شدید به سمتی پیچید و از میان نرده‌ها و دیوارها از سراشیبی دره‌مانندی رو به پایین پیش رفت. فریدولین به یاد آورد که باید هر چه زودتر تغییر لباس بدهد. پالتوی خود را در آورد، خرقه‌ی مخصوص راهب‌ها را به تن کرد، درست همان‌طور که عادت داشت هر صبح توی بیمارستان، در بخش مربوطه، دست در آستین‌های روپوش خود فرو کند؛ و مانند دورنمایی رهایی‌بخش از ذهنش گذشت که اگر همه‌چیز به خیر و خوشی بگذرد، چند ساعت بعد مثل هر روز صبح در میان تخت بیماران خود دور خواهد گشت -پزشکی مددکار…

در وین در حین تحصیل در رشته‌ی پزشکی به مدرسه‌ی عالی موسیقی هم می‌رفت و گویا آن‌جا از او به عنوان پیانیستی مستعد با آینده‌ای روشن یاد می‌کردند. ولی در مدرسه‌ی عالی هم جدیت و هم پشتکار چندانی به خرج نمی‌داد تا به خوبی آموزش ببیند، و خیلی زود به موفقیت‌های موسیقایی خود در جمع آشنایان، یا به عبارت دیگر به تفریحی که با پیانو زدن برای آن‌ها فراهم می‌آورد، به طور کامل بسنده کرد. مدتی هم در یک مدرسه‌ی رقص در حومه‌ی شهر به عنوان پیانیست مشغول کار شد. هم‌دانشکده‌ای‌ها و دوستان کافه‌نشینش سعی کردند پای او را به مجامع بهتر باز کنند، ولی در چنین فرصت‌هایی فقط قطعاتی را که خودش می‌خواست می‌نواخت و تا زمانی که خوشایندش بود به نوازندگی‌ها ادامه می‌داد. با خانم‌های جوان سرگرم گفتگو می‌شد و این‌گونه گفتگوها از جانب او کمتر بی‌قصد و غرض پیگیری می‌شد، در ضمن بیش از ظرفیت خود مشروب می‌خورد. یک بار در منزل مدیر کل یکی از بانک‌ها موسیقی رقص می‌نواخت. بعد از آن‌که پیش از نیمه‌شب با خوش‌زبانی‌های دوپهلو –مودبانه‌ی خود باعث شد دختر جوانی که در حال رقص از کنارش می‌گذشت دست و پای خود را گم کند و به این ترتیب اسباب ناراحتی همراهان دخترک فراهم شد، به صرافت افتاد کنکن تندی بنوازد و با صدای باس و پرقدرت خود تصنیف طنزآمیزی را دم بگیرد. مدیر کل به شدت او را از این کار منع کرد. ناختیگال، سرمست از شادکامی خود از جا بلند شد و مدیر کل را در آغوش گرفت. مدیر کل به شدت عصبانی، و اگرچه خودش یهودی بود، ناسزای رایجی را نثار پیانیست کرد!!!

دو صدا همزمان پچ‌پچ‌کنان گفتند: اسم رمز؟ و فریدولین جواب داد: دانمارک. یکی از خدمتکارها پالتوی او را گرفت و با آن به اتاق مجاور رفت، دیگری دری را باز کرد، و فریدولین وارد فضای گرگ و میش و تقریبا تاریک تالاری با سقف بلند شد که به دیوارهای آن از همه طرف پرده‌های سیاه ابریشمی آویخته شده بود. افرادی نقاب‌دار، با لباس‌های کلیسایی قدم‌زنان بالا و پایین می‌رفتند، شانزده تا بیست نفر، راهب و راهبه. آوای هارمونیوم در قالب یک ملودی کلیسایی ایتالیایی. انگار از بالا به نرمی طنین می‌انداخت. در گوشه‌ای از تالار، عده‌ای کم‌شمار دور هم ایستاده بودند. سه راهبه و دو راهب، همگی از آن گوشه لحظه‌ای سر به سوی فریدولین گرفتند و بلافاصله دوباره، انگار عمدا رو برگرداندند. فریدولین متوجه شد که تنها او سر خود را پوشانده است. کلاه زایران را از سر برداشت و تا جایی که مقدور با خونسردی شروع به قدم زدن کرد. یک راهب تنه‌ی خود را به بازوی او مالید و به نشان سلام سر تکان داد، ولی در پسِ آن صورتک، نگاهی به درازای یک لحظه تا عمق چشم‌های فریدولین نفوذ کرد. رایحه‌ای ناآشنا و شورانگیز، انگار از باغ‌های سرزمین‌های جنوبی، او را در بر گرفت. باز دستی به او خورد. این بار دست یک راهبه. او هم مثل دیگران پیشانی و سر و گردن خود را با سربنده‌ای تیره‌رنگ پوشانده بود. در پس توری ابریشمی و مشکی روبنده‌اش، لب‌هایی سرخ می‌درخشید. فریدولین با خود گفت، کجا هستم؟ میان دیوانه‌ها؟ میان توطئه‌گران؟ گذارم به جمع فرقه‌ای مذهبی افتاده است؟ شاید ناختیگال مامور بوده است، به او پول داده‌اند که غریبه‌ای را با خود بیاورد که دستش بیاندازند؟ ولی همه‌چیز جدی‌تر، یکنواخت‌تر و مرموزتر از آن به نظر می‌رسید که برای بالماسکه‌ای آمیخته به شوخی تدارک دیده شده باشد…

دسته بندی شده در: