کتاب خواندن مداوم و یا به عبارتی کتاب‌خوان بودن به نظرم علاوه بر وجود علاقه و میل به یادگیری و آگاهی می‌تواند پدیده‌ای تعریف شود که مرتبط با بخت و اقبال فرد هم باشد؛ می‌توان پا را فراتر گذاشت و گفت کسانی که کتا‌ب‌خوان‌های جدی به شمار می‌آیند در اولین کتاب‌هایی که خوانده‌اند با موضوع مورد علاقه‌شان آشنا شده‌اند و اگر کسی اشتیاقی به کتاب نشان نمی‌دهد به دلیل بی‌تفاوتی و یا بیزاری او نسبت به مفهوم مطالعه نیست بلکه به این دلیل است که موضوع محبوبش را نیافته و با سرزمین علاقه‌مندی‌هایش آشنا نشده است.

البته گاهی این علاقه‌مندی‌ها شاید انسان را از تجربه کردن دسته‌بندی‌های مرتبط دیگر محروم کند؛ منظورم چیست؟ از خودم می‌گویم. من در حوزه‌ی کتاب و مطالعه با دسته‌بندی‌های موضوعی زیادی ارتباط می‌گیرم. گروه ادبیات داستانی، نمایشی، شعر، نقد ادبی تا جامعه‌شناسی و جامعه‌شناسی سیاسی جزء موضوعات محبوب من محسوب می‌شود. اگر بخواهم جزنی‌تر شوم باید بگویم در حوزه‌ی داستانی، علاقه‌مندی‌ام رمان و داستان بلند است و اگر از این علاقه‌مندی بخواهم پلی به بحث محروم ماندن از سایر دسته‌ها بزنم این است که میل من به خوانش آثار تقریبا بلند (بالای ۲۰۰ صفحه) باعث شد که داستان کوتاه‌های کمتری بخوانم؛ به این شکل که به جز داستان‌هایی از هدایت و بزرگ علوی در عرصه ادبیات داخلی و فرانتس کافکا و آنتوان چخوف در ادبیات جهان چیز دیگری از داستان کوتاه‌نویس‌ها نخوانده‌ بودم. چه فاجعه‌ای!

البته قبل‌تر این را مهم نمی‌دانستم و مشکل تلقی‌اش نمی‌کردم و خوشان خوشان به این می‌بالیدم که رمان‌های بلند ارزش بیشتری دارند و در لیست کتاب‌هایم داستان کوتاه محلی از اعراب نداشت تا این که یک روز به خودم آمدم؛ در جایی راجع به ادبیات داستانی آمریکا بحث می‌کردیم و انصافا هم از ادبیات آمریکا کم نخوانده بودم: ارنست همینگوی، ویلیام فاکنر، جان اشتان بک، چارلز بوکوفسکی و… ولی در این بین بحث تخصصی‌تر شد و به داستان‌هایی کوتاه از بزرگان ادبیات آمریکا رسید و صحبت از ریموند کارور به میان آمد. اسم کارور را چند سال قبل در مستندی درباره‌ی نویسندگان مینیمالیست شنیده بودم و از آن‌جا که داستان کوتاه باب طبعم نبود برنامه‌ای نداشتم که به سراغش بروم.

دلیل اصلی‌ام برای ترجیح دادن داستان‌های بلند مشابه همان دلیلی است که در دنیای تصویر، سریال را به فیلم سینمایی ترجیح می‌دهم. برای هم‌ذات پنداری و درگیر شدن بیشتر با قصه نیاز به تعداد صفحات و تعداد فریم‌هایی بیشتری دارم. ترجیح می‌دهم مدت زمان بیشتری را با افراد درون یک داستان بگذرانم، مهمی که در داستان کوتاه کم‌تر به دست می‌آید. ولی باید این عادت را می‌شکستم؛ تصمیم گرفتم خودم را در جریان داستان کوتاه قرار دهم. از کارور و فضاسازی‌های او و انتخاب موضوعات داستان‌هایش از همکارانم شنیده بودم بنابراین تصمیم گرفتم برگزیده‌ای از آثار او  با نام «وقتی از عشق حرف می‌زنیم» که توسط پریسا سلیمان‌زاده و زیبا گنجی ترجمه و به کوشش انتشارات مروارید منتشر شده بود را داستان به داستان بخوانم و یادداشتی برای آن بنویسم. ولی وقتی دو سه داستان اول این کتاب را خواندم چنان تحت تاثیر قرار گرفتم که کتاب‌های دیگرش را خریدم و تصمیم گرفتم ویژه‌نامه‌ای را برای ریموند کارور در نظر بگیرم .

وقتی از عشق حرف می‌زنیم

وقتی از عشق حرف می‌زنیم

نویسنده : ریموند کارور
ناشر : مروارید
مترجم : پریسا سلیمان‌زاده
قیمت : ۱۸۹,۰۰۰۲۱۰,۰۰۰ تومان

ریموند کارور؛ پدر موج نو داستان‌نویسی آمریکا

ریموند کارور (۱۹۸۸-۱۹۳۸ میلادی) شاعر و داستان‌نویس آمریکایی است که به عنوان فردی که به «داستان کوتاه» جانی دوباره بخشید شناخته می‌شود. کارور از کودکی تا دوران جوانی خود به طبقه‌ی کارگران و زحمت‌کشان تعلق داشت و در دنیای آن‌ها زندگی می‌کرد و این طبقه چندان اثری روی او داشت که بعدتر که به معروفیت رسید و زندگی نسبتا مرفهی برای خودش رقم زد هم‌چنان درون‌مایه اکثر داستان‌هایش برگرفته از مشکلات و معضلات طبقه محروم بود. آثار همینگوی و چخوف بر او تاثیر زیادی داشتند، در نقاطی از داستان‌های کارور خواننده به راحتی رد قلم نویسندگان محبوبش را شناسایی می‌کند و این ابدا به این معنا تقلیدی بودن آثار کارور نیست و آن را می‌توان الهامی غلیظ به شمار آورد. در ادامه سعی می‌کنم در نقاطی که از نظرم این تاثیرات چشم‌گیر‌تر بوده به آن اشاره‌هایی داشته باشم. از آثار مهم کارور در حوزه‌ی داستان می‌توان به مجموعه داستان «وقتی از عشق حرف می‌زنیم از چه حرف می‌زنیم»، «کلیسای جامع»، «خواهش می‌کنم ساکت باش» اشاره کرد.

کلیسای جامع

کلیسای جامع

نویسنده : ریموند کارور
ناشر : نیلوفر
مترجم : فرزانه طاهری

سبک‌شناسی آثار ریموند کارور

در داستان‌های کارور نباید انتظار پایان‌بندی تکان‌دهنده، نقاط عطف پرشور و دیگر مولفه‌های هیجانی را داشت. باید در دل داستان و از سطر به سطر نوشته‌هایش دنبال واقعیت بود. واقعیاتی که به آرامی و البته با کوتاه‌ترین جملات بیان می‌شود؛ مینیمالیست‌ها قدر و قیمت ایجازگویی را خوب می‌دانند و از شرح و بسط دادن پرهیز می‌کنند بنابراین در استفاده از کلام و قدرت زبانی بیشترین دقت را دارند، گویی که هر کلمه بعد از زمان زیادی تفکر و اندیشه انتخاب شده است. ولی در این دست از نوشته‌ها، سهم و نقش خواننده پر‌رنگ‌تر می‌شود. تجربه‌ای که من از خواندن هر چند اندک داستان‌های کوتاه به دست‌ آوردم این را می‌گوید که باید در مقام یک متفکر تحلیل کرد و تحلیل کرد. نویسنده‌ حرف‌های مهمی دارد و مجالی اندک. مفهومی را در ۱۰ صفحه برای تو (خواننده) ترسیم کرده است و تو باید زمانی را برای تامل درباره آن و نهایتا تفسیرش بگذاری. به نظرم وظیفه‌ی مهم‌تری در خواندن آثار کوتاه روی دوش خواننده قرار می‌گیرد و اگر این احساس وظیفه و مسئولیت در او با حس کنجکاوی و اندکی هم قوه‌ی تخیل ترکیب شود مواد اولیه خوبی برای غرق شدن در دریای مفاهیم مورد نظر نویسنده فراهم می‌کند.

بعد از همان دو سه داستانی که از کتاب وقتی از عشق حرف می‌زنیم خواندم با خودم گفتم چرا زودتر به سراغ کارور نرفته بودم؛ محسور شیوه‌ی پرداختش شده بودم. نگاه کارور به پدیده‌ها نگاهی کاملا شفاف است، بدون هرگونه قضاوت‌گری. گویی به عنوان یک ناظر (Observer)  تنها به رویت ماجراها می‌نشیند. ناظری که نامرئی است و به چشم دیگران نمی‌آید، دوربینی به دست دارد و فقط ضبط و ثبت می‌کند و در اختیار خوانندگانش قرار می‌دهد. یکی از تکنیک‌هایی که  در شیوه‌ی روایی همینگوی و کارور مشترک است همین عدم قضاوت‌گری و عدم استفاده از ابزار توصیفی است. در داستان‌های ریموند کارور شاید به جرئت بتوانیم بگوییم که هیچ نقطه روشنی نیست، کارور هیاهو نمی‌کند، داستان‌هایش را در بستری آرام و معمولی روایت می‌کند ولی هر لحظه خوانده در انتظار آن است که تلخی غیر قابل وصفی به قصه تزریق شود؛ که البته این تلخی نه سیاه نمایی ذهن نویسنده بلکه واقعیت جامعه است. الکل در داستان‌های کارور به نوعی پای ثابت ماجراست که خود الکل هم‌چون درمانی است برای دردهایی چون خیانت و بی‌مهری.

آن چه که کارور را به چخوف نزدیک می‌کند دستمایه قرار دادن مردمانی از طبقه متوسط و طبقه فرودست است. مخاطبی که از چخوف داستان‌هایی خوانده باشد به راحتی متوجه شباهت آن‌ها می‌شود. ارادت کارور به این نویسنده‌ی روسی آن‌جایی در زندگی کاری‌اش پررنگ می‌شود که در یکی از داستان‌های متاخر خود به نام پیغام «Errand» از روزهای آخر زندگی چخوف می‌نویسد. داستانی که برای اولین بار در ژوئن ۱۹۸۷ در نیویورکر به چاپ رسید و در سال ۱۹۸۸ در مجموعه‌ی «بهترین داستان‌های کوتاه آمریکا» مجددا تجدید چاپ شد.

کارور، قهرمان را به مثابه قهرمان به کار نمی‌برد. قهرمان‌های داستان‌های او کسانی هستند که از انواع و اقسام فشارهای گوناگون طبقاتی، اقتصادی و اجتماعی به تنگ آمده‌اند، عده‌ای از آن‌ها درون‌گرایی پیشه کرده‌اند و عده‌ای دیگر الکلی شده‌اند. الکل عنصر تکرارشونده (موتیف) داستان‌های کارور است. خود نویسنده معضل الکل را لمس کرده است؛ پدری داشت که در پنجاه و سه سالگی به دلیل افراط در نوشیدن الکل از دنیا می‌رود و خودش که سال‌ها درگیر آن بود ولی در پی تحولی باشکوه توانست آن را برای همیشه کنار بگذارد. در این یادداشت سعی کردم بر پایه سه داستان مهم ریموند کارور با نام‌های «وقتی از عشق حرف می‌زنم»، «همسایه‌ها» و «کلیسای جامع» به سبک و فلسفه‌ی این داستان‌نویس آمریکایی بپردازم.

وقتی از عشق حرف‌ می‌زنیم از چه چیزی حرف می‌زنیم؛ بازتابی از گوناگونی معنایی عشق

… بچه‌ها بیایید به سلامتی بزنیم. من می‌خواهم به سلامتی یک چیزی بزنم. به سلامتی عشق. عشق حقیقی.

«نسبی‌نگری» زاویه‌دیدی است که با آن می‌توان به بسیاری از پدیده‌ها نگاه کرد و برای آن‌ها تحلیل‌ها و تعابیر متفاوتی ارائه داد. «عشق» هم جزء آن موضوعاتی قرار می‌گیرد که می‌توان آن را با عینک‌های مختلفی رصد کرد؛ اندر احوالات آن از ازل گفته‌اند و شنیده‌ایم و تا ابد خواهند گفت و خواهند شنید. هر کسی در زندگی خود حداقل یک بار به طور جدی به این موضوع می‌رسد و پس از آن با همان نسبت به عشق یا هر آن‌چه که در نظر خود عشق را شناخته برخورد می‌کند. اگر تجربه عشقی موفقی را سپری نکرده باشیم از زاویه‌ی شک و عدم‌اطمینان به آن نگاه می‌کنیم و اگر تا به حال مزه‌ی شکست را نچشیده باشیم برای آن ارزشی معنوی قائل می‌شویم و اگر هم تنها برخوردمان با عشق فیلم‌های هامفری بوگارت و کتاب‌های جین آستین بوده باشد در آرزوی دلدادگی و دل‌باختگی هستیم و از شور رسیدن به آن لبریز. بنابراین وقتی از عشق صحبت می‌کنیم هم‌زمان از همه‌چیز صحبت می‌کنیم و از هیچ چیز صحبت نمی‌کنیم. از هر آن‌چه تجربه کرده و تجربه نکرده‌ایم. از دست‌آوردها و دست‌نیامده‌ها. از داشتن و نداشتن. ریموند کارور هم مانند بسیاری از ما دیدگاه خاص خودش را نسبت به عشق دارد و با آفرینش داستانی «دو زوجی» به بررسی عمیق مفهوم عشق از نقطه‌نظر چهار شخصیت می‌پردازد؛ آن هم تنها در ۲۰ صفحه!

مل و ترزا، لورا و نیک دو زوج این قصه‌اند که پشت میزی نشسته‌اند؛ در آشپزخانه‌ای که نور آفتاب به درون آن نفوذ کرده است و مشغول خوردن نوشیدنی الکلی جین هستند. زوج‌هایی که هر کدام قبل‌تر از یک‌دیگر زندگی‌‌(های) عاطفی دیگری را تجربه کرده‌اند. در این داستان و تعدادی دیگر از داستان‌های مجموعه «وقتی از عشق حرف می‌زنیم از چی حرف می‌زنیم» کارور به واکاوی عشق و معنا کردن آن می‌پردازد. دغدغه‌ای، که او زمانی سراغ آن رفت که جامعه‌ی آمریکایی به واسطه‌ی دو عنصر هالیوود و تبلیغات برداشت‌های معنایی متفاوتی از آن داشتند. در این داستان هم بحث و گوناگونی آرا درباره‌ی عشق مشهود است: یکی از آن‌ها عشق واقعی را مصداق عشق معنوی می‌داند، یکی سعی می‌کند از قضاوت کردن بپرهیزد و نظری بیان نکند و دیگری عشق واقعی را دوست‌داشتن بی‌حد و حصر خشونت‌زده تعبیر می‌کند:

یک شب افتاد به جانم. مچ پایم را گرفته بود و دور اتاق نشیمن روی زمین می‌کشید. هی می‌گفت پتیاره دوستت دارم، پتیاره، دوستت دارم. همین‌طور مرا دور اتاق می‌کشید. سرم هی می‌خورد به اثاثیه…. آدم نمی‌داند با یک همچین عشقی چه کار کند.

یکی هم با بدبینی به آن نگاه می‌کند و آن را گذرا و ناپایدار می‌داند:

اما اگر همین فردا بلایی سر یکی از ماها بیاید- ببخشید که این ‌ها را می‌گویم- آن طرف مقابل، مدتی غصه‌دار می‌شود اما بعدش همان آدم می‌رود و دل به کس دیگری می‌بندد و در مدت کوتاهی یکی دیگر را پیدا می‌کند. تمام این‌ها، تمام این عشقی که ما الان از آن دم می‌زنیم، تبدیل به یک خاطره می‌شود.

کارور در این داستان نه در جریان اصلی -آن‌جایی که بساط نوشیدن و خاطره‌گویی‌ست- عشق را معنا می‌کند که در روایتی که به عنوان یک خاطره از زبان پزشک آن جمع بیان می‌شود عشق واقعی را عینیت می‌بخشد؛ آن‌جایی که پیرمرد و پیرزنی تصادف می‌کنند و در بیمارستانی بستری می‌شوند و پیرمرد دچار افسردگی شدیدی می‌شود و وقتی دلیل را از آن می‌پرسند می‌گوید به این دلیل که نمی‌تواند صورت زنش را ببیند.

علت نام‌گذاری این داستان که البته بر روی مجموعه‌ی کتابی که در سال ۱۹۸۱ منتشر کرد هم قرار گرفت به نظر فرد مورامارکو منتقد آمریکایی به این دلیل است که بسیاری از داستان‌های این مجموعه «به شیوه‌ای موزاییک‌وار می‌کوشند تا موقعیت غریب و متلاشی‌شده عشق را در جهان معاصر نشان دهند.»

همسایه‌ها؛ آن‌هایی که زندگی نمی‌کنند…

داستان «همسایه‌ها» را می‌توان از عجیب‌ترین داستان‌های کارور به شمار آورد؛ داستانی که برای اولین بار در سال ۱۹۷۱ در مجله اسکوایر منتشر شد. این داستان اشاره‌ی مستقیم و بی‌تعارفی به اختلاف طبقاتی، احساس فقر و عقب ماندن از دیگران و حسرت خوردن دارد؛ داستانی که حقارت نوع انسان به شدیدترین و بی‌پرواترین شکل خودش به تصویر کشیده شده است. خانه‌ی بیل میلر و آرلین در همسایگی هریت و جیم استون قرار گرفته است. همسایه‌هایی که در ظاهر دوستانی هستند که برای یک‌دیگر آرزوی خوشبختی و موفقیت دارند ولی در عمل «حسرت» کلیدواژه اصلی روابطشان است. حسرتی که بیل و آرلین به استون‌ها دارند.

استون‌ها برای مسافرت به خارج از شهر رفته‌اند و در غیاب آن‌ها مسئولیت رسیدگی به گیاهان و غذا دادن به گربه خانگی‌شان را به همسایه‌های عزیز خود سپرده‌اند! جایی که این مراقبت‌ها جای خود را به سرک کشیدن به گوشه و کنار خانه و وسایل آن‌ها می‌دهد. جایی برای تخلیه هیجانات خود. از نوشیدن مشروبات الکلی گران‌قیمت تا کشیدن سیگارهای مرغوب. از دست‌درازی به یخچال تا پروف لباس. «همسایه‌ها» بیش از هر چیزی نشان‌دهنده‌ی چشم داشتن به زندگی دیگران است و این‌که همیشه در همان تفکر که «حتما زندگی دیگران از من بهتر است» بودن. آن هم بدون در نظر گرفتن زندگی واقعی آن‌ها.

هوای آن‌جا خنک‌تر از آپارتمان خودش به نظر می‌آمد و تاریک‌تر. با خود فکر کرد شاید گل و گیاه روی دمای خانه تاثیر گذاشته. از پنجره به بیرون نگاه کرد و بعد آرام به تک تک اتاق‌ها سرکشی کرد و تمام اشیایی را که چشمش به آن‌ها می‌افتاد یک به یک ورانداز کرد. زیر سیگاری‌ها، هر تکه‌ی مبلمان، لوازم آشپزخانه، ساعت را دید زد. همه‌چیز را دید زد.

جایی از داستان همسایه‌ها که به شدت برای من تکان‌دهنده بود، آن‌جا بود که بیل پا به اتاق‌خواب استون‌ها می‌گذارد، کمد لباس‌ها را باز می‌کند، لباس خود را از تن در می‌آورد و با حرص، یکی پس از دیگری لباس‌های مختلف را به تن می‌کند. و این «ارضانشدگی» تا آن‌جا پیش می‌رود که لباس زنانه را هم امتحان می‌کند و این دقیقا برای من یادآور یکی از قسمت‌های سریال Mindhunter بود؛ جایی که مردی با سابقه بیماری‌های روانی با لباس و آرایشی زنانه دست به خشونت می‌زد.

کلیسای جامع؛ نمایش دلخوری‌های دفن‌شده

بدون شک در هر رابطه‌ی احساسی که بین دو نفر شکل می‌گیرد حرف‌هایی هست که هرگز گفته نمی‌شود. دلخوری‌ها و ناراحتی‌هایی که اگر فکری به حالشان نشود رفته‌رفته در اعماق وجود جای گرفته و یک ناراحتی کهنه را می‌سازد، همان ناراحتی که ممکن است در یک لحظه‌ی حساس پس از یک بگومگوی نه‌چندان جدی، غلیان کرده و به زبان بیاید. هر زوجی از این حرف‌های نگفته و ناراحتی‌های بروزنداده در بین خود دارند؛ زوج داستان کلیسای جامع ریموند کارور هم شامل این قاعده هستند. داستان با خبر سفر مردی نابینا به شهر و اقامت در خانه‌ی آن‌ها آغاز می‌شود. کلیسای جامع دارای سه شخصیت اصلی است و روایت آن توسط شخصیت «شوهر» انجام می‌شود که آشکارا از شریک زندگی خود رضایت ندارد:

دیدم زنم خنده به لب، دارد ماشین را پارک می‌کند. دیدم که از ماشین پیاده شد و در را بست. هنوز لبخند به لب داشت. چه عجب!

نویسنده با خلق عبارت بالا، خواننده را از یک ناراحتی آگاه می‌کند. زنی که نمی‌خندد و مردی که از خنده‌های همسرش متعجب می‌شود. و ما پیش خود فکر می‌کنیم که قطعا مشکلی وجود داشته و دارد. شوهری که به‌طور واضح نیاز به حمایت و دیده‌شدن توسط شریک زندگی‌اش را دارد و آن حمایت به هر دلیل انجام نمی‌شود. نیازی که قطعا دوسویه است، زنی که نیاز به حرف زدن دارد و شوهرش خواسته یا ناخواسته به حرف‌هایش گوش نداده و او ماهانه نوارهایی را که توضیحات زندگی شخصی و اجتماعی‌اش است را برای مرد نابینا می‌فرستد.

«کلیسای جامع» که توانست در سال ۱۹۸۲ در فهرست برترین داستان‌های کوتاه ایالات متحده آمریکا قرار بگیرد، بیشتر درباره‌ی درک شدن و درک نشدن است. مردی که درک می‌کند، زنی که درک نمی‌کند و بالعکس. کارور در این داستان هم مانند همیشه با عینک جزئی‌نگر خود دست به خلق کاراکترها، گره‌های شخصیتی و فضاسازی می‌زند. مردی که از نعمت بینایی محروم است ولی از حمایت‌های قلبی برخوردار و این برای مردی که اولی را دارد ولی دومی را نه حسد برانگیز است و هر لحظه مهر و محبت را طلب می‌کند:

آن‌ها راجع به مسائلی که در ده سال اخیر برایشان پیش آمده بود صحبت می‌کردند- برایشان!- من بیخودی منتظر بودم تا اسمم به لب‌های قشنگ زنم بیاید- یک چیزی مثل این: بعدش شوهر نازنینم وارد زندگی‌ام شد.

بدون‌شک منبع اصلی و حیاتی هر نویسنده‌ای تجربه‌های زیسته و موقعیت‌های جغرافیایی آن اتفاقات تجربه‌شده است و این تا جایی پیش می‌رود که آثار هنرمندان سال‌ها بعد به عنوان آینه‌ی جامعه زمان خود به شمار می‌روند؛ برای کارور هم آمریکای قرن بیستم پر از روابط پیچیده، داستان‌های عاطفی نافرجام، خیانت، طلاق، الکل و بی‌معنا بودن زندگی است و برداشت‌های او از آن جامعه، امروزه در قالب آثاری مکتوب رو به روی ما قرار گرفته است که به کوچه و خیابان‌ شهرهای مختلف آمریکا سفر کنیم، به آپارتمان‌های آن‌ها سرک بکشیم و از زندگی، علاقه‌مندی‌ و سرگرمی‌ها، آرزوها و دغدغه‌های آن‌ها با خبر شویم. و برای این سفر در زمان چه نویسنده‌ای بهتر از ریموند کارور!

دسته بندی شده در: