در این مطلب می‌خواهیم غزلی را از دیوان شمس مولانا بخوانیم. این مجموعه یکی از مهم‌ترین منابع شعر فارسی‌ست و مرجع مطالعه‌ی پژوهش‌گران ادبی در قالب غزل و ساختارهای شاعرانه و زبانی فارسی‌ست. اما تمام کسانی که شعرهای مولانا را می‌خوانند، به این موضوع آگاه‌اند که او شعر می‌گگفت تا بتواند حرف‌های نگفتنی‌اش را برای دیگران بازگو کند؛ یا حداقل بخشی از آن را. مولانا عقیده داشت که شعر تنها یک ظرف است که ایده‌ها و افکار فلسفی و عرفانی در آن جای می‌گیرند و به همین دلیل هم هست که در بسیاری از اشعار او، به ویژه در مثنوی معنوی، شاهد لغزش‌هایی در قافیه یا وزن هستیم. علت این اتفاق به‌هیچ‌وجه ضعف ادبی یا حواس‌پرتی شاعر نیست! قطعاً شخصیتی مثل او که در فلسفه و علوم تجربی و انسانی مختلفی استاد بود، نیازی به یادآوری ندارد که دچار ایراد وزنی شده یا قافیه‌هایش طبق اصول یکسان نیستند. این چیزی‌ست که من را به مولانا علاقه‌مند می‌کند و اصولاً او را در دل ما ایرانی‌ها، در طول صدها سال زنده نگه داشته است.

دیوان کامل شمس تبریزی

دیوان کامل شمس تبریزی

نویسنده : جلال الدین محمد بلخی
ناشر : بدرقه جاویدان

او بی‌توجه به این‌که عالمان و بزرگان ادب درباره‌اش چه می‌گویند و دیگران چگونه قضاوتش می‌کنند، شعر می‌گوید تا به احساس و حالتی برسد که همه‌چیز در آن رنگ می‌بازد و معنی خود را از دست می‌دهد؛ حسی که فکر نمی‌کنم در هیچ‌یک از اشعارش از اشاره به آن غافل شده باشد و در این شعر هم تمام دغدغه‌ی او را شکل داده است. این غزل با مطلعی درخشان شروع می‌شود و مولانا از همان حالت می‌گوید؛ «از خود بی‌خود شدن» و قرار گرفتن در وضعیتی روحی-روانی که انسان را به کشف شاعرانه و عارفانه می‌رساند. حالا استفاده از شباهت‌های زبانی و کاربرد واژه‌هاست که سلاح اصلی شاعر است و مولانا در بخش‌هایی مثل بیت سوم که با کلمات «روان» و «ساکن» بازی می‌کند، یکی از استادانه‌ترین نمونه‌ها را در کاربرد شاعرانه‌ی کلمه‌ها در ساده‌ترین حالت خلق می‌کند. مولانا بهتر از هر شاعر دیگری به ناتوانی انسان از رسیدن به معنایی فلسفی اشاره می‌کند؛ تمام چیزی را که ما می‌خواهیم با چشم ببنیم و روی آن اسمی بگذاریم، مولانا با اشعارش توصیف می‌کند اما در عین حال یادآوری می‌کند که رسیدن به این معنا در قالبی فیزیکی و مادی، ممکن نیست.

وه چه بی‌رنگ و بی‌نشان که منم
کی ببینم مرا چنان که منم

گفتی اسرار در میان آور
کو میان اندر این میان که منم

کی شود این روان من ساکن
این چنین ساکن روان که منم

بحر من غرقه گشت هم در خویش
بوالعجب بحر بی‌کران که منم

این جهان و آن جهان مرا مطلب
کاین دو گم شد در آن جهان که منم

فارغ از سودم و زیان چو عدم
طرفه بی‌سود و بی‌زیان که منم

گفتم ای جان تو عین مایی گفت
عین چه بود در این عیان که منم

گفتم آنی بگفت ‌های خموش
در زبان نامده‌ست آن که منم

گفتم اندر زبان چو درنامد
اینْت گویای بی‌زبان که منم

می‌شدم در فنا چو مه بی‌پا
اینْت بی‌پای پادوان که منم

بانگ آمد چه می دوی بنگر
در چنین ظاهر نهان که منم

شمس تبریز را چو دیدم من
نادره بحر و گنج و کان که منم

دسته بندی شده در: