«ترکیب‌بند» یکی از قوالب کم‌کاربرد اما جذاب شعر موزون فارسی است که باید بیشتر نمونه‌های آن را در دوره‌های کلاسیک و اشعار شاعران قدمایی جستجو کنیم. افرادی مانند محتشم کاشانی و جمال‌الدین عبدالرزاق اصفهانی، در سرودن این گونه‌ی شعری مهارت زیادی داشته و اشعار زیادی را در این قالب سروده‌اند. ترکیب‌بند به مجموعه‌ای از غزل یا قصیده‌هایی گفته می‌شود که با ابیاتی مجزا در میان‌شان به صورت منسجم درآمده باشند. تفاوت ترکیب‌بند با ترجیع‌بند در آن‌جاست که داخل یک ترجیع‌بند، بیتی به مثابه گوشواره در بین غزل‌ها تکرار می‌شود اما در ترکیب‌بند شاعر از ابیات متفاوتی در آن میان استفاده می‌کند. امروز می‌خواهیم شعری از کمال‌الدّین یا شمس‌الدّین محمّد وحشی بافقی، مشهور به وحشی بافقی بخوانیم. شعری که در قالب ترکیب‌بند سروده شده است. بیشتر ما اولین آشنایی خود با وحشی بافقی را -علاوه بر کتاب‌های درسی دبیرستان- در خوانده شدن اشعار او توسط خوانندگان مطرحی هم‌چون نصرالله معین، علی زند وکیلی و محسن چاوشی به یاد داریم. اما شعر او یکی از اشعار باکیفیتی است که به صورت کامل، کم‌تر دیده شده است و با این وجود، برخی از ابیات آن بسیار مشهور هستند.

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه‌ی بی سر و سامانی من گوش کنید
گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید

شرح این آتش جان‌سوز نگفتن تا کی
سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی

روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربده‌جویی بودیم
عقل و دین باخته، دیوانه‌ی رویی بودیم
بسته‌ی سلسله‌ی سلسله مویی بودیم

کس در آن سلسله غیر از من و دل، بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود

نرگس غمزه زنش این همه بیمار نداشت
سنبل پر شکنش هیچ گرفتار نداشت
این همه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت

اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم

عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بس که دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او

این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سر و سامان دارد

چاره این است و ندارم به از این رای دگر
که دهم جای دگر دل به دل‌آرای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر
بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر

بعد از این رای من این است و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهد بود

پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکی‌ است
حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی ا‌ست
قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دو یکی‌ است
نغمه‌ی بلبل و غوغای زغن هر دو یکی‌ است

این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
زاغ را مرتبه‌ی مرغ خوش‌الحان نبود

چون چنین است پی کار دگر باشم به
چند روزی پی دلدار دگر باشم به
عندلیب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش نغمه‌ی گلزار دگر باشم به

نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش

آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست
می‌توان یافت که بر دل ز منش یاری هست
از من و بندگی من اگر اشعاری هست
بفروشد که به هر گوشه خریداری هست

به وفاداری من نیست در این شهر کسی
بنده‌ای همچو مرا هست خریدار بسی

مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است
راه سد بادیه‌ی درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است
اول و آخر این مرحله دیدیم بس است

بعد از این ما و سرکوی دل‌آرای دگر
با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر

تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به سد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این ، برود چون نرود

چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود

ای پسر چند به کام دگرانت بینم
سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم
مایه‌ی عیش مدام دگرانت بینم
ساقی مجلس عام دگرانت بینم

تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند
چه هوسها که ندارند هوسناکی چند

یار این طایفه خانه برانداز مباش
از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش
می‌شوی شهره به این فرقه هم‌آواز مباش
غافل از لعب حریفان دغا باز مباش

به که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاری‌ است مبادا که ببازی خود را

در کمین تو بسی عیب شماران هستند
سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند
داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند
غرض این است که در قصد تو یاران هستند

باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف کشتی خود باش که پایی نخوری

گر چه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت
وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دل‌آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت

حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت‌آمیز کسان گوش کند

دسته بندی شده در: