هر آثار فاخری قرار نیست نفس شما را در سینه حبس کند. اگر از کوه جادو چنین انتظاری دارید پس نباید سراغش بروید. شاید نامش غلط‌انداز باشد و تصور کنید که اتفاقات جادویی، اسرارآمیز و عجیب‌وغریب در آن رخ می‌دهد، شاید اتفاقات عجیب‌وغریب زیادی رخ دهد، ولی اگر دلتان هوس یک اثر فانتزی باشکوه و طولانی کرده، سری به نشر باژ بزنید یا آثار فانتزی بزرگی چون ارباب‌ حلقه‌ها را بخوانید. به هر حال، ما در کوه جادو با اثری طولانی، خسته‌کننده، کند و البته مهم طرف هستیم. کوه جادو، اثر توماس مان در سال ۱۹۲۴، شش سال پس از پایان جنگ جهانی اول و یک دهه قبل از ظهور هیتلر، منتشر شد. نویسنده در این رمان تلاش می‌کند تا با سختگیری‌های معمول آلمانی‌ها، دردسرهای فکری قرن بیستم را با جزئیات هر چه بیشتر، ارائه دهد.

کمی از نویسنده‌ی کتاب کوه جادو

پل توماس مان (۶ ژوئن ۱۸۷۵ – ۱۲ اوت ۱۹۵۵) نویسنده، داستان‌نویس، منتقد اجتماعی، بشردوست و مقاله‌نویس آلمانی بود که در سال ۱۹۲۹ برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیات شد. او به روایت رمان‌های حماسی نمادین و کنایه‌آمیزی مشهور است که با بینش روانشناسی هنرمندانه و روشنفکرانه‌ای ترکیب کرده است.  او برای بیان ایده‌های خود و تجزیه‌تحلیل روح آلمانی، از ایده‌های یوهان ولفگانگ فون گوته، فردریش نیچه و آرتور شوپنهاور استفاده می‌کرد. گرچه با وجود مهارت مان در به جا گذاشتن آثاری چون «دکتر فاستوس» که تجلی والای انسان و تمایلات او در کسب علم و دانش در عصر رنسانس را به تصویر می‌کشید، هنگام خواندن «کوه جادو» از توماس مان، به قلم رندانه‌ای که از آن بارها گفته شده پی نبردم. بیشتر انگار با خاطرات روزمره‌ی جوانی روبه‌رو بودم که بدش نمی‌آمد حتی ما را با جزئیات استحمامش هم شریک کند! اما تا آلمانی‌زبان (یا ترجیحا انگلیسی‌زبان) نباشیم هم نمی‌توانیم مزیت اثر فاخرش را درک کنیم. به جرات می‌توان گفت که تنها مترجم این کتاب قدیمی، یعنی «حسن نکوروح» هم به روایت خاص کتاب آسیب‌هایی وارد کرده و متن را از حالت سلیس خارج کرده است. اما باز هم وقتی سعی دارم «توماس مان» را با سایر نویسنده‌های رئالیست یعنی «چارلز دیکنز» یا «فئودور داستایوفسکی» مقایسه کنم، با پوچی عمیقی که در کش دادن بیهوده‌ی داستانش وجود دارد، روبه‌رو می‌شوم.

بی‌شک توماس مان در «کوه جادو» سعی دارد مفاهیم فلسفی عمیقی را بیان کند که به عصر و دوره‌ی خودش مربوط می‌شود، اما مطرح کردن تمام این مفاهیم در قالب دیالوگ، می‌تواند سرسام‌آور باشد. مان در قید حیات نیست که از او راجع به این حجم کشدار کردن ماجرا بپرسیم، ولی هنگام مقایسه‌ی این اثر فلسفی با کتابی فلسفی چون «ابله» داستایوفسکی، به این نتیجه می‌رسم که نمی‌توان او را در استفاده از مفاهیم روانشناختی و فلسفی، چندان زیرک و خوش‌قلم دانست. اما به هرحال، در داستان «کوه جادو» با یک آسایشگاه طرف هستیم که شخصیت‌های مختلف با عقاید متنوعی را به تصویر می‌کشد و شاید هدف اصلی آن، نمایش شکافی است که توسط نسخه‌های قدرتمند‌تر کاراکترها، در دنیا به وجود آمده است. به عبارتی، توماس مان با کوه جادو، ما را درگیر یک نوع شطرنج می‌کند و هر کاراکتر، نماد یک ابرقدرت یا حزب خاص است که حتی در قرن ۲۱ هم وجود دارد. در ادامه، مقایسه‌ای تحلیلی بین فضای کتاب کوه جادو و دنیای قرن بیست‌ویکم انجام داده‌ام که ارزش خواندن این کتاب را مشخص خواهد کرد.

خلاصه‌ای کوتاه از یک کتاب ۱۰۰۰ صفحه‌ای

صریحانه است و شاید قلب توماس مان را به درد بیاورد ولی کوه جادو را می‌توان در یک پاراگراف خلاصه کرد. این کتاب، روایت یک داستان ساده است: هانس کاستورپ بیست و چهار ساله، مهندس یتیم و ثروتمندی است که به خاطر بیماری ریوی خود و همچنین برای ملاقات با پسر عموی بیمارش به آسایشگاهی در آلپ سوئیس می‌رود. او قصد دارد که تنها سه هفته بماند، اما حضور او در آسایشگاه هفت سال-و به اختیار خودش- طول می‌کشد. با انسان‌های مختلفی در آنجا روبه‌رو می‌شود که عقاید عمیق و پیچیده‌ای دارند و از هم‌کلامی با آن‌ها لذت می‌برد. تا حدی که یک شیفتگی ناگهانی و همه جانبه او را تحت تأثیر قرار می‌دهد و با اصرار خود پزشکان، متقاعد می‌شود که همانجا بماند. اما هفت سالی که او در آنجاست، مثل یک خواب طولانی است، خوابی که مثل طلسم، تمام ساکنین آسایشگاه را دربرگرفته و وقوع جنگ جهانی اول، طلسم خواب آلودگی کوه را می‌شکند و قهرمان «بسیار معمولی» کتاب را به «مناطق پست» می‌فرستد، جایی که باید در قالب سربازی ساده، بجنگد و خونریزی کند.

اما همانطور که گفتم، رمان روند بسیار کندی دارد و جزئیات موبه‌مو شرح داده شده است. فعالیت‌هایی که هانس در طول هفت سال دوران نقاهتش سپری می‌کند، بسیار خسته‌کننده است: غذا خوردن، سیگار برگ ماریا مانچینی کشیدن، شروع یک رابطه‌ی عاشقانه‌ی نافرجام با یک بیمار روس به نام «شوشا» که یک جا بند نمی‌شود و (شاید مهمتر از همه) مشارکت در بحث‌های فلسفی زیادی که اطرافیانش راه میندازند. در واقع، هفت سال اقامت او کنار سایر بیماران، به هانس زمان و آزادی می‌دهد تا ایده‌های بزرگ‌تری را آزمایش کند. او حتی از میان بیماران، دو مربی دارد که هر دو تلاش می‌کنند ذهن و قلب دانش‌آموز جوان خود را جلب کنند. نبرد آن‌ها بین دو بینش اساساً مخالف یکدیگر است و پایان غیرمنتظره‌ای هم انتظار آن‌ها را می‌کشد.

اما با توجه به تاکید من به طولانی بودن این کتاب، چه چیزی آن را مهم می‌کند؟ چه چیزی باعث می‌شود که بخواهیم بحث‌های فلسفی بیماران یک آسایشگاه در سوئیس را بخوانیم و تا حدی هم خودمان را به خاطر طولانی بودن و کند بودن روند وقایع، شکنجه دهیم؟ در واقع درست مثل روزهای خیالی رمان، جهان امروز به اردوگاه‌های مختلفی از یک آسایشگاه تقسیم شده است: طی جهانی شدن (گلوبالیسم)، نخبگان لیبرال از یک سو و پوپولیست‌های راست‌گرا از سوی دیگر، دنیا را اداره می‌کنند. مربیان هانس ستمبرینی و نافتا نیز در این دو سو قرار گرفته‌اند.

ستمبرینی به مثابه یک هیلاری کلینتون واقعی

در کنار نخبگان لیبرال، لودوویکو ستمبرینی، مرد ایتالیایی‌تبار  ادیب و خودخوانده‌ای وجود دارد. از نظر او، پیشرفت تمدن بشری در اولیت هر اقدام سیاسی قرار دارد. آینده‌ی ایده‌آل او متشکل از ائتلافی از سراسر جهان است؛ یک نوع دموکراسی تجاری آزاد به سبک غربی‌ها که سیستم سنتی و فئودالیستی را رد می‌کند. از نظر او آسیا چیزی جز کانون استبداد نیست و می‌توان او را به تنهایی یک هیلاری کلینتون تمام عیار تصور کرد. چون هر دو خواستار جهانی بدون مرز هستند. ستمبرینی کسی است که از اصول تعلیم و تربیت انسان دوستانه حمایت می‌کند و از دوران رنسانس و عصر روشنفکری هم به‌شکلی بی‌قید و شرط تجلیل می‌کند. درست مانند نویسندگان و روشنفکران چپ‌گرای امروزی، او از صمیم قلب به پتانسیل تمدنی بر پایه ‌و اساس ادبیات اعتقاد دارد. او همه‌ی این مزایا را بخشی و جزئی از روح بورژوایی می‌داند، روحی که بهترین پتانسیل بشری را پرورش می‌دهد.

هانس کاستورپ علاقه زیادی به مربی ایتالیایی خود دارد و در اولین بخش‌های رمان کوه جادو، به سرعت نظرات ستمبرینی را به عنوان دیدگاه اصلی خودش تصور می‌کند و به خامی خود که در گذشته در آن‌ها غرق بود می‌خندد. حتی گاهی نظرات یکی شده‌ی خود با ستمبرینی را به پسر عمویش یواخیم طوطی‌وار منتقل می‌کند.

لئو نافتا، مجسمه‌ی پوپولیسم

در سمت راست پوپولیستی، ما لئو نافتا را داریم، یهودی گالیسیایی که در عصر امروز، به احتمال زیاد تحت پوشش رنگ پریده‌ی استفان بانون زنده شده است. از نظر نافتا، لیبرالیسم تنها یک انحراف زودگذر در روایت بسیار متفاوتی از تمدن است، روایتی که نه با گسترش آزادی‌های مدنی، بلکه با یک تئوکراسی مقتدر که با رنجش طبقه‌ی کارگر از افراط سرمایه‌داری تقویت می‌شود، پایان می‌یابد. آینده‌ی ایده‌آل او با «برتری کلیسا بر دولت سکولار» مشخص می‌شود. در ارزیابی نافتا، فردگرایی معرفی شده توسط روشنگری و رنسانس تنها به خودشیفتگی بزرگی کمک کرده است که به تسریع انحطاط و پوسیدگی مادی‌گرایی کمک می‌کند. او ادعا می‌کند که روح انسان واقعاً نمی‌خواهد آزاد باشد. می‌خواهد اطاعت کند. نافتا می‌گوید: «آنچه عصر ما به آن نیاز دارد، ترور است.» او استدلال می‌کند که «دیکتاتوری» لازم است تا در زیاده‌خواهی‌های ما انسان‌ها تعدیل ایجاد کند. بنابراین، نجات روح تنها چیزی است که برای نافتا اهمیت دارد و رستگاری واقعی با چیزی جز اجبار و زور میسر نیست. اگرچه ممکن است که به طور علنی خود را به همان شیوه بیان نکند، اما دیدگاه او، که دیدگاهی محافظه‌کارانه و مذهبی است، به سیاست خودکامه‌ی پوتین در مورد جهان ناپایدار  بی‌شباهت نیست. در واقع، مانند بانون، پوتین، برگزیت، ویکتور اوربان مجارستانی و حزب قانون و عدالت لهستان، نافتا یک نوستالژی است که با اشتیاق به گذشته و ارزش‌های سنتی، حکمرانی خاص خودش را پایه‌گذاری می‌کند.

با وجود اینکه هانس کاستورپ شخصا با ستمبرینی احساس نزدیکی می‌کند و با این وجود اینکه پس از شنیدن دیدگاه‌های عجیب، خشن و ارتجاعی نافتا، او را دیوانه خطاب می‌کند، اعتراف می‌کند که استدلال‌های فکری شخصی مثل نافتا بسیار ماهرانه‌تر از همتای ایتالیایی‌اش، ستمبرینی است. کاستورپ جوان شاهد این است که نافتا به طور مداوم لیبرالیسم شدید ستمبرینی را در هم می‌شکند و آن را سطحی و نمایشی نشان می‌دهد. پس کم کم تسلیم جذابیت متقاعد‌کننده‌ی ایدئولوژی نافتا می‌شود. افزایش اخیر نامزدها و نماینده‌های پوپولیستی در سراسر اروپا، آسیا و ایالات متحده نشان می‌دهد که جهان خود ما نیز درگیر همان شیفتگی مرگبار است و به عبارتی، با مردم مردم کردن و سنگ مردم را ظاهرا به سینه زدن، تمدن، آزادی و دموکراسی به قهقرا رفته است.

نافتا گفت: «اضداد را می‌توان باهم جور کرد. ناجور تنها آن چیزی است که بینابینی و میان حال است. فردگرایی شما، چنانکه قبلا اجازه خواستم متذکر شوم، تنها یک چیز نیم بند است، یک میانگین. به اخلاق دولتخواهانه‌ی شما کمی از مسیحیت می افزاید، کمی هم حقوق فردیف اندکی هم به اصطلاح آزادی. همین و بس. ولی برعکس آن فردگرایی که از مقام کیهانی و نجومی روح انسانی سرچشمه می‌گیرد، اندیویدوآلیسمی نه اجتماعی، بلکه دینی، که انسانیت را نه به عنوان تضاد من و اجتماع، بلکه من و خداف جسم و روح می شناسد-یک چنین فردگرایی، فردگرایی حقیقی، با شدیدترین وابستگی اجتماعی به خوبی سازگار است…»

نافتا، یک موجود ناشناخته

نکته‌ی قابل توجه این است که درگیری طولانی بین نافتا و ستمبرینی، که بخش قابل توجهی از کتاب را اشغال کرده است، اغلب از سرفصل‌ها و مباحث امروز سرقت می‌شود. در حالی که ستمبرینی از حقیقت، حقایق و دانش علمی قابل تأیید حمایت می‌کند و عقیده دارد که حقیقت در آزادی نهفته است، نافتا با شجاعت پسا واقع‌گرایانه، تاکید می‌کند که چیزی به نام دانش وجود ندارد: ایمان تنها وسیله برای درک کردن است. در حالی که ستمبرینی، با تقلید از بسیاری از گلوبالیست‌های امروزی، اتحادیه‌ی آرمانی را از ملت‌های سکولار، بدون مرز و لیبرال دموکراتیک می‌ستاید، نافتا تأکید می‌کند که چنین ادغامی نتیجه‌ای نخواهد داشت. زیرا «غریزه به طور کامل در طرف ملت است.» به راحتی می‌توان تصور کرد که بسیاری در کنار این خط استدلال، به جهت مثبت سر تکان می‌دهد.

«شما می‌گویید، اخلاق اقتصادی مسیحیت با زیبایی و انسانیتش آزادی انسان‌ها را از بین می‌برد. من برعکس می‌گویم، موضوع آزادی، یا دقیق‌تر بگویم،‌موضوع شهر‌ها، این موضوع که دارای ماهیتی کاملا اخلاقی است، از نظر تاریخی با ضد انسانی‌ترین شکل انحرافی اخلاق اقتصادی ارتباط می‌یابد، با همه‌ی جنبه‌های دهشت‌آور دلالی و رباخواری مدرن، با سلطه‌ی شیطانی پول و بازار.»

از نظر ستمبرینی، آموزش یک ضرورت جهت پیشرفت تمدن است و باید در اصل انسان‌دوستانه باشد. او فریاد می‌زند: «بدون آموزش نمی‌توان بر بشریت غلبه کرد.» اما نافتا عقیده‌ دارد که کلاس‌های کارگری، مدارس راهنمایی، مدارک دکترا و کل سیستم آموزشی چیزی جز یک شوخی نیست، مثل طبل توخالی است.  این مطمئناً انحرافی است که بسیاری از پوپولیست‌های راست نسبت به آموزش عالی احساس می‌کنند. وقتی ستمبرینی، برای ایجاد وحشت، آینده‌ای دیستوپیایی و وحشتناک را تداعی می‌کند که در آن مردم عادی همه در «تاریکی بیسوادی» فرو رفته‌اند، نافتا شانه‌هایش را بالا میندازد و خواندن و نوشتن را جزو خوارترین و بی‌اهمیت‌ترین بخش از زندگی یک انسان درنظر می‌گیرد و آن را طعمه‌‌ی دولت‌های بورژوآزی و اهل تمدن تصور می‌کند! گاهی با خواندن حرف‌های او به این نتیجه می‌رسیدم که نافتا باید با برگی دور کمرش، عریان و پشمالو وسط اسایشگاه، رقص حیوانی برود و منتظر بودم که توماس مان، جای راوی که هانس باشد را بگیرد و به ما راجع به این موجود ناشناخته، کمی بیشتر توضیح دهد!

تب سی‌وهفت درجه

در طول این اختلافات طولانی، هانس کاستورپ به مشاهده‌ی  پینگ پنگ بین دو مربی خود ادامه می‌دهد. او در تصمیم‌گیری مشکل دارد. کدامیک از این دیدگاه‌ها را باید اتخاذ کند؟ مانند یک کودک، او با هر یک بازی می‌کند، ابتدا به یک طرف و سپس به طرف دیگر می‌رود و دوباره نظراتش را بازبینی می‌کند. ناگفته نماند که هانس و باقی بیماران آسایشگاه، در طول اقامت خود تب دائمی دارند. خود هانس طی هفت سال اقامت در آسایشگاه، تبی دارد که از ۳۷ درجه شروع شده و رفته رفته بالاتر می‌رود. این تب می‌تواند نشان‌دهنده‌ی مفهوم خاصی باشد، من ترجیح می‌دهم اینگونه فکر کنم که تب، نشان می‌دهد که هیچ‌یک از اعضای آسایشگاه از عینیت و وضوح ذهن برای تشخیص درست از نادرست برخوردار نیستند. با توجه به انتخابات اخیر در اروپا، ایالات متحده آمریکا و هرجای دیگری که کمی درگیری سیاسی و اقتصادی دارد، می‌توان به این نتیجه رسید که جهان امروز نیز به همان اندازه تب و بلاتکلیفی دارد.

جالب اینجاست که اختلافات نافتا و ستمبرینی در نهایت به خونریزی ختم می‌شود. این دو مرد تپانچه به دست می‌گیرند تا اختلاف خود را با یک دوئل به پایان برسانند. گرچه ادیبی چون ستمبرینی قصد حمله ندارد و پوپولیست پرادعایی چون نافتا هم سر نترس دارد، ولی به هر حال، پایان این دوئل غیرمنتظره است. این شاید یکی از به یادماندنی‌ترین صحنه‌های رمان است که روایت را به پایان خود نزدیک‌تر می‌کند. جالب اینجاست که این دوئل، عمداً همزمان با شروع جنگ جهانی اول مطرح می‌شود.

بد نیست به این هم فکر کنیم که جنگ چه شکاف بزرگی را برای کسانی که آن را تجربه کرده بودند ایجاد کرد. در یک فاجعه‌ی وحشتناک، قرن بیستم بدترین رویداد تاریخی را تجربه کرد. به همین ترتیب، رویارویی نهایی بین ستمبرینی و نافتا این «شکاف» حماسی را تکرار می‌کند.

کوه جادو در قرن بیست و یکم

قرن بیست و یکم هنوز به طور کامل به دنیا نیامده است، اما انقباضات آن از راه رسیده است. همانطور که یک قرن پیش پر از درگیری و آشفتگی بود، این قرن نیز از لحاظ فرهنگی، سیاسی و ایدئولوژیک، ادامه‌ی قرن گذشته است. به نظر می‌رسد که ما انسان‌های پست‌مدرنی هم درگیر شکاف بزرگ دیگری هستیم و این مبارزه، همان دوئل بین لیبرال‌های گلوبالیست چپ و پوپولیست‌های راست افراطی است که با افزایش خشونت برای تعیین مسیر عصر جدید ما تلاش می‌کند.

از آنجا که هر کس ذهنیت، تربیت و تفکر مخصوص به خودش را دارد، نمی‌توانم این اطمینان را دهم که همه آرزو دارند کلینتون‌ها به ترامپ‌ها پیروز شوند و ستمبرینی روزگار ما بر دیگری برتری پیدا کند. اما بدون شک، ما به چارچوبی کاملاً متفاوت برای رفع ابهامات خاص زمان خود نیاز خواهیم داشت. گرچه این سوال همچنان پابرجاست: چگونه بعد از صد سال هنوز با همان وضعیتی روبه‌رو هستیم که هانس کاستروپ در آسایشگاه با آن روبه‌رو بود؟ پاسخ به این سوال، کاری ندارد: هیچ‌وقت قدرت دست ادیب‌ها نمیفتد. ادبیاتی‌ها، فیلسوف‌ها و اهل قلم‌ها، مثل راوی بوف کور در کنجی کز کرده‌اند تا با همان نان بخور نمیر که به دست می‌آورند به زندگی ادامه دهند. حتی امروزه که آن بورژوآزی و سیستم سرمایه‌داری رویایی ستمبرینی پایه‌گذاری شده، صرفا به ضرر کارگران است. اما طبیعتا، چاشنی عقاید نافتا هم به آن افزوده شده و قطعا با پوپولیست‌های بورژوآزی تبار روبه‌رو شده‌اید که به چیزی جز منفعت خود فکر نمی‌کنند.  اما این که چگونه این نابرابری‌ها را برطرف کنیم، سبک زندگی در صد سال آینده را تعیین می‌کند.

دسته بندی شده در: