کتاب «سرخ‌پوست‌ها»، (به انگلیسی: Indians) یکی از برترین آثار ادبیات ایالات متحده‌ی آمریکا در قالب نمایشنامه و حوزه‌ی [ضد]جنگ است که در کشور ما ایران، کمتر دیده شده است. با این وجود، هر مخاطبی با حتی یک بار مطالعه‌ی آن و شاید حتی تورق چند صفحه از آن درخواهد یافت که با یک اثر جدی، دغدغه‌مند، باکیفیت و تراز اول روبه‌رو شده است. سرخ‌پوست‌ها، نوشته‌ی آرتور کوپیت، نویسنده‌ی آمریکایی قرن بیستم است که به عنوان یکی از جریان‌سازان نمایشنامه‌نویسی در آمریکا شناخته می‌شود. این کتاب برای اولین بار در سال ۱۹۶۵ میلادی به انتشار رسید و چند سال بعد (۱۹۷۰) توانست نامزد دو جایزه‌ی مهم ادبی، یعنی جایزه‌ی حلقه‌ی منتقدین نیویورک و جایزه‌ی پولیتزر بهترین نمایشنامه‌ی سال شود.

این کتاب همچنین در بین مخاطبان عامه هم با اقبال خوبی مواجه شد و با تجدید چاپ‌های متعدد، راه خود را برای استقبالی جهانی و ترجمه شدن به بسیاری از زبان‌های زنده‌ی دنیا باز کرد. یکی از شاهدان دیگر این مدعا، با در نظر گرفتن قالب کتاب، اقتباس‌های نمایشی متعددی است که از روی کتاب صورت گرفته‌اند. در ایران هم عاطفه پاکبازنیا، این کتاب را در مجموعه‌ی «نمایشنامه‌های برتر جهان» برای نشر افراز ترجمه کرده و برگردانی او به زبان فارسی، در ۱۲۰ صفحه از قطع رقعی به چاپ رسیده است. گرچه که این ترجمه، به نظر بسیار دیر، و در سال ۱۳۹۹ انجام شده اما کتاب حاضر در همین مدت کوتاه، توانسته به چاپ دوم خود برسد.

در این کتاب، غیر از بخش‌های خود نمایشنامه که حاوی ۱۳ پرده‌ی مجزا است، می‌توانیم به بخش مقدمه‌‌ی اثر –که توسط مترجم اضافه شده و دید خوبی درمورد نویسنده می‌دهد-، اشاره داشته باشیم. همچنین گاه‌شماری تاریخی در ابتدای کتاب گنجانده شده که مابه‌ازاهای دقیق و مستند وقایع به کار رفته در کتاب را یادآوری می‌کند؛ چراکه بسیاری از شخصیت‌های حاضر در این اثر، شخصیت‌هایی واقعی و عینی هستند؛ اما کوپیت، شخصیت آن‌ها را در قالب یک داستان سوررئال یا فانتزی، بازآفرینی کرده است.

کتاب سرخ‌پوست‌ها یکی از مهم‌ترین آثار آرمان‌گرای تاریخ ادبیات جهان محسوب می‌شود و شاید به همین دلیل است که پاکبازنیا، در تقدیمیه‌ی اثر، آن را به «دانشجویان تئاتر و آرمان‌هایشان» هدیه کرده است.

بحثی کوتاه درمورد وضعیت فرمی کتاب

باتوجه به سابقه‌ی طولانی‌ کاری‎ام در حوزه‌های چاپ و صحافی کتاب، می‌خواهم قبل از وارد شدن به محتوای جذاب اثر، اندکی درمورد فرم و ساختار بیرونی (فیزیکی) کتاب صحبت کنم. ساختاری که به نظر، حداقل‌های امر نشر را رعایت نکرده است و باعث می‌شود در اولین نگاه، بعضا توی ذوق مخاطبی حرفه‌ای زده شود. وجود فونت‌های متعدد و ناسازگار، یکی از مسائلی است که نشان از طراحی جلد (و شاید داخلی) ضعیف نشر افراز می‌دهد؛ به طوری که برای مثال در جلد اثر با چهار فونت مختلف و نامربوط به هم (حتی از نظر رنگی) روبه‌رو هستیم و جذابیت بصری جلد، تا حد زیادی کاهش می‌یابد. اما کاش ماجرا به همین ناهم‌گونی ختم می‌شد. چراکه همین طراحی نه چندان زیبا، با کیفیت پایین چاپ، بیش از پیش توی ذوق می‌زند.

درواقع احتمال زیادی می‌دهم نسخه‌ای که به دست من رسیده بود، با چاپ دیجیتال (و نه افست و قالب‌بندی) منتشر شده باشد؛ زیرا بیشتر شبیه نسخه‌های بازاری و زیرزمینی‌ای بود که در بساط دست‌فروشان خیابان انقلاب می‌بینیم و کیفیت یک چاپ معمول را نداشت. البته به خاطرتیراژ پایین‌تری که امری معمولی شده و حاصل قیمت نابه‌سامان کاغذ و وضعیت ناهنجار بازار کتاب است، می‌توان حقی را برای ناشر قائل شد؛ اما باید یادآور شوم که این دو موضوع، بر همدیگر تاثیری مستقیم هم دارند؛ به این معنا که ریسک ساخت کیفیتی بالا، خودش باعث پیشرفت و درآمدزایی بهتر هم می‌شود. پس چه حیف، نسخه‌ای که برخلاف نسخه‌های بسیاری از ناشران از بسیاری از کتاب‌ها، پوئن مثبت امور محتوایی را می‌گیرد و برای مثال، ترجمه‌ی جذاب و ویراست و فنی خوبی دارد، با این سهل‌انگاری‌ها به بقیه‌ی نکات مثبتش هم ضربه بزند. علی ای حال باز هم تاکید می‌کنم که سرخ‌پوست‌ها در نسخه‌ی نشر افراز، یکی از عمیق‌ترین و مفهومی‌ترین نمایشنامه‌هایی است که تا به حال خوانده‌ام و با عبور از این بحث جانبی، بیایید تا به محتوای آن بپردازیم.

آرتور کوپیت؛ مردی محو در ایران

وقتی صحبت از ترکیب نمایشنامه و آمریکا با آرتور می‌شود، -حداقل ما ایرانیان به واسطه‌ی اثر اصغر فرهادی-، در ابتدا یاد آرتور دیگری به نام آرتور میلر می‌افتیم که شاهکار بی‌بدیل «مرگ فروشنده» را خلق کرده بود. مردی که از قضا، هم‌دوره‌ی آرتور کوپیت هم بود و جدای از مشابهت فرمی و قالب آثارش، اتفاقا از نظر فرهنگی، در روح نمایشنامه‌هایش به مضامین و محتواهایی نزدیک به آرتور مورد نظر ما نزدیک بود. درواقع همان‌طور که در بخش اول این مطلب گفته بودیم، نمایشنامه‌ی حاضر، اثری کمتر دیده شده در ایران است؛ پس می‌توانیم نتیجه بگیریم که این کتاب، در این مساله تنها نیست و تقریبا تمام آثار کوپیت در کشور ما کمتر شناخته شده‌اند و این مساله را می‌توانیم با مهجور ماندن نام خود این نمایشنامه‌نویس توجیه کنیم.

آرتور کوپیت، با نام کامل آرتور لی کوپیت (به انگلیسی: Arthur Lee Kopit) در سال ۱۹۳۷ در نیویورک آمریکا به دنیا آمد. او در خانواده‌ای فرهنگی متولد نشده بود، اما روح فرهنگ و هنر در کالبدش موج می‌زد و با وجود اینکه در رشته‌ی نامرتبط مهندسی فیزیک تحصیل کرد، به سراغ تئاتر رفت. اولین تجربه‌های او مانند بسیاری از هنرمندان، تجربه‌های آماتور دانش‌آموزی و دانشجویی بود. اما به مرور و با موفقیت نمایشنامه‌های تک‌پرده‌ای که نوشت، سعی کرد تا به صورتی تخصصی‌تر وارد فضای هنر نمایشی شود.

در ابتدا، منتقدان، کوپیت را ادامه‌دهنده‌ی راه نمایشنامه‌نویسانی پوچ‌گرا مانند ساموئل بکت و اوژن یونسکو معرفی کردند؛ اما سپس مشخص شد که کوپیت قرار است سبکی شخصی‌سازی شده را بسازد و امضای خودش را زیر آثارش درج کند. کار تا جایی پیش رفت که علاوه بر تئاتری‌ها، بسیاری از کارگردانان مطرح سینما اعم از راب مارشال، راسالیند راسل، جانانات وینترز و رابرت آلتمن به ساخت اقتباس‌هایی از روی آثار کوپیت پرداختند. از دیگر کتاب‌های کوپیت، -که همگی مانند اثر حاضر روحیه‌ای دغدغه‌مند و نسبتا اومانیستی دارند-، می‌توانیم به سه اثر «از پنجره‌های باز برایم بخوان، موسیقی مجلسی و اوه پدر، پدر بیچاره» اشاره داشته باشیم. شایان ذکر است که بخش اصلی ژانر آثار کوپیت در ترکیب زیرژانرهای دارک (سیاهِ) تراژدی، کمدی و فارس (Farce) طبقه‌بندی می‌شوند.

سرخ‌پوست‌ها

قبل از داستان سرخ‌پوست‌ها، بیایید تا اگر با خود سرخ‌پوست‌ها آشنا نیستید، اندکی فرهنگ، خاستگاه و سبک زندگی این نژاد مظلوم را مرور کنیم. این نژاد که در زبان انگلیسی به اشتباه «هندی» نامیده می‌شدند و این نام را به مرور بر خود پذیرفتند، انسان‌هایی بودند که قبل از ورود آنگلوساکسون‌ها (و سایر اروپایی‌ها) به قاره‌ی آمریکا، به عنوان بومیان قاره‌های آمریکای شمالی، جنوبی و مرکزی در دوران پیش از کشف آمریکا توسط کریستف کلمب زندگی می‌کردند. آن‌ها از نژاد زردپوست‌ها هستند و احتمالا از شرق آسیا و تنگه‌های متصل سیبری به آمریکا، به آن‌جا مهاجرت کرده‌اند، اما در ابتدا به اشتباه تصور شد که گروهی جداگانه بوده‌اند. سرخ‌پوست‌ها زندگی قبیله‌ای و عرفان‌های خاص خود را به عنوان باور داشتند و هیچ‌وقت با باورهای تمدنی بین‌النهرین تا اروپا و همچنین مذاهب و روش‌مندی اعتقادات آنان روبه‌رو نشده بودند. چیزی که ورای ظلم آمریکایی‌ها در غصب زمین‌هایشان، باعث شوک‌زدگی ناشی از برخوردشان با نژاد آنگلوساکسون شد. این‌ها همه مسائلی هستند که آرتور کوپیت به طرزی دقیق و مستند در نمایشنامه‌اش آورده است و برای مثال، می‌بینیم که عرفانی مشابه هندیان (که برای گاو ارزش قائل هستند) در میان سرخ‌پوست‌های نمایش وجود دارد و آن‌ها حیوانی به نام بوفالو را ستایش می‌کنند و مقدس می‌پندارند.

البته نباید تصوری بدوی و غیرفرهنگی از سرخ‌پوست‌ها داشته باشید؛ چراکه اتفاقا تمدن‌های بزرگی مانند تمدن مایا، اینکا، اولمک و آزتک در طول سال‌ها و سده‌ها بین این نژاد جا افتاده بودند و روش‌مندی خاص این نژاد (که قبایلی زندگی می‌کردند)، بر اساس صلح، احترام به طبیعت، اولویت قائل شدن برای خانواده‌ی بزرگ (کلونی) و… بود. فرهنگ‌هایی که تقریبا با هجوم و نسل‌کشی‌های آمریکایی‌ها نه‌تنها از بین رفت، بلکه حتی به درستی به گوش جهانیان نرسید. کوپیت در نمایشنامه‌ی حاضر خواسته تا روایتی مستندتر و واقعی‌تر –که علیه روایت وحشی‌گونه‌ی هالیوود، ادبیات و رسانه‌های جهان است- را از سرخ‌پوست‌ها ارائه دهد.

خلاصه‌ی داستان سرخ‌پوست‌ها

در حوالی سال‌های ۱۸۸۰ میلادی، با یک قهرمان ملی آمریکا به نام بوفالوبیل آشنا می‌شویم که تخصصش در کشتن بوفالو است و در آخرین اقدام خود، آن‌قدری بوفالو کشته که به رکورد این قضیه دست پیدا کرده است. درحالی که در سوی مقابل، اردوگاه سرخ‌پوست‌ها تحت رهبری سیتینگ بول را داریم؛ جایی که نه‌تنها از نظر فرهنگی، ارزش زیادی برای بوفالوها قائل‌اند، بلکه تغذیه‌ی روزانه‌ی خود را هم وابسته به بوفالوها می‌بینند و از آن‌جایی که بوفالوها دیر به دیر تولید مثل می‌کنند، در مضیقه و قحطی قرار گرفته‌اند و با فقر ناشی از گرسنگی، رو به مرگ هستند. بوفالوبیل نمی‌داند که چه گناهی نابخشودنی در حق سرخ‌پوست‌ها مرتکب شده و بعد از مدتی که با سیتینگ بول روبه‌رو می‌شود، تازه می‌فهمد که عیاشی و خوش‌گذرانی‌اش باعث پدید آمدن چه فلاکتی برای آن‌ها شده است. او سعی می‌کند تا با صحبت با بزرگان آمریکایی و پیش کشیدن پای حاکمان، وضع آن‌ها را بهبود بخشد اما دیگر کار از کار گذشته است…

سرخ‌پوست‌ها علاوه بر ماهیتِ ضدجنگ خود، در حد بالاتر معنا، طعنه‌ای بزرگ به خراب شدن جهان توسط سرمایه‌داران نیز هست؛ چه‌اینکه باید بدانیم، این داستان در بحبوحه‌ی جنگ آمریکا در ویتنام نوشته شده و یکی از انگیزه‌های جنبی کوپیت، ارائه‌ی بازنمودی از جنگ علیه سرخ‌پوست‌ها برای نقد به جنگ علیه ویتنامی‌ها بوده است. نسل‌کشی سرخ‌پوست‌ها توسط آمریکایی‌ها، بخش اصلی مضمون اثر را تشکیل می‌دهد و کوپیت با تزریق این مضمون در قالب داستانی فانتزی و نمادگرا از یک مساله‌ی ساده (مرگ بوفالوها) به مخاطب خود اجازه می‌دهد تا در بطن درک این داستان، نقدهای جدی‌اش را هم درک کند.

مروری بر بخش‌های جذاب کتاب

گفتن از بخش‌بخش کتاب واقعا کاری عبث است؛ چراکه درهم‌تنیدگی خاص کتاب، اجازه‌ی نقد و تحلیلِ بدون اسپول (لو دادن اصل ریزه‌کاری‌ها) را به منتقد نمی‌دهد. بنابراین سعی دارم تا در بخش انتهایی این مطلب، بخش‌هایی مهم از کتاب را با هم دوره کنیم و به جای مضمون‌گرایی در نقد، از بریده‌های شاهکار و نقل قول‌های طلایی به مضمون برسیم.

جان گرس (یکی از سرخ‌پوست‌ها): شما تپه‌های سیاه رو توی همین پیمان از ما گرفتید.

سناتور داوز: منظور شما اینه که ما در این پیمان، تپه‌های سیاه را از شما خریدیم!

جان گرس: من حرف دیگه‌ای برای گفتن ندارم.

لوگان: آقای گرس، سناتور برای لحنشون از شما عذرخواهی می‌کنن.

جان گرس: اگه تپه‌های سیاه رو از ما خریدید، پس پول ما کجا است؟

سناتور: توی سپرده است!

جان گرس: سپرده؟

مورگان: منظورشون اینه که پولتون رو توی بانک گذاشتیم. برای شما در… بانک نگه داشته شده. در واشنگتن. بانک خیلی بی‌نظیریه.

جان گرس: خب، ما ترجیح می‌دیم که خودمون اون پول رو نگه داریم.

سناتور داوز: [آخه مساله این‌جاست که] پدربزرگ نگرانه مبادا شما این پول رو غیرعاقلانه خرج کنید. هر زمان که احساس کنه شما آمادگیش رو دارید، می‌تونید تا آخرین پنی اون هم دریافت کنید. به اضافه‌ی بهره‌ی اون!

همان‌طور که دیدید، بعضی از بریده‌های سرخ‌پوست‌ها کاملا رئالیستی، حقیقت را توی صورت ما می‌زنند و در برخی از نقاط، کوپیت برای اثرگذاری بیشتر، از یک آیرونی (= تقریبا طنز سیاه) استفاده می‌کند؛ به این قسمت توجه کنید:

من آنکاس هستم. فرمانده‌ی سرخ‌پوستان پاونی، که چند وقت پیش به خاطر کارهای حیوانی‌ام کشته شدم. پیش از اون‌که مردای سفید برسن و من رو بکشن، من این دیدگاه رو داشتم: مرد سفید بی‌نظیره. اما سرخ‌پوست هیچ‌چی نیست. پس اگه مرد سفیدی سرخ‌پوستی رو بکشه، باید اون رو ببخشیم، چون خدا در نظر گرفته که انسان سفیدپوست بهترین باشه و انسان بزرگ با حذف جنس پست، کار خدا رو می‌کنه. پس با کشتن یه سرخ‌پوست، هیچ اتفاقی نمی‌افته و تازه یه جورایی هم، کشته شدن، هدف زندگی اونه. من اخیرا این دیدگاه رو پیدا کردم که یه جورایی نور رو به روح بیهوده و تاریک من آورده…

اما یکی از نکات جذاب فرمی اثر، استفاده از فرم موازی است که به صورت همزمان، مجلس دادخواهی سرخ‌پوستان در سنای آمریکا را نشان می‌دهد و مدام به تئاتر سوررئال تنه می‌زند تا بتواند فلسفه‌ی بهره‌کشی و عمق جهل و ظلم‌های وقایع را به طرز اغراق‌شده‌ای -که آگاهانه بر مهم‌ترین مسائل غلو می‌کند- بر بستر فانتزی کار اجرا کنند. برای مثال در طول کل داستان، مدام صحبت از شخصیتی به نام پدربزرگ می‌شود که حتی مورد اقبال سرخ‌پوست‌ها هم قرار دارد و گویی با القائات سفیدپوستان از او انتظار منجی بودن را دارند. بعد از کلی کشمکش، متوجه می‌شویم که منظور از پدربزرگ، چیزی نیست جز رییس جمهور ایالات متحده‌ی آمریکا!!! کوپیت شاید با دادن این وجه پدرانه و معصومانه به رییس جمهور سفاک، می‌خواهد آن ماجرای مشهور را در ذهن مخاطب زنده کند که از زبان یکی از استثمارشدگان [نثل به مضمون] می‌گوید زمانی که آنگلوساکسون‌ها به ما حمله کردند، آن‌ها فقط یک انجیل در دست داشتند و ما همه‌چیز داشتیم؛ مدتی بعد دیدیم که ما در دستمان یک انجیل داریم و آن‌ها همه‌چیز ما را صاحب شده‌اند…

ضربه‌ی نهایی

اما کوپیت باز هم در این نقطه هم متوقف نمی‌شود و با یک خطابه‌ی طولانی از سیتینگ بول، گویی که نعلی وارو می‌زند و درخواست‌های او از پدربزرگ را به مثابه چیزهایی اساسی و ابتدایی، -که کمترین حقوق پایمال شده‌ی سرخ‌پوست‌هاست-، مطرح می‌کند:

پس می‌تونم بهتون بگم، ازتون چی می‌خوام که به پدربزرگ بگید؛ و می‌تونم هر چیزی که توی قلبم هست رو بهتون بگم…. بچه‌هامون دارن می‌میرن. هیچ لباس گرمی ندارن. غذایی هم برای خوردن وجود نداره. راه و رسم زندگی گذشته هم ازشون گرفته شده. دیگه نمی‌تونن دنبال بوفالو باشن و یا جایی که آرزو دارن زندگی کنن. من از ارواح بزرگ خواستم تا بوفالوها رو به ما برگردونن، اما هنوز ندیدم بوفالویی برگشته باشه. حالا فهمیدم که زندگی گذشته قرار نیست تکرار بشه. به پدربزرگ بگید اگه آرزو داره ما هم مثل مردای سفیدپوست زندگی کنیم، باشه این کار رو می‌کنیم. من می‌دونم که اگه اون خوشحال بشه به نفع ماست. به اون بگید که تا به حال هیچ مرد سفیدپوستی رو ندیدم که از گرسنگی بمیره، پس باید برای ما غذا بفرسته. در نتیجه ما می‌تونیم مثل اونا زندگی کنیم. راستی ازش بخواید برای هر یک از ما، شش راس قاطر بفرسته، چون مردای سفیدپوست این‌طور زندگی می‌کنن…. من این چیزها رو فقط به این دلیل می‌خوام که راه شما رو دنبال کنیم، چون ما رو نصیحت کردن که شبیه شما باشیم. هیچ‌چیز غیرضروری هم نمی‌خوام. بنابراین بهش بگید برای هرکدوم از افراد من یه اسب و کالسکه بفرسته؛ با چهار یوغ گاو و یه واگن برای کشیدن چوب؛ چون تا به حال ندیدم یه مرد سفیدپوست چوب رو با دستش بکشه. یه چندتایی هم خوک و گوسفند نر و ماده، برای بچه‌هامون که بزرگشون کنن. اگه سفیدپوستا حیوونی دارن که من اسمش رو حذف کردم، اشتباه بزرگی کردم، چون ما نباید حتی یه حیوون از مردای سفید کمتر داشته باشیم!

و در جوابی که مدتی بعد می‌دهد، عمق ماکیاولیسم سفیدپوستان آن دوره را در لاپوشانی رسانه‌ای نسل‌کشی‌شان نشان می‌دهد:

گزارش‌ها مبنی بر اینکه چروکی‌ها از نقل مکانشان ناراضی بوده‌اند، قطعا درست نیست. و با وجود آن‌که طبیعتا خیلی‌ها در فاصله‌ی بین جورجیا و بیابان موهاوی مرده‌اند، اما گفته شده که آن‌ها پیش از این تقریبا بیمار بوده‌اند و هیچ دارویی نمی‌توانسته نجات‌شان دهد. درواقع کشور پهناورِ «ما!» آماده‌ی سکنی‌دادن به آن‌هاست…. همچنین پلیس دولتی ریشه‌کن کردن بوفالو که من به طور محرمانه با آن‌ها در ارتباط بوده‌ام، به این نتیجه رسیده‌اند که تقریبا هیچ بوفالویی باقی نمانده و به زودی سرخ‌پوست‌ها آن‌قدر گرسنه خواهند بود که با پشتکار کشاورزی کنند؛ مرحله‌ای که ما معتقدیم برای ترک روش‌های بدوی‌شان و ورودشان به جهان متمدن لازم است. درواقع به همین دلیل به عنوان قسمتی از قراردادشان به آن‌ها تفنگ دادیم؛ زیرا بدون تسلیحات آن‌ها نمی‌توانستند با ما بجنگند و در نتیجه پروسه‌ی متمدن کردن آن‌ها جدا مختل می‌شد!!!

دسته بندی شده در: