توصیف زیاد دوست دارید؟ «چشم گربه» را بخوانید.

نهمین رمان «مارگارت اتوود» نویسنده و شاعر کانادایی، بی‌اغراق‌ سراسر توصیف است. کتاب نامزد جایزه‌ی بوکر هم بوده. نسخه‌‌ی فارسی‌اش هم ‌‌۵۲۰‌ صفحه‌ است که «سهیل سمی» ترجمه‌اش کرده. قبلاً در مجله‌ی کتابچی درباره‌ی خانم اتوود چند بار نوشته‌ام. مطلبی کار کرده‌ام با عنوان «آدمکش کور: سفری به رمانی در دل رمان» درباره‌ی یکی از مشهورترین کارهایش، و در مطلبی تحت‌عنوان «کدام علم؟ کدام تخیل؟» شناخته‌شده‌ترین اثر او یعنی «سرگذشت ندیمه» را معرفی کرده‌ام. همچنین در گاهنامه‌ی نوروزی کتابچی هم مختصرا به بیوگرافی این نویسنده پرداخته‌ام. لینک دانلودش هم اینجا موجود است. قبل از خواندن این معرفی برای آشنایی بیشتر با این نویسنده، می‌توانید بروید سراغ این سه مطلب.

شیوه‌ی میکروسکوپی

و اما ماجرای چشم گربه چیست؟ هیچ‌چی! درواقع با ماجرایی سر و کار نداریم. شخصیت زیاد داریم، خرده‌روایت هم داریم، اما چیزی به اسم ماجرا و گره و اتفاق نداریم. نقاشی به اسم «الین» پس از سال‌ها برای برگزاری نمایشگاهی از آثارش، به تورنتو سفر می‌کند. شهر کودکی‌هایش. شهری که کم خاطره‌ی بد از آنجا ندارد. شهری که با غصه ترکش کرده.

این سفر باعث می‌شود یک گشت و گذار درونی هم در الین شکل بگیرد. او تقریباً به‌صورت یک فصل درمیان، با تکنیک فلاش‌بک، کودکی‌هایش را تعریف می‌کند و تعریف می‌کند و آن‌قدر تعریف می‌کند که داستان کل عمر او را دوره کرده و به همان نقطه‌ی بزرگسالی‌اش در زمان حال می‌رسد.

گفته می‌شود اتوود حدود بیست سال وقت صرف نوشتن این کتاب کرده است. و اینکه از نظر نمایانگر بودن فضای هنری جامعه‌ی کانادا و شکل‌گیری جنبش‌های فمینیستی در آن، کتاب یک منبع خوب و بی‌طرف نیز محسوب می‌شود. باتوجه‌به ریتم بسیار کند داستان و اینکه عملاً عناصری مانند تعلیق و گره‌افکنی نقشی در آن ندارند، هنگامی که به زمان آینده می‌رسیم و الین وارد جامعه‌ی هنری می‌شود، به دلیل ایجاد خستگی مفرط در مخاطب، دیگر انرژی‌ای در او باقی نمانده که این بخش‌های کوتاه مهم را با علاقه پیگیری کند. شاید اگر تقریباً کل کتاب یک تک‌گویی بلند نبود، انرژی مخاطب این‌قدر از دست نمی‌رفت. البته نمی‌شود این مسئله را یک ایراد وارده بر کتاب دانست. من ترجیح می‌دهم این بی‌اتفاق بودن، کند بودن ریتم داستانی و عدم تعلیق را ویژگی چشم گربه بدانم. درواقع همان‌طور که از اسم کتاب هم برمی‌آید، یکی از اهداف نویسنده گویی ریز شدن در جزئیات به شیوه‌ای میکروسکوپی و دقیق بوده است تا چسبیدن به حوادث.

رستاخیز تروماها

در زمینه‌ی ریتم روایی کند، گمان می‌کنم مسئله‌ی سانسور نیز به‌خصوص در شتابزدگی نیمه‌ی‌ دوم روایت، بی‌تاثیر نباشد. در نیمه‌ی اول که در قسمت‌هایی دخترها درباره‌ی پریود یا روابط جنسی صحبت می‌کنند، علناً در چند جا سه‌نقطه گذاشته شده است. همچنین عدم اتصال منطقی جملات به هم و بر هم خوردن ریتم داستان در جاهایی، نشان می‌دهد که چیزی از میانشان برداشته شده. بنابراین گمان می‌رود که در نیمه‌ی دوم هم احتمالاً چنین اتفاقی افتاده است و این زیر تیغ سانسور رفتن کتاب‌ها و تکه‌تکه شدن متن، خیلی ماجرای غمگینی است.

اما رمان به نظر من بیش از آنکه یک مانیفست هنری یا فمینیستی برای کانادای دهه‌ی ۸۰ باشد، به عقیده‌ی من یک وجه پررنگ روانشناختی دارد در زمینه‌ی آسیب‌های کودکی. الین که تا سال‌ها به شکلی تحت قلدری و زورگویی سه دختر دیگر از همکلاسی‌هایش قرار می‌گیرد که در ظاهر دوستان او هستند، زخم‌هایی ترمیم‌نشدنی روی روح و روانش می‌نشینند که حتی تا میانسالی‌اش هم باقی‌اند. به نظر من تحمل صحنه‌های خشونت جسمی و آسیب فیزیکی دیدن شخصیت‌های درون کتاب‌ها و فیلم‌ها، خیلی آسان‌تر از این است که بیش از نصف یک کتاب، با خشونت زیرپوستی و روانی مواجه بشوی. می‌توان گفت فضای داستان در بخش کودکی الین، واقعاً تاریک و غمگین و گاهی نفسگیر می‌شود، به‌خصوص اگر تجربه‌ی زیسته از چنین آسیب‌هایی داشته باشی و ناخودآگاهت منتظر تلنگری باشد تا تروماهای کودکی را در تو بیدار کند.

اگر جمله قصار دوست دارید:

با تمام بحث‌های سلیقه‌ای وارده به ریتم کند کتاب، نمی‌توان از حق گذشت که نثرش واقعاً زیباست و جلوی چشم خواننده، رنگ‌ها و بوها و تصاویر را زنده می‌کند. همچنین کتاب جان می‌دهد برای جمله‌قصار درآوردن. جملات زیادی از آن را یادداشت کرده‌ام و از نثرش هم خیلی لذت برده‌ام. در ادامه تعدادی از آن‌ها را برایتان می‌آورم:

?کلمه‌ی هنرمند آزارم می‌دهد؛ همان نقاش را ترجیح می‌دهم، چون بیشتر به شغل و پیشه‌ای مقبول و معتبر شبیه است. همان‌طور که اکثر مردم در این کشور به شما خواهند گفت، هنرمند شدن یعنی جلف و تنبل شدن. اگر بگویید نقاشم، مردم نگاه‌های عجیب‌و‌غریبی به شما می‌اندازند، البته مگر اینکه از مناظر طبیعت وحشی نقاشی بکشید، یا با این کار پول کلانی درآورید. اما من فقط آن‌قدر پول درمی‌آورم که صرفاً نقاش‌های بی‌پول‌تر به من غبطه می‌خورند، نه آن‌قدر که بتوانم به همه‌ی مردم بگویم کارم را بپذیرند.

?نامه‌هایش همیشه بدون سلام و‌ احوالپرسی شروع و‌ بدون خداحافظی و امضا هم تمام می‌شوند، طوری که انگار کل نامه‌هایش بخش‌هایی از یک نامه‌ی واحدند، که در گذر زمان، مثل یک توپ بی‌پایان دستمال‌کاغذی، باز و بازتر می‌شوند.

?نفرت آسان‌تر بود، اگر از آن‌ها متنفر بودم می‌دانستم چه‌کار کنم. نفرت روشن و واضـح است، فلزگونه، یک‌سویه، بی‌تزلزل؛ برعکس عشق.

?میس استوارت می‌گوید: «امروز می‌خوایم‌ کارای بعد از مدرسه‌مونو نقاشی کنیم.» بقیه روی میزهایشان قوز‌ می‌کنند. می‌دانم چه نقاشی‌هایی خواهند کشید: طناب‌بازی، آدم‌برفی‌های شاد و شنگول، گوش‌ دادن به رادیو، بازی کردن با سگ… به کاغذ پیشِ‌روی خودم زل‌ می‌زنم، کاغذی که هنوز سفید و خالی‌ست. عاقبت تختم را نقاشی می‌کنم، و خودم را که‌ رویش دراز کشیده‌ام. تختم یک بالاسری چوبی و تیره دارد که بر حاشیه‌هایش خطوط تزئینی رسم شده. پنجره را نقاشی می‌کنم، کشوها را. شب را نقاشی می‌کنم. مدادشمعی را محکم و محکم‌تر به کاغذ فشار می‌دهم، تا عاقبت کل نقاشی سیاه می‌شود، و فقط می‌ماند سایه‌ای محو از تخت من و سرم روی بالش.

?همیشه می‌پرسید چه حرفی برای گفتن داری؟ می‌گفتم هیچ‌چی. این کلمه انگار به وجودم گره خورده بود. انگار واقعاً هیچ بودم. انگار واقعاً در وجودم چیزی نبود.

?زیاد دانستن در مورد آدم‌ها باعث می‌شود تحت تسلط آن‌ها در بیایید، در موردتان مدعی می‌شوند، مجبورید دلایل آن‌ها را برای انجام کارهایشان درک کنید و همین آدم را ضعیف می‌کند.

?مغمومانه می‌گوید: «من هیچ کشوری ندارم.» آهسته دستی به گونه‌ام می‌کشد و به چشم‌هایم خیره می‌شود: «حالا تو کشور منی.»

? به‌تدریج یاد می‌گیرم بدون غش کردن، وقتم را بیرون از بدنم بگذرانم. در این لحظات احساس نامشخص و مبهمی دارم، انگار دو نفرم، یکی که تصویرش روی دیگری افتاده، اما نه به‌طور کامل. یک حاشیه‌ی شفاف و واضح وجود دارد و در کنارش مرزی از گوشت و پوست که احساس ندارد، مثل جای زخم.

?چند نوع بیماری هست که خوره‌ی خاطرات انسان می‌شوند. مثلاً فراموشی اسامی یا ارقام. و البته نسیان‌های‌ پیچیده‌تری هم وجود دارند. یکی از آن‌ها هست که باعث می‌شود آدم سرتاسر گذشته‌اش را فراموش کند؛ همه‌چیز را از نو آغاز می‌کنید، یاد گرفتن گره زدن بند کفش‌هایتان، غذا خوردن با چنگال و مطالعه کردن و آواز خواندن…

?عشاق قدیمی حکم عکس‌های قدیمی را پیدا می‌کنند، انگار در درون اسید به‌تدریج و ذره‌ذره رنگ می‌بازند و مات و مبهم می‌شوند: اول خال‌ها و جوش‌ها، بعد سایه‌روشن‌ها و سپس خود صورت‌ها، تا وقتی که عاقبت چیزی جز طرحی کلی باقی‌ نمی‌ماند.

?به دوقلوهای فضایی فکر کردم، به همانی که به سفری بین سیاره‌ای رفته و بعد از سفری یک هفته‌ای، در بازگشت متوجه شده بود که‌ برادرش ده سال از او پیرتر شده است. با خودم گفتم حالا من پیرتر خواهم شد. و او نه.

تکرار و دایره

و اما در انتها، برای منی که توصیف دوست ندارم، کتاب هم عذاب بود و تمرین صبوری، و هم یک منبع برای یاد گرفتن.

چرا عذاب؟ چون من معمولاً توصیف‌ها را چشمی رد می‌کنم که برسم به گره و اتفاق. ولی وقتی کتابی بیشتر‌ پانصد و چند صفحه‌اش فقط توصیف است، دیگر نمی‌توانی چشمی همه‌اش را رد کنی، چون معدود اتفاق‌هایی که بین آن‌همه توصیف بو و لباس و غذا و گیاه افتاده‌اند، ممکن است از نظرت دور بمانند و چیزی از قصه نفهمی. نتیجه؟ خستگی چشمی. خمیازه. چرت زدن‌‌. کند پیش رفتن و هفته‌ها یک کتاب را در دست داشتن.

و چرا یک منبع یادگیری؟ چون معتقدم باید بهتر دیدن را آموخت. به‌ویژه مخاطب جوانی که صرفاً خواننده‌ی آثار ادبی نیست و دستی هم بر آتش نوشتن دارد، بهتر است بیاموزد در آن‌دسته از داستان‌هایش که صرفاً اسکلت و اتفاق هستند، فضاسازی بهتری انجام بدهد. اسکلت داستان‌های شتابزده‌ی برخی از ما گاهی نیاز دارد جاهای خالی‌اش با قدری تصویر و توصیف و فضاسازی پر بشود. این‌گونه کتاب‌ها کمک می‌کنند نویسنده یاد بگیرد حد تعادل را رعایت کند و نه صرفاً در اتفاق و ساخت اسکلت برای داستانش گیر کند، و نه در دام توصیف بیش‌از‌اندازه بیفتد. بنابراین لااقل برای من، چشم گربه با تمام خستگی‌هایش، قصه‌ی نداشته‌اش و سانسور، تمرینی بود برای صبر و ریزبین‌تر شدن.

و آیا پیشنهادش می‌کنم؟ ترجیح می‌دهم به جای نتیجه‌گیری و طولانی‌تر کردن نوشته‌ام، این معرفی را با یک فرم دایره‌ای تمام بکنم که: توصیف زیاد دوست دارید؟ چشم گربه را بخوانید.

دسته بندی شده در: