تا به حال شده در زندگی حرف‌هایی نظیر «سکوت کن، نرود میخ آهنی در سنگ» بشنوید یا در شرایطی سخت قرار بگیرید که همه با «فیلمبرداری با دوربین موبایل»، «خندیدن» و «زل زدن» به شما سیلی بزنند؟ تا به حال شده وسط جاده بنزین تمام کنید، تمام مدت با یک دبه منتظر بمانید و تنها چیزی که از راننده‌ها می‌بینید، پوزخندی سرد و آزار دهنده باشد؟

 قطعا هر کس ممکن است در این شرایط قرار گرفته باشد یا در ویدیوهای مختلف اینستاگرامی، نظیرش را دیده باشد. این نه تنها در ایران بلکه در تمام دنیا مشهود است. کافی است که هشتگ «me too» در اینستاگرام سرچ کنید تا ببینید که در سراسر دنیا، چه نامردی‌هایی رخ می‌دهد و در برابر آن‌ها، چه بی‌رحمانه سکوت می‌شود.

اما تا کی قرار است اوضاع به این شکل پیش برود و همه با «نامردی‌» کردن به جلو حرکت کنیم؟ رضا امیرخانی هم از این شرایط خسته شده است. برای همین رمان «قیدار» را نوشته است. رمانی که شاید گوش برخی از «تماشاگر»ها را بپیچاند و بیدارشان کند.

چند کلامی راجع به رضا امیرخانی

رضا امیرخانی متولد ۱۳۵۲ در تهران است. کسی که علاوه بر نویسندگی، یکی از طرفداران پروپاقرص یا به عبارتی «متعهدان» انقلاب اسلامی ایران است. این وجه از او به خوبی در تمام آثارش دیده می‌شود و از آن‌ها می‌توان به همین «قیدار» اشاره کرد. رمانی که شخصیت اول قصه رفته رفته رسم جوانمردی و «مسلمانی» را یاد می‌گیرد.

علاوه بر قیدار، او آثار دیگری نیز دارد که از آن‌ها می‌توان به «داستان سیستان» اشاره کرد. این کتاب را می‌توان به عنوان سفرنامه‌ی «آیت الله سید علی خامنه‌ای» به سیستان و بلوچستان درنظر گرفت.

از تبلیغات مذهبی محسوس امیرخانی که بگذریم، قلم روان و جذابی دارد. قلمی که شما را خسته نمی‌کند و کاری می‌کند که بتوانید یک رمان ۲۹۴ صفحه‌ای را یک شبه بخوانید. امیرخانی به خاطر قلم جذابش جوایز مختلفی دریافت کرده است. برای مثال، کتاب قیدار در بیست‌و‌یکمین دوره‌ی جایزه‌ی کتاب فصل، به عنوان کتاب برگزیده در بخش داستان معرفی شد.

قیدار حرف‌ها برای گفتن دارد

از همان لحظه که کتاب را دست می‌گیرید و دیالوگ‌های مختلف را می‌خوانید، به خوبی متوجه خواهید شد که ماجرا قبل از انقلاب اسلامی اتفاق میفتد. لحن کلام کاملا «لوطی» است و طرز فکر نیز «قدیمی ولی به نوع خودش، «غیرتی». مردها ناموس پرست هستند و زن‌ها همان‌«ضعیفه‌»های همیشگی. کاراکتر نقش اول، ابتدا به خاطر دیدگاهی که نسبت به زن‌ مورد علاقه‌ی خودش دارد، از نگاه فمنیستی نقد می‌شود.

ایراد از زلف آشفته هم نیست. ایراد از زنی‌ست که بلد نیست درست رو بگیرد.

زن می‌ترسد. ایراد از زن نیست. ایراد از فکر زن هم نیست. ایراد از مرسدس کروک آلبالویی هم نیست. ایراد از نجوایی است در دل زن که به زبان نمی‌آورد، اما می‌فهمد که در دنیا هیچ زنی به خوش‌بختی او نیست…ایراد از این خوش‌بختی زیادی است در کنار سوراخ جوراب…

***

-چی شده دخترم؟

-قیدار خان! به من نگویید دخترم…

-به خاطر توفیر سن و سال بود…اما باشد، نمی‌گویم دخترم…حالا چی شده آبجی؟

همانطور که می‌بینید، زن اسم ندارد. یا زن است، یا دختر است، یا آبجی است یا زن اربابی که قیدار باشد. ولی این «زن» ساده و پر ایراد، رفته رفته با تکامل شخصیتی «قیدار»، به «شهلاجان» تبدیل می‌شود:

شهلاجان، صبح به صبح، بعد از این که شلتون نان و چای صبحانه را می‌آورد، می‌نشیند روی بالکن و به رتق فتق امور می‌پردازد. شکسته‌گی‌ها را می‌بندد و پاره‌گی‌ها را رفو می‌کند. سپرده است دو بشکه گذاشته‌اند انتهای حیاط تا هر سیاه و سفیدی که از راه می‌رسد، اول لخت شود و لباس‌هاش را بریزند تو آب جوش. بعد هم خودش را با گازوئیلی که از گاراژ آورده‌اند، می‌شویند.

به گفته‌ی امیرخانی، این کتاب بر اساس جوانمردی‌های جهان‌پهلوان «تختی» نوشته شده است. کسی که می‌گویند به شاپور سیلی زده است. کسی که جای خالی او این روزها به خوبی احساس می‌شود. در این رمان، یک نفر در جامعه‌ی کپتالیستی که از ثروتمندان است، طرفدار طبقه‌ی کارگران می‌شود. ناممکن‌ها ممکن می‌شود و جامعه‌ی کپتالیستی، جای خود را به جامعه‌ای ایدئالیست می‌دهد. قیدار مرسدس نشین، به همراه همسرش، رفته رفته خصایص انبیاء را پیدا می‌کنند و از تسلیم کردن دوستش‌«صفدر» به مامورها، خودداری می‌کند. این داستان، داستان جوانمردی‌ها و پهلوانی‌ها است. پهلوانی‌هایی که این روزها به ندرت (یا شاید اصلا) دیده نمی‌شود. قیدار را می‌توان علاوه بر تبلیغی مذهبی، انگیزه‌ای برای جوانمردی در نظر گرفت. جوانمردی‌هایی که ما را به «تماشاچی نباشیم» دعوت می‌کند. این جوانمردی‌ها در گوشه‌گوشه‌ی کتاب به چشم می‌خورد و دست روزگار از قیدار که «تصور» یا به عبارتی‌«توهم» مردانگی داشت، یک جوانمرد واقعی می‌سازد:

-شب به شب سوپور با گاری می‌آید…خودش دو کورس گاری می‌آورد و پر می‌کند و می‌برد….

-اگر آشغال‌ت را دادی کسی مجانی ببرد، روز می‌رسد که باید جواب پس بدهی و‌آشغال همان طرف را تو جمع کنی، آن هم مجانی! قیدار آشغال جمع‌کن حکومت نیست، پس نمی‌خواهد، حکومت آشغال‌ش را ببرد! فهم‌تان بیجک گرفت؟

همه الکی سر تکان می‌دهند. اما هیچ‌کدام نفهمیده‌اند که قیدار منظورش چیست.

***

همه معتاد‌ها را که دور و بر خودت جمع کرده‌ای! این گداها را هم می‌فرستم بیایند بالا ماهانه بگیرند…

قیدار جواب می‌دهد:

-اولا سیاه و سفید، نه معتاد…

***

-لنگر دیگر کجاست؟ شنیده‌ام جایی درست کرده‌ای که معتاد نگه می‌داری…خبرچین‌ها نوشته‌اند که پنج کیلو تریاک و صد گرم هروئین، خالص مصرفی ماهانه‌ش است…قیدار، کی میخواهی دست از این کارها برداری؟

-قیدار بودن، مثل تیمسار بودن که نیست؛ بازنشسته گی برنمی‌دارد…

رمان قیدار را هم می‌توان با نگاه پسا ساختارگرایی خواند و فقط به متن توجه کرد؛ هم می‌توان بر اساس سایر آثار امیرخانی خوانده و تحلیل کرد. اما حتی اگر نخواهید آن را نقد کنید، در صفحات آخر کتاب، جمله‌های زیبای امیرخانی را در رابطه با نحوه‌ی «قیدار شدن» خواهید خواند. جمله‌هایی که کار شما را خیلی ساده‌تر می‌کند و تکلیفتان را با داستان مشخص می‌کند:

این کتاب نوشته شد تا اگر روزی در خیابان بودید و راه می‌رفتید و گرفتار پنطی و نامرد شدید، امیدتان ناامید شد، بعد یک هو پیش پای‌تان پیکانی یا بنزی ترمز زد و مردی چارشانه با موهای جوگندمی پیاده شد…

نوشته شد تا اگر روزی در بیابان، بنزین تمام کرده بودید و امیدتان ناامید شده بود، بعد جیپ شه بازی یا هامر اچ‌دویی ایستاد و از سمت شاگرد، زنی شلنگ و چارلیتری داد دست‌تان تا از باک‌ش بنزین بکشید…

نوشته شد تا اگر روزی در هر گوشه‌ای از این عالم، مردی دیدید دوان‌دوان یا لنگان، از د.ور دست می‌آمد…

تمام قد از جا بلند شوید و دست به سینه بگذارید…تا در افق دور شود…با گام‌هایی که هر کدام به قاعده‌ی یک آسمان است…

دسته بندی شده در: