زنده به‌ گور

داستان‌نویسی معاصر فارسی، دوره‌های مختلفی را از زمان شکل‌گیری پشت سر گذاشته است ولی معمولاً شروع داستان‌نویسی مدرن ایرانی را با انتشار این مجموعه داستان می‌شناسند. مجموعه‌ای حاوی نه داستان کوتاه که در سال ۱۳۰۹ خورشیدی توسط چاپخانه فردوسی در تهران منتشر شد که نام کتاب برگرفته از نخستین داستان مجموعه است.

زنده به ‌گور

دیگر نه آرزویی دارم و نه کینه‌ای، آنچه در من انسانی بود از دست دادم، گذاشتم گم بشود، در زندگانی آدم یا باید فرشته بشود یا انسان یا حیوان، من هیچکدام از آنها نشدم

داستانی سرشار از جملات جذاب که خوراک خوبی را برای مجازی نویسان فراهم می‌کند. نوشته‌ای که جدا کردن شخص نویسنده از قهرمانش تقریبا غیر ممکن است و این یعنی حضور تمام‌وقت صادق هدایت در صحنه. سرگذشت ملال‌انگیز کسی که از زندگی به ستوه آمده، اراده‌اش تحلیل رفته و افکار بریده‌بریده و شورانگیزی را در ذهن می‌پروراند، چندی است که بر روی تختش افتاده و ارتباطش را با دنیای بیرونی بطور کلی قطع کرده است. نویسنده در این داستان تنها به شرح وضعیت فیزیولوژیکی شخصیتش بسنده می‌کند و به خصوصیات اخلاقی آنچنان نمی‌پردازد.

فضاسازی اتاق او توسط هدایت، خواننده را به راستی درگیر می‌کند، بوی الکل سوخته زیر دماغش می‌آید و از محیط تب آلوده‌ی اتاق احساس گرگرفتگی می‌کند. او تنهاست و این معضل قرن بیستمی بشری یعنی ملال، گریبانش را گرفته است. مخاطب هم مانند او در فضای بین خیال و واقعیت معلق است، ملالی که برای همه ممکن است اتفاق بیفتد، دردی مدرن و البته بی درمان. یکباره می‌آید، وجود آدمی را تسخیر کرده، خوشی را به ناخوشی بدل می‌کند. یا می‌رود یا تا ابد با آدم می‌ماند.

در آینه که نگاه کردم دیدم خیلی تکیده و لاغر شده‌ام، به دشواری راه می‌رفتم، اتاق درهم و برهم است. من تنها هستم.

انسانی به غایت تنها با افکاری پریشان، ذهن پر است و لب خاموش. تنها در تخت خوابش می‌غلتد و از همه‌جا و همه‌کس بریده است. سراسر توهم است و خاطراتش با سرعت عجیبی به ذهنش حمله می‌کنند. از خاطرات بچگی‌اش در ایران تا خاطرات کنونی‌اش در فرانسه و البته قبرستان منپارناس؛ حتی مرگ هم از او گریزان است. مرگی که نمی‌آید و نمی‌خواهد بیاید.

قصه، قصه‌ی نابودی امید است. به حال مردگان افسوس می‌خورد و آنها را از خوشبخت‌ترین‌ها می‌داند. یک حسادت واقعی! با زندگی‌اش قمار می‌کند، بارها به خودکشی فکر کرده است و بارها آن را به مرحله‌ی اجرا رسانده، جلوی ماشین پریده است، در سرما با پنجره‌ی باز دوش گرفته است! سیانور خورده است ولی نه، “روئین‌تن شده‌ام”

هرچه می‌کند ناخوشی به سراغش نمی‌آید غذا نمی‌خورد ناخوش نمی‌شود در سرما بدون لباس قدم می‌زند تاثیری ندارد. جان‌سختی که به خانه‌ی آخر رسیده است. به زندگی وابسته است و وابسته نیست. نزدیکانش را دوست دارد و دوست ندارد، ادامه دادن زندگی را بیهوده می‌داند ولی خبر از مرگی نیست، متناقضی ساکن پاریس !

او برای این زندگی ساخته نشده است.

طنزپردازی همیشگی صادق، این‌بار هم ماهرانه راه خودش را به زبان یکی از ملال انگیزترین آفریده‌هایش پیدا می‌کند، آنجا که هرچه بوده و هست را آزموده ولی اسیر نیستی نشده است :

دیگر هیچ‌چیز به من کارگر نیست، سیانور خوردم در من اثر نکرد، تریاک خوردم باز هم زنده‌ام، اگر اژدها هم مرا بزند اژدها می‌میرد!

هیچکس به درد او پی نمی‌برد…

زنده به گور

زنده به گور

نویسنده : صادق هدایت
ناشر : مجید
قیمت : ۵۴,۰۰۰۶۰,۰۰۰ تومان

حاجی مراد

داستانی که به سبک دانای‌ کل روایت می‌شود؛ اثری واقع‌گرا با زبانی محاوره‌ای به مانند اکثر آثار هدایت، که با بیان توصیفاتی از شخص اول داستان آغاز می‌گردد.

 قصه‌ی کاسبی بازاری، با ریشی حنابسته، مکه نرفته‌ای که در بین در و همسایه، حاجی خطاب می‌شود. بین جماعت کاسبکار محترم ولی از طرفی صاحب ازدواجی ناموفق و ایضا کم اعتبار نزد زنش، کسی که حاجی مراد را حاجی‌دروغی صدا می‌کرد، مدام به او سرکوفت می‌زد و در قبال این حرفها از حاجی کتک می‌خورد.

 بچه‌ای در میان نبود و انرژیشان بیشتر صرف دعوا و جدل می‌شد و آثار تمامی عتاب‌های زن بر ذهن مراد نقش بسته بود تا اینکه آنچه نباید می‌شد، شد. یک روز در بازار با دیدن زنی در قواره‌ی همسر خود، با ظاهری مشابه او،  به رگ غیرتش برمی‌خورد و بشدت زن را به باد فحش و بدگویی می‌گیرد و در نهایت به برخوردی فیزیکی متوسل می‌شود. کل اعتبارش را تنها به دلیل سوظن و شک بی‌مورد در بازار زیر سوال می‌برد و با شکایت زن کتک‌خورده،  پای حاجی به محکمه باز می‌شود.

هدایت در آغاز داستان با  بهره گیری از ویژگی‌های نشانه‌ای به شخصیت و وجهه اجتماعی حاجی‌مراد اشاره می‌کند تا بدین وسیله، در قسمت پایانی داستان، آنجایی که مراد بعد از محکوم شدن و تخریب شخصیتش جلوی مردم، نه تنها صحنه‌ی ابتدایی به ذهن خواننده متبادر شود بلکه به ارتباط بخشهای داستان به صورت بافتی منسجم و منطقی پی ببرد.

برای مردی صاحب‌ احترامی که حالا آبرویش ریخته شده بود چه راهی باقی است؟

اسیری فرانسوی

داستانی سه صفحه‌ای که قسمت عمده‌اش را گفت و گوی بین اسیری فرانسوی که سابقا در آلمان به اسارت درآمده بود و اکنون در هتلی پیشخدمتی می‌کرد با شخصی دیگر تشکیل می‌دهد.

نوشته‌ای که می‌توان آن را به عنوان تمرین‌ و یا جز سیاه نوشت‌های هدایت به حساب آورد که او آن را در تاریخ بیست و یکم فروردین سال ۱۳۰۹ خورشیدی به رشته‌ی تحریر درآورده است. پیشخدمتی که از اسارتش فقط بدگویی کردن به آلمانها را آموخته و با تعریف کردن سرگذشتش، خواننده بهترین دوران زندگی او و لذاتی که برده است را در همان روزهای دربند بودنش می‌داند.

داوود گوژپشت

نه، نه. هرگز به دنبال این کار نخواهم رفت. باید به کلی چشم پوشید. برای دیگران خوش می‌آورد در صورتیکه برای من پر از درد و زجر است. هرگز…. هرگز.

سرگذشت کوتاهی از داوود، صاحب چهره‌ای زردرنگ و زننده به همراه عصایی که او را مضحک‌تر می‌ساخت. کسی که از ابتدای دوران کودکی تا آن لحظه یا مورد تمسخر قرار گرفته بود و یا ترحم. حاصل ازدواج پدری پیر و مادری جوان، با برادر و خواهرهایی با همان داستانِ تلخ مشابه که البته او تنها بازمانده‌ی خانواده بود، کسی که در گذشته، همکلاسی‌هایش او را هیولا خطاب می‌کردند.

هدایت در همین چند صفحه به زیبایی برخورد طبیعی انسانها را با پدیده‌ها شرح می‌دهد، موجز و مفید؛ آنجا که در مدرسه کسی که همیشه لباسهای خوب می‌پوشد و خوش قیافه است همه به دنبال دوستی با او بودند و داوود مطرود همگان بود. یک قضاوت ظاهری ازلی-ابدی که گویی از بچگی در همه‌ی انسانها شکل می‌گیرد و واقعا زشت بودن برای داوود چه دردناک بود آن هم در جامعه‌ی کوچک آن زمان، آنجا که پسرها از او گریزان بودند و دخترها او را قوزی صدا می‌زدند. پرداختن به شخصیتی که به نوعی معلولیت و ویژگی‌های ظاهری‌اش جنبه‌ی وراثتی داشته و از آن بابت در کل زندگی‌اش تلخی چشیده است به داستان رنگ و بویی ناتورالیستی می‌دهد.

سرخورده بود، راه می‌رفت و خستگی را با خود حمل می‌کرد، آن روز از دروازه دولت تا یوسف آباد را پیاده گز کرد و عصری را به شب رساند، عذاب می‌کشید و از اندوه آکنده بود. همه امیدش به آن بود تا کسی پیدا شود، به او محبتش را ارزانی دارد و نوازشش کند تا اینکه در تاریکی شب صدایی را شنید، کسی او را صدا می‌زد؟ بله، زنی نابینا.

گاهی برای آدم ماندن باید کور بود؟  کاش هیچوقت کسی او را نمی‌دید…

مادلن

داستانی کوتاه که به شیوه‌ی اول شخص روایت می‌شود و به نوعی در پسِ زمینه‌اش عشقی آغشته به احترام و شاید آلوده به شهوت را بصورتی نهانی بیان می‌کند.

 خبر از حضور شخصی در مجلسی آرام را می‌دهد که تنها صدای گرامافون شنیده می‌شود و البته برخورد قطرات باران به شیشه‌ی پنجره‌ها.

مادلن به همراه مادر و خواهرش در این مجلس حضور دارد و راوی از داستان آشنایی‌اش با مادلن در پلاژی در فرانسه می‌گوید، اندوهی بر مراسم حاکم است تا مادلن شروع به آواز خواندن می‌کند.

آتش‌پرست

باز هم داستانی سه صفحه‌ای؛ داستانی که هدایت آن ‌را در تهران نوشته ولی ماجرایش در طبقه‌ی سوم هتلی در پاریس روایت می‌شود. آنجایی که فلاندن ایرانشناس معروف از وابستگی‌ احساسی‌اش به ایران در حضور دوستانش پرده برمی‌دارد و صادق برای خلق دیالوگ‌ها بطور مستند از یادداشت های فلاندن اقتباس می‌کند.

دوستانش از ایران فقط فرش و آتشکده‌هایش را می‌شناسند ولی او چیز مهمتری یافته است؛ خدا را، آن‌هم در نهایت بی اعتقادی‌اش.

چه چیزی هدایت را مجاب کرده تا دست به خلق این داستان بزند؟ آن روح وطن‌پرستی همیشگی او یا نفی ارتباط انسانی با جنبه‌های روحانی و رد اعتقادات اساطیری؟ شاید کمی از هر دو!

وقتی که در نزدیکی نقش رستم، برابر آتشکده‌ای قرار گرفته بود و عبادت دو ایرانی را با زبانی مخصوص دیده بود، آنچنان تکانی به او وارد شد که ناخواسته زانوهایش به زمین رسیده و مشغول عبادت اهورامزدا شده بود.

در همان دقیقه من آتش‌پرست بودم، حالا هرچه می‌خواهی درباره‌ی من فکر کن. شاید هم سستی و ناتوانی آدمیزاد است

آبجی‌خانم

قصه‌ای درباره‌ی دو خواهر با مشخصات ظاهری و البته رفتاری کاملا متفاوت. یکی زشت و دیگری دلربا، یکی مردم‌دار و آن یکی ناسازگار.

آبجی‌خانم شخصیت منفی و نچسب قصه است، کسی که حتی در خانواده هم خواهرش را بیشتر دوست دارند و این ایرادهای ظاهری و باطنی او در قضاوت مادرانه هم تاثیر گذاشته بود و مادرش او را کسی می‌دانست که از فرط زشتی هیچکس حاضر به ازدواج با او نیست. و این حرفها آبجی‌خانم را از درون می‌خورد و او را از اطرافیانش دلسرد می‌کرد. به عبادت می‌پرداخت و در نظر داشت که برای این دو روزه‌ی دنیا ارزش و اعتباری قائل نشود و برآورده شدن آرزوهایش را به دنیای دیگر موکول کند؛ واکنشی دفاعی در برابر غولی به نام تنهایی.

در این میان به خواهرش حسادت می‌کرد و ماهرخ چیزی به روی خود نمی‌آورد و این حسادتها با آمدن خواستگار برای ماهرخ به منتهای درجه خود رسید و خون خونش را می‌خورد.

هدایت با زیرکی به دل خانواده های عامی و زندگیشان زده است. نیاز شدید آبجی خانم به پذیرفته‌شدن از حالات رفتاری‌اش مشهود است ولی عدم برآورده شدن آن نیاز او را از حرص و حسادت انباشته می‌کند. حمایت‌های خانه و خانواده‌اش از او دریغ شده و بی‌توجهی پدر و سرکوفت‌های مادرش همچنان ادامه دارد.

 به راستی سرنوشت دختران زشت چیست؟

مرده‌خورها

مشدی رجب مرده است و از او دو زن باقی مانده. منیژه خانم و هوویش نرگس.

نویسنده این‌بار هم از معضلات اجتماعی آن زمان جامعه‌ی سنتی ایرانی غافل نمانده و با پرداختی کامل دست به آسیب شناسی می‌زند. مردی دو زنه و اختلافات بین خانمها. گریه‌ها و شیون‌های دروغین و حرفهای بی‌ارزش. داستانی که از آز و بی رحمی و دورویی سرشار است. “مرده‌خورها” قصه‌ی انسانهاست، قصه‌ی یکی از بدترین عادات انسانی؛ دو رویی

دیالوگ‌هایی بین منیژه و مهمانش بی‌بی خانم رد و بدل می‌شود که سراسر طعنه است به نرگس و او نیز بیکار ننشسته و جوابش را می‌دهد!

شخصی مرده و همان عادت همیشگی در جریان است، بدی هایش از یادها رفته و یک پارچه خوبی شده است، ولی تمامی این ها بازی و حیله‌گری‌ست و هرکسی نهایتا به دنبال سهم میراث خود می‌گردد. منیژه داد و قال می‌کند و نرگس با مادرش به میدان نبرد پا می‌گذارد!

در دیزی باز است، حیای گربه کجاست؟ هان، مرده خورها بو می‌کشند، حالا میان هیز و ویز قلم تراش بیار زیر آبرویم را بگیر!  همه بدبختی ها به کنار، دو به دست آشیخ افتاده، می خواهد گوش من زن بیچاره را ببرد. این پول مال بچه صغیر است. یکی از دوستان جون جونیش، از هم پیاله ها نیامد اق؟ هفت قدم دنبال تابوت او راه برود، همه مگس دور شیرینی بودند؟ یوزباشی دیر آمده بود احوال پرسی. سوز و بریز می کرد. می گفت: همه این ها فرع پرستاری است. چرا شله اش نپخته است؟ چرا حکیم خوب نیاوردند؟ امروز فرستادم خبرش کردم تا ما که مرد نداریم به کارهایمان رسیدگی بکند. بهانه آورده بود که در عدلیه مرافعه دارد.

 هر دویشان یواشکی چیزی برای خود برداشته‌اند ولی باز زاری می‌کنند، اگر مشدی رجب به ناگهان زنده می‌شد چه به زنهایش می‌گفت؟

آب زندگی

از معدود داستانهای تقریبا بلند مجموعه و آخرین آنها، داستانی به سبک قصه‌ها و متل‌های قدیمی که با مطلع یکی بود یکی نبود آغاز می‌شود. داستانی تمثیلی و آینه‌ی تمام‌نمای جامعه بشری. نوشته‌ای در حول زندگی پینه دوزی با سه پسرش. دو پسرناخلف به همراه ته تقاری دوست داشتنی پدر، احمدک. بچه‌ای زحمتکش و به فکر خانواده.

داستان رنگ و بویی شبیه به داستان حضرت یوسف و برادرانش می‌گیرد. پدر با آمدن قحطی سه پسر را راهی کرده است و حسنی و حسینی در میانه راه،  برادر کوچکشان را به غاری انداخته‌اند و پیراهنش را به خون آغشته کرده‌اند.

هرچه جلوتر می‌رویم تم افسانه‌ای قصه پررنگ تر می‌شود و حسنی، برادر بزرگتر با چیزی شبیه به غول چراغ جادو برخورد می‌کند و وعده‌ی خوشبختی به او داده می‌شود:

اگر پول و زال و زندگی می‌خواهی این راهشه، برو به شهری می‌رسی و کارت بالا می‌گیرد اما تا می‌توانی از آب زندگی پرهیز کن

حسنی به سرزمین کورها می‌رسد و اعلام پیغمبری می‌کند، آنها را گول می‌زند و طولی نمی‌کشد که از مقربان دربار آن جا می‌شود و درطلا و مکنت غوطه می‌خورد و خانواده‌اش را از یاد می‌برد.

در آن طرف حسین هم سر از کشور کر و لال ها در آورده، با حیله و ترفند بسیار به جایگاه رفیعی رسیده و پدر و برادرانش را از یاد برده است.

داستان سراسر نشانه است، کرهایی که می‌خواستند شنوا شوند را اعدام می‌کنند و کورهایی که خواهان مداوا بودند تنبیه می‌شوند. گویی باید کور و کر می‌ماندند تا دیگران ثروتشان را انباشت کنند.

احمدک کجاست ؟

پس از رها شدنش از غار به کمک درویشی سپیدریش راه کوه قاف را در پیش گرفته و در پی آب زندگی است. پا به شهر همیشه بهار می‌گذارد و زندگی‌ جدیدی را آغاز می‌کند ولی روزی به قصد نجات دادن مردمان آن دو کشور از کوری و کری عزم رفتن می‌کند. و قصد دارد آنان را از قید اسارت برهاند.

 جنگ برادرها؟

چاره چیست؟

سه قطره خون

مجموعه داستانی که در سال ۱۳۱۱ خورشیدی مشتمل بر ۱۱ داستان کوتاه منتشر شد.

سه قطره خون

در میان آثار هدایت “سه قطره خون” از جایگاه ویژه‌ای برخوردار است. به زعم بسیاری از منتقدین حوزه ادبیات، سبک داستان‌پردازی صادق در این نوشته، نمونۀ کامل سبک داستان‌نویسی خاص اوست.داستانی با مضمونی رازآلود، غیر شفاف و سمبلیک، با ساختاری غیرخطی، گسسته و نامنسجم و بیانگر وقایعی در چنگال توهم. در این کتاب، ترتیب وقایع، ورود شخصیت‌ها به قصه و در یک کلام تمامی عناصرداستانی قاعده مند نیست و از هیچ سنت ادبی پیروی نمی‌کند.

 این اثر را در کنار داستان زنده بگور و البته رمان بوف کور می‌توان جز آثاری طبقه‌بندی کرد که بیان‌کننده‌ی  نقطه‌نظر شخصی هدایت به جهان پیرامون خود و همچنین درگیری‌های ذهنی اوست. در حقیقت، نویسنده در این داستان با بهره‌گیری از نشانه‌های سوررئالیستی، اثری متفاوت آفریده است که به وسیلۀ آن دیدگاه خاص خود را تواما با تردید همیشگی‌اش به حقایق وجودی جهان، به تصویر می‌کشد و خواننده، خود را علاوه بر کلمات نگاشته شده مواجه با  لایه‌هایی مرموز در نهان داستان می‌بیند. سه قطره خون از دو بخش تشکیل شده است: زندگی فعلی و زندگی گذشته راوی.

روی کاغذ نوشته است سه قطره خون.

کاغذی را که پس از یکسال التماس به او داده بودند، و  این مدت که در بیمارستان روانی بستری بود هیچکس به ملاقاتش نیامده بود. پرنده‌ای محبوس و بی ملاقات.

بین خود و سایر افراد آنجا وجه اشتراکی نمی‌دید، کسی که خود راوی قصه است. از شخصیت ها می‌گوید از دکتر، از عباس که عادت به خواندن یک شعر مخصوص دارد و از کسی که سابقا قصاب بود و روده هایش را به دست خود در آسایشگاه در آورده بود. کسانی که هر کدام اسیر درونیات خود شده‌ا‌‌ند، انسانهایی عجیب و پریشان احوال.

 کاراکترهای این داستان از یک طرف، زاییده ذهن راوی و حاصل تفکرات روان‌گسیخته و تخیلی او و از طرفی دیگر حامل پیام‌هایی نشانه‌ای از جانب خالقش می‌باشند که با حضور پررنگ آنها درون روایت، با ترکیبی خاص در کنار یکدیگر قرار داده می‌شود که نتیجه‌اش به وجود آمدن اثری است که با داستان‌های پیش از خود کاملاً متفاوت است.

راوی در مسیر معرفی، به خودش می‌رسد و از وسواس های فکری‌اش می‌گوید، از خوابهای آشفته و بیخوابی‌های گاه و بیگاه، از کابوسی ترسناک، افرادی که در خواب می‌آیند تا خلاصش کنند. از تکرار و عبث، پوچی و بیهودگی :

همان آدمها، همان خوراک، همان اتاق آبی که تا کمرکش آن کبود بود

اتمسفر سوررئال بر کل داستان غالب می‌شود و از خوابی به خواب دیگر می‌غلتد. ناظم را بدترین بدها می‌داند، ناظمی که به نظر راوی خودش دیوانه است و دلیل آن قدم زدن های پیاپی‌اش است ! مردی با دماغی بزرگ و چشمهای کوچک، کسی که دستور مرگ گربه‌ای را داده بود. گربه‌ای که در تمام داستان ارتباط تنگاتنگش را با وقایع جاری حفظ می‌کند.

در خیالات غوطه می‌خورد و به صمیمی ترین دوستش می‌رسد؛ سیاوش. دوستی با علاقه مندی شدید به گربه، هنر و آوازخوانی:

دریغا که بار دگر شام شد

سراپای گیتی سیه فام شد

همه خلق را گاه آرام شد،

مگر من، که رنج و غمم شد فزون.

جهان را نباشد خوشی در مزاج،

بجز مرگ نبود غمم را علاج،

ولیکن در آن گوشه در پای کاج،

چکیده است بر خاک سه قطره خون

 دوستی که سه قطره خون را به او نشان داده بود، زیر درختی معمولی. درختی که ریشه‌اش در توهمات ذهنی راوی است ، در تلاطم‌های درونی یک دیوانه، که این مشخصات فردی با دنیای سوررئالیسم منطبق شده و اثری سوررئال را پدید آورده است. داستانی که حول درگیری دیوانه‌ای‌ست با سه قطره خون که پای درختی ریخته است.

کدام سه قطره خون؟!

سه قطره خون

سه قطره خون

ناشر : عطر کاج

گرداب

نوشته‌ای تقریبا بلند از رفاقت، سوءظن و بدبختی. داستانی که رد پای مشخصه های ناتورالیسمی در آن هویداست. داستانی که به مانند خیلی از آثار هدایت نباید از آن انتظار پایانی خوش را داشت.

دود سیگار در هوا موج می‌زند، دوستی مرده است و همایون دائما در فکر اوست. جست و جو در خاطراتش سکوت را بر لبانش آورده بود. رفیقی با افکار و سلایقی مشترک که اکنون مرگ خودخواسته‌اش موی سپید را برای شخص اول داستان به ارمغان آورده است.

بهرام مرده است و همایون به مرگ جدی‌تر از قبل فکر می‌کند:

آیا ممکن است ؟ آنقدر جوان، آنجا در شاه عبدالعظیم مابین هزاران مرده‌ی دیگر، میان خاک سرد نمناک خوابیده، کفن بر تنش چسبیده. دیگر نه اول بهار را می‌بیند و نه آخر پاییز را و نه روزهای خفه‌ی غمگین مانند امروز را

 هرچه بیشتر سعی بر فراموشی می‌کند، بهرام را زنده‌تر از قبل جلویش می‌بیند و حالی شبیه به دیوانگان پیدا می‌کند. در همین حال است که نامه‌ای می‌رسد؛ وصیت نامه‌ی بهرام. و آن اتفاق نزدیک است.

بهرام دارایی‌هایش را تماما به هما، دخترِ همایون بخشیده است و این اتفاق جرقه‌ای‌ست برای افکار آتشین و  شوم و مجادله‌های ناموسی.

آیا دوست دیرینه‌ی نهفته در خاک به او خیانت کرده است یا خودش دلیل این تفکرات جنون‌آمیز است؟

 اسیر توهمات شده و بهرام، بهرام، بهرام…

داش آکل

روایتی از عاشقانه‌ای معروف بین مرجان و پهلوانی شیرازی به نام داش آکل، در نوشته‌ای مملو از نماد و ویژگی‌های نشانه‌ای.

پهلوانی سی و پنج ساله، نجیب با چهره‌ای گیرا و زخم هایی روی صورت که محبوب مردم شهرش بود، از آنها دستگیری می‌کرد و با آنها مهربان بود، البته دشمنانی هم داشت، کاکا رستم، کسی که از قدیم کینه‌ی داش آکل را به دل داشت و هیچ وقت حریفش نشده بود ولی این دشمنی در مقابل محبوبیتش هیچ بود و گاهی اعتماد به او به جایی می‌رسید که او را وصی و وکیل بعد از مرگ خود می‌کردند.

حاجی صمد که به تازگی درگذشته است در وصیتش نام داش آکل را آورده و او را مسئول رسیدگی به اموراتش کرده است، پس از ورود او به خانه‌ی مرحوم به قصد سر و سامان دادن کارها، درامی اصیل به جریان می‌افتد؛ او به دختر خانه دل باخته است..

داش آکل به روی خودش نمی‌آورد ولی فکرش همه مرجان بود و مرجان. به کارهای خانه‌شان رسیدگی می‌کرد، برای بچه‌ها معلم می‌گرفت، به حسابها می‌رسید، طلب ها را وصول میکرد و بدهکارها را راه می‌انداخت و اکنون پهلوانی که همه دارایی‌اش را به مردم می‌بخشید سخت عاشق شده بود. و این مشغله‌ها، آن شور سابق پهلوان بازی و قهوه خانه رفتن را از سرش انداخته بود و خودخواسته از میدان بیرون رفته بود و کاکا رستم و بقیه کسانی که از او عقده داشتند شروع به بدگویی کرده بودند:

یارو خوب شد دک شد، درِ خانه‌ی حاجی موس‌موس می‌کند، گویا چیزی می‌ماسد…

  چو بیشه تهی ماند از نره شیر                                                شغالان درآیند آنجا دلیر

آوازه‌ی عشق و عاشقی‌اش در شهر پیچید، احترامش رفته بود و کافی بود به مجلسی وارد شود تا صدای پچ‌پچ از هر سو بلند شود. ولی او اهمیت نمی‌داد و فکری جز مرجان نداشت، ولی از طرفی نمی‌خواست پایبند زن و بچه شود و نیز خواستگاری از دختری که به امانت نزد او سپرده شده بود را جایز نمی‌دید. خواب هایش آشفته شده بود و از تنها بودن هراس داشت، هراس از هجوم تفکرات؛ داستان پیش می‌رود و در قسمتهای مختلفی از آن به زنجیر اشاره می‌شود؛ زنجیری نمادین.

دلم دیوانه شد ای عاقلان آرید زنجیری                                 که نبود چاره دیوانه جز زنجیر

تدبیری زنجیرهای داش آکل، نمادِ همان چیزهایی است که راوی به آن آداب و رسوم جامعه می‌گوید همان سنتهایی که دست و پای داش آکل را بسته است و به او اجازه‌ی به زبان آوردن خواسته‌اش را نمی‌دهد.

داش آکل سعی دارد که از زیر بار مسئولیتهای اجتماعی رها شود، از جامعه می‌گریزد و گوشه‌نشینی را به بودن در جمع ترجیح می‌دهد. او انتخاب می‌کند که حقیقت را در ذهن خودش بیابد و نه در حرف مردم. انزوایی که دکتر تقی پورنامداریان، پژوهشگر زبان و ادبیات فارسی در مقاله‌ای به این شکل توجیهش می‌کند:

انزوای شخصیت داستانی مدرن، لزوما خودخواسته نیست، بلکه گاهی چیزی است که جامعه و موقعیت بر او تحمیل می‌کند. شخصیت داستانی مدرن لزوما نمی‌خواهد که از جامعه فاصله بگیرد، بلکه می‌خواهد در جامعه زندگی کند و با افراد آن ارتباط داشته باشد و همزمان فردیت و نگاو سوبژکتیو خود را حفظ کند؛ اما معمولا جامعه تحمل پذیرش چنین چیزی را ندارد و کسانی را که همرنگ جامعه نباشند، طرد می‌کند و به انزوا می راند. گاهی نیز خود فرد پیش از اینکه بخواهد برای برقرار کردن ارتباط با دیگران تلاش کند از آنجا که به این ویژگی جامعه خود آگاه است، پیشدستی می‌کند و در خلوت و تنهایی و انزوای خود فرو می‌رود.

 اصالت دادن به ذهن به جای عین از ویژگیهای داش آکل در این قسمت از داستان  است.

کارهایی را که پیش‌تر برای خودش وظیفه می‌دانست، به دست فراموشی می‌سپارد و سعی می‌کند کاری را انجام دهد که دلش می‌خواهد؛ هرچند باید اشاره داشت همچنان دلش رضایت ندارد و نمی‌تواند امیال درونی‌اش را در مورد عشقش به مرجان محقق سازد.

هفت سال گذشت و آنچه نباید می‌شد به وقوع پیوست. مرجان به خانه‌ی بخت رفت و داش آکل پس از سالها سرپرستی، راه خود را از آن خانواده جدا کرد، دلشکسته و ناراحت با افکاری پریشان. پوچی به زندگی او هم راه یافته بود و پرسه زنان در شهر سر راه کاکارستم قرار گرفت.

انتقام یا گذشت؟

آینه شکسته

جمشید از رابطه‌ی عجیب خود با دختری در ساختمان رو به رویش که پنجره‌ی اتاقش به اتاق او باز می‌شود پرده برمی‌دارد. رابطه‌ای در کمال سکوت، که تنها گاهی صدای ویلن زدن اودت آن سکوت را می‌شکست، سازی که جمشید را مملو از احساس می‌کرد. زمان گذشته و این ارتباط جدی‌تر شده بود، همدیگر را می‌دیدند، صمیمی شده بودند، در باغ لوکزامبورگ قدم می‌زدند و به سینما می‌رفتند.

روزی با قطار به مقصد جمعه بازار حرکت می‌کنند و وقفه‌های طولانی اودت مقابل هر بساط، جمشید را خشمگین می‌کند و اودت را تنها گذاشته و به خانه‌اش بازمی‌گردد.

برای رساندن کیف جامانده اودت به او آن را پرتاب می‌کند و آینه‌ای می‌شکند و بدبختی آغاز می‌شود.

جمشید برای کاری پاریس را به مقصد لندن ترک می‌کند و اودت تنها می‌شود، دلتنگی گریبانش را می‌گیرد و  برای جمشید نامه می‌نویسد ولی گاهی فرصت‌ها زود از دست می‌روند.

طلب آمرزش

کاروانی، سی و شش روز است که در بیابان راه می‌پیماید، شترها خسته و مسافران رنجور شده‌اند. روزهایی که به اندازه‌ی یکسال سپری می‌شوند ولی این خستگی را هرطور شده دوام می‌آورند چون قصدشان زیارت است، هرچند در میان راه عده‌ای بریده بودند و یک نفر هم مرده بود ولی همچنان راه ادامه داشت.

مسافران یکی پس از دیگری شعرهایی در وصف مقصودشان می‌خواندند و در انتهای هر شعر، صلواتی می‌فرستادند و ذکر تمامی این آیین، اشراف صادق هدایت را به بخشی از تاریخ فرهنگ عامه در آن زمان نشان می‌دهد:

چه کربلاست، عزیزان خدا نصیب کند                           خدا مرا به فدای شاه غریب کند

پیش می‌روند و گنبد طلایی باشکوهی با مناره‌هایی زیبا پدیدار می‌شود و شلوغی شهر، رفته‌رفته کاروان را  محاصره می‌کند؛ یکی مهر و تسبیح می‌فروشد، یکی خانه کرایه می‌دهد و خلاصه هرکس به نوعی به کاری مشغول است . زوار مشغول زیارت می‌شوند و هر یک خواسته‌هایشان را با آه و ناله بیان می‌کنند و به نوعی آمرزش می‌طلبند.

 لابه‌هایی که وسعت خطا و گناهانشان را به تصویر می‌کشد، تنها دفاع آنها برابر تنش و مشغله‌های فکری‌شان است، اضطرابهایی که به دلیل اعمالشان به آن گرفتار شده‌اند.

 هدایت به داستان عده‌ای از زوار می‌پردازد و آنان را کسانی نشان می‌دهد، غرق در کژی و آلودگی. گناهکارانی  که امیال حیوانی در آنها نفوذ کرده است، هر کار را جایز دانسته و برای از بین رفتن گناهانشان به زیارت آمده‌اند؛ زنی که بچه دار نمی‌شده و شوهرش زنی دیگر گرفته و از او صاحب فرزند شده اما زن دو بار نوزاد خردسال هوویش را به قتل رسانده است. زنی بی رحم و البته خرافاتی:

از کرک گیس خدیجه دزدیدم، بردم برای ملا ابراهیم جهود که توی محله‌ی راه چمان به نام بود، برایش جادو کردم، نعل توی آتش گذاشتم، ملا ابراهیم سه تومان از من گرفت که او را دنبه گداز بکند، به من قول داد که سر هفته نمی‌کشد که خدیجه می‌میرد. اما نشان به آن نشانی که یک ماه گذشت، خدیجه مثل کوه احد روز به روز چاق تر می‌شد! … خانم، من اعتقادم از جادو جنبل و این جور چیزها هم سست شد.

دیگر مسافر راهزنی و دزدی کرده است و هر کدام سرگذشتی کم و بیش مشابه دارند که برای شفاعت به آنجا آمده بودند.

آمرزیده می‌شوند؟!

لاله

خداداد، شصت ساله‌ای تنومند و بلنداندام که سالها گوشه‌نشینی اختیار کرده و تک و تنها در خانه‌ای که خودش ساخته‌ بود در حاشیه‌ی شهر دماوند زندگی می‌کرد. در یکی از شب‌های سخت زمستانی صدای ناله‌های بریده‌بریده‌ای را پشت در خانه‌اش شنید و در را که باز کرده بود با دختربچه‌ا‌ی دوازده ساله مواجه شده بود که صورتش از سرما سرخ بود. دختری از ناکجا، حرف نمی‌زد و خداداد لالو صدایش می‌کرد و تصمیم داشت که از او مراقبت کند.

چهار سال گذشته بود و خداداد، علاقه‌اش به او، روز به روز بیشتر شده بود ولی نه علاقه‌ای از جنس پدرانه ولی لاله به عکس، او را پدر خظاب می‌کرد و این کار حال خداداد را دگرگون می‌ساخت؛ عاشق دخترک شده بود و خواستگارهایش را به بهانه‌ی مختلف دست به سر می‌کرد ولی از طرفی در میان‌گذاشتن موضوع را با لاله صلاح نمی‌دانست. با حضور لاله در زندگی‌اش هدفی یافته بود و با وجود سن بالا نشاط جوانی به او رجوع کرده بود. ولی هیچ چیز همیشگی نیست و کابوسی در پیش است. خداداد برای خرید به بازار کوچکی رفته است و به وقت بازگشت نه از لاله نشانی می‌یابد نه از وسایلش. آیا خودش فرار کرده است یا گولش زده‌اند. به همین آسانی او را از دست داده بود؟

این پرسشها زندگی را بر پیرمرد حرام می‌کند و مثل دیوانه‌ها و در کوه و کمر به دنبال لاله می‌گردد.

لاله‌اش کجاست؟

صورتکها

هوا تیره و خفه بود. باران سمجی می‌بارید و روی آب لبخندهای افسرده می‌انداخت که زنجیروار در هم می‌پیچیدند و بعد کم‌کم محو می‌شدند

منوچهر در فکر دلبرش، خجسته است و در چهره نشانه‌هایی از افسردگی دارد و در دل غمی سنگین. خجسته از روز اول آشنایی برایش حکم بتی را پیدا کرده بود ستودنی و این آشنایی به یکماهگی خود رسیده بود، دورانی که بهترین روزهای زندگی منوچهر تشکیل می‌داد و سر تا پایش را از لذت پر کرده بود. تا اینکه دیروز عصر خواهرش از رازی پرده برداشت که منوچهر را سخت در خود فرو برد.

خجسته پاک نبود؟

آینده‌ای که منوچهر برای خودشان متصور بود داشت به دست فنا سپرده می‌شد و افکار شوم و خطرناکی در ذهن می‌پروراند. پس از کشمکش های ذهنی فراوان تصمیم می‌گیرد که به مراسم بالماسکه‌ای که در جریان است و پیش تر با خجسته وعده کرده بود برود.

خجسته را می‌بیند و او توضیحاتی را درباره گذشته‌اش می‌دهد، دیالوگها تند و آتشین پشت هم قطار می‌شوند و  منوچهر هم چند راز مگو را بگو می‌کند؛ حرف زدن پشت صورتکها صداقت بیشتری را به همراه می‌آورد ! و در نهایت تصمیم بر آن می‌شود که از گذشته عبور کنند ولی آیا سرنوشت این اجازه را می‌دهد؟ یا بهتر است که بگوییم آیا هدایت اجازه‌ی پایانی خوش را صادر می‌کند؟

دنیا دمدمی است، دو روز دیگر ما ها خاک می‌شویم. چرا سر حرف پوچ وقتمان را تلف کنیم؟ چیزی که می‌ماند همان خوشی است، وقت را باید غنیمت شمرد. باقی‌اش پوچ است و بعد افسوس دارد

چنگال

این بار هم هدایت به دل قشر سنتی زده است و به روابط نامادری و بچه‌ها ورود می‌کند و از تاثیرات مخربش در آتیه نوجوانان می‌گوید. داستانی تلخ که درامش استادانه پرداخته شده است.

داستانِ خانه‌ای، که پدری خشن به همراه همسر و دو فرزندش در آن زندگی می‌کنند. همسری که در حکم نامادری بچه‌هاست. احمد پسری هجده ساله، بلند بالا و سختکوش و ربابه دختری پانزده ساله که کارهای خانه را انجام می‌دهد و کوچکترین قصوری کافی است که زیر مشت و لگد نامادری‌اش قرار بگیرد.

بی تفاوتی پدر، عدم میانجیگری بین همسر و فرزندانش و در گوشه‌ای ساکت نشستن را ترجیح دادن، خواهر و برادر را به هم نزدیک کرده و آن دو را به یگانه یار و غمخوار همدیگر مبدل ساخته بود. و چون خانه‌ی پدری را از هر محبتی خالی یافته بودند از چندی پیش فکر فرار به سرشان زده و هر شب که می‌گذشت احمد نقشه را برای خواهرش با جزئیاتی بیشتر از شب قبل شرح می‌داد و رباب بیش از پیش ذوق می‌کرد و در خیالِ یک زندگی بهتر، آرام‌آرام به خوابی خوش می‌رفت.

هدایت به طور مستقیم به توصیف شخصیت‌هایش می‌پردازد، خواننده را با خود همراه می‌کند و ذهنش را در جهتی که قصد قدم گذاشتن در آن را دارد سوق می‌دهد.

زمان می‌گذشت و احمد بیشتر دستمزدش را پس‌انداز می‌کرد و رباب هم خواستگارها را رد می‌کرد که البته آمدن خواستگار برای خواهرش، احمد را بیش از همه ناراحت می‌کرد زیرا اگر به خاطر او نبود احمد دو سال قبل  فرار کرده بود و این فکر که شاید رباب از شوهر داشتن خوشحال شود او را سخت آزار می‌داد. هرچند که رباب پای وعده‌اش بود ولی احمد را دچار خیالاتی عجیب کرده بود، پا دردی که از گذشته داشت عود کرده و با زبان تحقیر و کنایه با خواهرش حرف می‌زد تا آنکه جنونی آنی او را گرفت…از آن دست حمله‌های عصبی که از پدرش به ارث برده بود. در این داستان هم، رد وراثت به چشم می‌خورد و جنبه‌ای ناتورالیستی به آن می‌دهد.

بیچاره رباب!

مردی که نفسش را کشت

قصه‌ی معلمی اتوکشیده، متواضع، نجیب و مرتب که در مدرسه، فارسی و تاریخ تدریس می‌کرد و محبوب شاگردانش بود ولی کم حرفی‌اش باعث شکل نگرفتن رابطه بین او، مدیر و سایر معلمین شده بود، که البته معلم عربی حکایتش با بقیه فرق داشت و گاهی صحبت بین آنها رد و بدل می‌شد؛

 شخصی خودپسند که خود را علامه دهر می‌دید ولی میرزاحسین علی قهرمان داستان، او را دوست خود می‌دانست و گاهی به خانه‌اش دعوتش می‌کرد. به خانه‌ای که چندی بود اکثرا در را بروی خودش می‌بست و در خلوتش به مطالعه می‌پرداخت و در اشعار صوفیان دقیق و نکته‌بین می‌شد و از آنجا که به حلاج علاقه‌ای فراوان داشت مایل به ریاضیت کشیدن بود و با ورود ابوالفضل به زندگی او و توصیه‌هایش به تزکیه نفس، میرزا را در این تصمیم مصمم‌تر می‌ساخت. گویی او می‌خواهد با نادیده گرفتن طبیعتش و سرکوب نیازهای انسانی‌اش به جایگاهی والا برسد.

نویسنده داستان را با تضمین‌هایی از اشعار حافظ، سعدی و مولانا همچنین استفاده از احادیث بزرگان وارد فضایی مذهبی می‌کند و میرزا تمام جد و جهدش را صرف مبارزه با نفس خود می‌کند و ترجیح می‌دهد که در این راه ریاضت بکشد ولی چیزی نمی‌گذرد که با ابیاتی مواجه می‌شود که دلسردش می‌کند:

حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو  که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

در همین بین، شیخ ابوالفضل هم که در راه ریاضت به نوعی مرید و مرشدش بود از راه منحرف شده و به ارضای تمایلات دنیوی روی آورده است و این امر میرزا را با شکستی احساسی رو به‌ رو می‌سازد.

کابوس‌ها به او حمله‌ور می‌شوند و او دردهای مافوق بشر را حس می‌کند، زندگی را بیهوده می‌بیند و به مانند خیلی از قهرمانان صادق به هیچ می‌رسد :

از حاصل عمر چیست در دستم؟ هیچ…

محلل

هدایت مخاطبش را به دل کوه می‌برد و در خنکی پس‌قلعه رهایش می‌کند. در بین انبوه قهوه‌خانه‌هایش در نقطه‌ای متوقف می‌شود و قصه‌ای را آغاز می‌کند:

 آنجا که صادق به سراغ یکی از تختها رفته و به خرده‌داستان‌ دو شخصیت داستانش می‌پردازد؛ صحبت در جریان، بین آمیرزایدالله و شهباز بر سر این است که بد دوره‌ای شده، قیمتها سر به فلک کشیده و نان سنگگ آب رفته است ! مرام و معرفت  معنایش را از دست داده و آدمها تو زرد شده‌اند. خاطرات گذشته را نبش قبر می‌کنند و از خوبی و بدی آن دوران می‌گویند و گاهی هم از بدبیاری های ایام جوانی؛ علی‌الخصوص زن.

پشت زنها بدگویی می‌کنند و چپقشان را می‌کشند و هر دو خودشان را زخم‌خورده‌ی زنان می‌دانند و یکی یکی از بلاهایی که بر سرشان آمده می‌گویند. یکی زنش را سه طلاقه کرده و دیگری زنی سه طلاقه را عقد کرده است.

دنیای کوچکی است!

گجسته‌دژ

آخرین داستان مجموعه و یکی از بلندترین داستان‌های کتاب، دارای اتمسفری رمزآلود و البته آغشته به جادو که نویسنده قصه‌ را حول قصری ویران می‌گرداند. قصری که مردم حوالی‌اش آن را بدشگون می‌دانند و پیرمردی تنها در آن زندگی می‌کند و جز شبها از آنجا بیرون نمی‌آید. مردی که هر حرفی پشت سرش بود، از اینکه یهودی است و جادوگر تا اینکه کسی را کشته است، اهل ریاضت است و روزی یک بادام می‌خورد و قس علی هذا..

ولی او واقعا که بود؟

آیا او دیوانه یا عاقل ، توانگر و یا تنگدست بود؟هیچکس نمی‌دانست مثل یک رازی سر به مهر.

در یکی از شبها که بیرون رفته بود با دختری برخورد کرد و صحبتی میانشان شکل گرفت، دختری که آرزو داشت ماهی شود و تا ابد شنا کند. دیالوگها صفحات را پر می‌کند و مخاطب را گاهی سر ذوق می‌آورد:

ما همه‌ی‌مان تنهاییم . نباید گول خورد، زندگی یک زندان است. زندان‌های گوناگون. ولی بعضی‌ها به دیوار زندان صورت می‌کشند و با آن خودشان را سرگرم می‌کنند. بعضی‌ها می‌خواهند فرار بکنند، دستشان را بیهوده زخم می‌کنند. و بعضی‌ها هم ماتم می‌گیرند. ولی اصل کار این است که باید خودمان را گول بزنیم ، همیشه باید خودمان را گول بزنیم ، ولی وقتی می‌آید که ادم از گول زدن خودش هم خسته می‌شود 

دخترک از زندگی شخصی‌اش می‌گوید و به حرفهایی که مردم درباره‌ی خودش و مادرش می‌گویند اشاره می‌کند و خواننده کنجکاو شده و دنبال ارتباطی بین آنها و پیرمرد می‌گردد تا مادرِ دختر سر می‌رسد و با دیدن چهره‌ی پیرمرد بر زمین افتاده و بیهوش می‌شود.

بین او و پیرمرد چه گذشته است؟

سگ ولگرد

آخرین مجموعه‌داستان صادق هدایت که نخستین بار توسط انتشارات بازرگانی در سال ۱۳۲۱ خورشیدی در تهران منتشر شد. مجموعه‌ای که مانند اکثر کارهای هدایت واقع‌گراست و با به تصویر کشیدن حقایقی که شاید از نظرها پنهان مانده است، خواننده‌اش را به فکر وا می‌دارد. نام کتاب برگرفته از اولین داستان مجموعه است.

سگ ولگرد

داستان سگ ولگرد قصه‌ای دردناک از درک نشدن و مورد توجه قرار نگرفتن است، صحبت از برآورده نشدن نیازهاست که به تعبیر دکتر محمدعلی کاتوزیان، تاریخ نگار و منتقد ادبی برجسته این داستان در بین مهمترین روان‌داستان‌های صادق هدایت قرار می‌گیرد:

روان‌داستانها بیشتر در حوزه ذهنیاتند تا عینیات. یعنی حتی اگر به شیوه رئالیستی نوشته شده باشند، جزئیات حوادث داستان در درجه پایین اهمیت قرار دارند، و در درجه اول احساسات و عواطف، آراء و عقاید، ارزشها و داوری‌های شخصیت اصلی داستان است که محور داستان را تشکیل می‌دهند

داستان سگی در میدان ورامین در روزی که آفتاب مستقیم‌تر از همیشه می‌تابد! و بشدت سوازننده است. خیابانها خلوت است و تنها صدای ناله‌ی دلخراش سگ، سکوت حاکم بر فضا را می‌شکند. سگی که آواره شده است و این ولگردی ریشه در آوارگی‌اش دارد.

سگ اسکاتلندی اصیلی به نام پات که از بد حادثه آنجا گرفتار شده بود؛ در جامعه‌ای انسانی ولی عاری از هر نوع احساسی. سگی که در ته چشمانش یک روح انسانی دیده می‌شد و بی شباهت به انسان نبود ولی مورد آزار اهالی میدان قرار می‌گرفت؛ هیچکس نگاهش را درک نمی‌کرد. از شاگرد قصاب و سنگ پرانی هایش تا لگدهای سنگین راننده تاکسی. این رفتارها از ناآگاهیشان است یا از بی رحمی ذات انسانی؟

از بچه تا بزرگ اذیتش می‌کردند و می‌خندیدند ولی خبر از گذشته‌ی او نداشتند و نمی‌دانستند اتفاقی که او را به آنجا کشانده چیست و این راز بر همگان پوشیده بود. از عرش به فرش آمده بود و خوراکش از استخوانهای مرغوب و خوراکهای لذیذ به آشغال گوشت و زباله تقلیل یافته بود، کتک می‌خورد و زوزه می‌کشید.

نصف شب پات از صدای ناله خودش از خواب پرید. هراسان بلند شد، در چندین کوچه پرسه زد، دیوارها را بو کشید و مدتی ویلان و سرگردان در کوچه‌ها گشت. بالاخره گرسنگی شدیدی احساس کرد. به میدان که برگشت یک نفر که نان زیر بغلش بود به او گفت  بیا … بیا … و یک تکه نان گرم جلو او انداخت. پات هم پس از اندکی تردید نان را خورد و دمش را برای او جنبانید. آن شخص، نان را روی سکوی دکان گذاشت، با ترس و احتیاط دستی روی سر پات کشید، بعد با هر دو دستش قلاده او را باز کرد ولی همین که دوباره دمش را تکان داد و نزدیک صاحب دکان رفت، لگد محکمی به پهلویش خورد و ناله‌کنان دور شد… از آن روز پات به جز لگد، قلوه سنگ و ضرب چماق چیز دیگری از این مردم عایدش نشده بود . مثل این که همه آنها دشمن خونی او بودند و از شکنجه او کیف می‌بردند

نویسنده با به تصویر کشیدن چندباره‌ی بعضی از صحنه‌ها در خلال داستان، به یکپارچگی و وحدت اثرش قوت خاصی می‌بخشد، تکراری که آگاهانه است و داستان را به یک کلاژ مبدل می‌سازد به طوریکه که خواننده ارتباط عناصر و قسمت‌های مختلف داستان را درک کرده و خلق هوشمندانه‌ی آن را تحسین می‌کند.

پات، حالا دوسال شده بود که غذای خوب نخورده و خواب راحتی نداشته و تنها دلخوشی‌اش مثل انسانها گم شدن در خاطراتش و مرور روزهای شیرین گذشته بود، آنجا که از دست پسر صاحبش قند می‌گرفت و گوشهایش نوازش می‌شد و چقدر دلش برای مورد محبت قرار گرفتن تنگ شده بود. دنیای بی رحمی است و چه می‌کشند موجوداتی با احساساتی رقیق.

یادش آمد در یکی از روزهایی که به همراه صاحبش با ماشین به گردش رفته بود، بوی ماده سگی سرنوشتش را به کلی عوض کرده بود، آنقدر در پی بو گشته بود تا بوی صاحبش را گم کرده بود و مسافت زیادی از او دور شده بود. دو سال سرگردانی در همان میدانی که همه چیز از آنجا شروع شده بود. می‌توان گفت هدف هدایت از به تصویر کشیدن این سرنوشت، ساختن ارتباطی است بین ارضا نشدن نیازهای فیزیولوژیکی و تاثیر آن در زندگی پات که این ارتباط را می‌توان به راحتی به زندگی انسانی نیز تعمیم داد.

بارها به دنبال صاحبش گشته بود و حیران و هراسان به انتظار بویش بود ولی از آنجا رانده و در اینجا مانده بود، هم ماده سگ را نیافته و هم بدرفتاری محلی‌ها نصیبش شده بود.

تنها و غریب بود و اگر از کسی محبتی سر می‌زد دوست داشت، صاحبش باشد ولی نمی‌شد، گاهی از دست دادن قلاده مصائب جدیدی را آغاز می‌کند و آزادی ناگهانی، سرگردانی به همراه می‌آورد. موضوعی که دکتر سید کاظم موسوی در مقاله‌ای به آن می‌پردازد:

این مسأله ممکن است در دریافت معنای آزادی ابهامی ایجاد نماید و تعریف آزادی را تا اندازه‌ای متناقض نما نشان دهد. برای رفع این ابهام، باید به این نکته توجه داشت که یکی از مهمترین مسائل مکتب فکری سارتر نیز آزادی است که تنها در رد هرگونه جبرگرایی معنا و مفهوم خود را به دست می‌آورد. در نگاه سارتر، آزادی امکانی است برای نوع انسان و شامل همه افراد بشر خواهد بود. بنابراین، آزادی‌های فردی و شخصی نیز تا جایی نام آزادی می‌گیرند که آزادی دیگری را محدود نکرده باشند.

داستان ناامیدانه پیش می‌رود و پات تنها‌تر از همیشه، ناتوان‌تر و حتی دلشکسته‌تر، سرگردانی‌اش او را به چمنزار می‌رساند و امان از دسته‌ی کلاغ‌ها.

سگ ولگرد

سگ ولگرد

نویسنده : صادق هدایت
ناشر : مجید

دون ژوان کرج

مردی از برخورد عجیبی که به تازگی برایش رخ داده است می‌گوید؛ شب عید نوروز بود و قصد سفر به کرج را داشت که آشنایی قدیمی را پس از ده سال دیده بود، همکلاسی سابق؛ حسن‌خان ملقب به حمال!

کسی که از دوران مدرسه فاصله‌ی بسیار گرفته و هرچند، ظاهری به شدت ساختگی بر هم زده ولی پیشرفت محسوسی کرده بود. کسی که بلافاصله بعد از دیدن دوستش شروع به درد و دل می‌کند و از خرج و مخارج زیاد زنی که به تازگی با او آشنا شده بود می‌گوید؛ یک آرتیست شهیر و البته فرنگی مآب که قرار می‌شود حسن به همراه او به دوست قدیمی ملحق شوند و به کرج بروند. همراهانی که ناگهانی اضافه شده بودند ولی این انتهای قصه نیست و ماجرایی عجیب‌تر در راه است.

در کرج با دوست قدیمی دیگری برخورد می‌کنند، کسی که به تمسخر از سوی آشنایانش دون ژوان، خطاب می‌شود و با شروع این سفر چهارنفری، از گردش ابتدایی در چالوس تا کافه نشینی‌های شبانه، حسن، دون ژوان را اسباب مزاحمتش تلقی می‌کند، کسی که با معشوقه‌اش گرم گرفته و مدام از زندگی‌اش دروغ می‌بافد و حسن دوستش را مقصر می‌داند:

ببین تو اونو به من معرفی کردی، می‌دونی این زن زیاد آزاده، من می‌دونستم که نمی‌تونم زیاد باهاش زندگی کنم ولی همین الان میرم و اینجا بند نمی‌شم

حسن می‌رود و معشوقه‌اش به دون ژوان نزدیک‌تر می‌شود و قهرمان داستان تنهاتر.

عجب سفری!

بن‌بست

داستانی نسبتا بلند از بازگشت مردی به نام شریف پس از چندین سال پایتخت‌نشینی و در اداره کارمندی کردن به روستای محل تولدش. پس از بازگشت در خانه‌ای که از پدرش به یادگار مانده بود اقامت گزیده و در اداره دارایی روستا سمت مهمی گرفته بود. مردی با سری طاس و صورتی چین خورده، گوشه گیر و نسبت به هر امور بی اعتنا. کسی که بر اثر تجربیات تلخی که در زندگی چشیده بود به مردم حسی از نوع تنفر داشت. در مسئولیت جدیدش سرسری به کاغذبازی‌های اداری می‌پرداخت و سیگار می‌کشید و تنها وقتش را به قصد کشتن می‌گذراند، تا اینکه ضربه‌ی بزرگی به زندگی‌اش تکانی اساسی داد.

جوانی از تهران برای کار به اداره‌ی او فرستاده شده بود، جوانی که برایش یادآور رفیقی قدیمی و البته ناکامش بود، با همان طرز نگاه و همان آزادگی از قید تعلقی که از صورتش هویدا بود؛ آن جوان مجید، پسر محسن بود، محسنی که به گردن شریف حق برادری داشت و حال با ورود پسر او پس از سالها زندگی‌اش از تکرار و یکنواختی درآمده بود و زنده شدن خاطرات دوست درگذشته‌اش چنان او را به هیجان آورد که در خیالاتش غرق شد و یاد روزگاران از دست رفته افتاد، یاد خاطرات مدرسه و هزار و یک تجربه مشترک تا اینکه روزی که برای شنا رفته بودند امواجی سهمگین محسن را به خود اعماق دریا کشانده بود و شریف مات و مبهوت مانده بود.

ولی ورود مجید به زندگی او، لحظات شیرینی را برایش به ارمغان آورده بود ولی آیا این خوشی دیری می‌پاید ؟

باید این اتفاق بیفتد

کاتیا

می‌دانید من یک یادگار فراموش نشدنی با این موزیک دارم، یادگاری که مربوط به یک زن و یک حالت مخصوص افسوس‌های جوانی من می‌شود

این جمله را مهندسی اتریشی به زبان آورد، سربازی که که در جنگ جهانی اول در سرزمین روسها اسیر شده بود و در آن دوران وقت خود را علاوه بر بیگاری‌های اجباری صرف کتاب خواندن و یادگیری زبان‌های مختلف می‌کرد، در نقطه‌ای که زمستان‌ها دمایش به منفی پنجاه درجه سانتیگراد می‌رسید. اسارتی بدتر از میدان جنگ؛

ولی در بین روزهای سخت اسارت لحظاتی هم بود که خاطرات شیرینی را برایش به یادگار گذاشته بود، مثل همان روزی که در آلونکش تک و تنها مشغول به کارهای همیشگی‌اش بود که کاتیا پا به آن کلبه‌ی محقر گذاشت. زنی جوان که بیوه‌ی جنگی بود و مهندس پس از دیدنش، زندگیِ در بند اسارت برایش تحمل ناپذیر شد، نه خواب به چشمانش می‌آمد و نه فرصتی داشت تا کار کند. انبوه اندوه پا روی خرخره‌اش گذاشته بود تا این که روزها گذشت و نامه‌ای از جانب کاتیا به او رسید و در نهایت ناباوری دیدارهایشان آغاز شد و این اعتیاد به ملاقات او خاطرات تلخ وشیرینی را برایش رقم زد.

امان از هجومِ خاطره‌ها…

تخت ابونصر

در اثری نسبتا بلند، هدایت خواننده‌اش را به نزدیکی‌های شیراز می‌برد و در میان تحقیقات و کاوش‌های باستان‌شناسان رها می‌کند. در بین کوزه های قرمز، سکه های اسکندر و شمعدان های سه پایه.

دکتر وارنر و همکارانش در حال حفاری در مناطق باستانی بودند که تابوتی که یک سند مهم تاریخی به حساب می‌آمد را کشف کردند. تابوتی که در آن مومیایی‌ای به همراه جواهراتش مدفون بود و این کشف، دکتر را به کلی مجنون ساخته بود و با علاقه‌ای شدید درباره آن به تحقیق و مطالعه می‌پرداخت و نکته‌ی سحرآمیزی ذهن او را آرام نمی‌گذاشت؛ وصیت نامه‌ای که در تابوت پیدا شده بود و خبر از اتفاقی جادویی می‌داد.

 او سعی در اجرای آن وصیتنامه دارد که تعجب همکارانش را برانگیخته است، وصیت نامه‌ای مرموز و قدیمی که عمرش به دوران ساسانیان می‌رسید و در آن زنی از خیانتی پرده بر می‌داشت، از رفت و آمدهای شوهرش و از طلسمی صحبت می‌کرد که در آن تابوت بود؛ طلسمی که مرده را زنده می‌کرد!

تعجب همکارانِ دکتر وارنر جای خودش را به به سرزنشی آغشته به تمسخر می‌دهد:

شما تصور می‌کنید که جمعیت روی زمین کم است، می‌خواهید یک نفر دیگر را هم به آنها اضافه کنید.

ولی دکتر همچنان بروی عقیده‌اش مصر بود و اعضای تیمش را مجاب کرد که او را همراهی کنند.

تشریفات وصیت‌نامه را به آرامی انجام دادند و وقتی که طلسم در آتش افتاد مومیایی لرزه‌ای کرد و جان دوباره ای نصیبش شد.

رئالیسم جادویی هدایت؟

تجلی

 داستان کوتاهی که در آن زنی به نام هامسیک به همراه شوهرش به خانه‌ی برادرشوهر دعوت شده است و این مهمانی با شبی مصادف شده که او با معشوقه‌اش قرار دارد، با سورن؛ جوانی که چند سال قبل فالگیری ورودش را به زندگی زن وعده داده بود!

حال او فکر چاره است که به هم خوردن قرار را به سورن اطلاع دهد ولی نامه نوشتن و سپردن آن به کسی که به او برساند را از گزینه هایش خارج کرده زیرا علاقه‌ای ندارد که راز مگویش برملا شود. بنابراین شروع به گشتن خیابانها و سرکشی از پاتوقهای سورن می‌کند و هدایت در این گردشی که مخاطب را با خود همراه کرده پرده از زندگی بی شور و اشتیاق یک نوازنده‌ی ویلن بر می‌دارد، یک زندگی نومیدانه و سراسر پوچ. کسی که معلم سورن است. مردی تنها و محتاج نوازش که هامسیک در جست وجوی سورن به خانه‌ی او پا می‌گذارد و استاد را مملو از عجز و استیصال می‌یابد.

تاریک‌خانه

سرگذشت مرموز مردی با بینی کوچک قلمی و چهره‌ای که حاکی از نیروی اراده‌اش بود، کسی که به دنیا و اهالی‌اش بی اعتناست، خود را از بند آنها رها کرده، رابطه‌اش را با مردم قطع نموده و خودش را به داشتن افکاری محکوم کرده است که نه از کسی تقلید کند و نه به شکل کسی درآید. مردی که شهر کوهستانی خوانسار را از بین تمامی شهرهایی که دیده بود انتخاب کرده و در آن اقامت گزیده بود. شهری سردسیر و البته شاعرانه که او را از بابت فضای سنتی‌اش به خود وابسته کرده بود.

به بیرون شهر رفته است و در میانه‌ی مسیر به سمت خوانسار تاکسی گرفته و مسافری که در آن حضور دارد و از قضا راوی قصه است برای گذراندن آن شب مهمان خانه‌اش می‌شود، که به محض ورود به خانه از فضای عجیب آنجا یکه می‌خورد؛ دیوارهایی به رنگ اخرایی و گلیمهای سرخی که سر تا سر خانه را مفروش کرده بود.

هدایت از توصیف طبیعت، بیشتر برای ورود به داستان و حرکت میان تار و پود آن استفاده می‌کند، گاهی نیز جهت خلق اتمسفری ترسناک و رعب‌آور از آن بهره گرفته و ترس را به خواننده، از طریق احساسات مسافر وارد می‌کند:

پیش خودم تصور کردم بی شک به دام یکی از این ناخوشهای دیوانه افتاده‌ام که این اتاق شکنجه اوست

ولی آیا او دیوانه بود؟

نه!

او فقط مسیرش را از دیگران جدا کرده است و در توضیحات مفصلی که درباره‌ی تصمیمش به مهمان داد، از خودش گفت و از جامعه‌ی بشری، و از مردمانی که در اسارت چیزی به نام کار اند.

من ﺍصلا تنبل ﺁفریده شدم، کار و کوشش مال مردم تو خالیس، به این وسیله می‌خوﺍن چاله‌یی که تو خودشونه رو پر بکنن، مال ﺍشخاص گدا گشنس که ﺍز زیر بته بیرون آمدن. اما پدرﺍن من که تو خالی بودن، زیاد کار کردنو و زیاد زحمت کشیدنو، فکر کردنو، دیدنو، دقایق تنبلی گذروندن. این چاله تو ﺍونا پر شده بود و همیه ﺍرث تنبلیشونو بمن دﺍدن. من ﺍفتخاری به اجدﺍدم نمی‌کنم، علاوه بر ﺍینکه توی ﺍین مملکت طبقات مثه جاهای دیگه وجود ندﺍره و هر کدوم ﺍز دوله‌ها و سلطنه‌ها رو درست بشکافی دو سه پشت پیش ﺍونا دزد، یا گردنه گیر، یا دلقک درباری و یا صرﺍف بوده، وﺍنگهی اگه زیاد پاپی ﺍجدﺍدم بشیم باﻻخره جد هر کسی به گریل و شمپانزه می‌رسه. اما چیزی که هس، من برﺍی کار آفریده نشده بودم. اشخاص تازه بدورون رسیده متجدد فقط می‌تونن بقول خودشون توی ﺍین محیط عرض اندﺍم بکنن….

او اسیر نبود..

میهن‌پرست

سیدنصرالله پس از هفتاد و چهار سال زندگی یکنواخت برابر چالشی بزرگ قرار گرفته بود؛ سفر به هندوستان. که این سفر، دومین سفر عمرش پس از رفتن به دماوند محسوب می‌شد ! عالمی که تمام زندگی‌اش را وقف علم کرده و تمام‌وقت در تحصیل آن کوشیده بود. از ادبیات و عربی تا فلسفه و عرفان. و این همه او را به عنوان شخصی با سواد و صاحب معرفت در جامعه شناسانده بود. ولی آیا چنین بود؟

همه چیز طبق روال همیشگی‌اش جریان داشت تا اینکه روزی رسید و بدبختی‌اش آغاز شد؛ وزیر معارف در دیداری از نصرالله خواهش کرد تا برای ماموریتی در راستای غنی کردن دایره لغات مسلمانان و فارسی زبانان هند عازم آن کشور شود و طولی نمی‌کشد که کابوس‌های سید، آرام آرام زندگی روتینش را دستخوش تغییر می‌کند.

بارها از قولی که داده بود پشیمان شد ولی هر بار با هزار ادله خود را قانع می‌کرد که به این سفر برود:

شکرشکن شوند همه طوطیان هند                             زین قند پارسی که به بنگاله می‌رود؟

با سلام و صلوات و ایضا اضطراب‌های درونی پس از تقدیم وصیت نامه‌ به همسرش راهی سفر شده و پس از اقامت کوتاهی در خرمشهر، سوار کشتی می‌شود.

و با شروع سفر دریایی صادق با زبانی طنز به اخلاقیات شیخ طعنه می‌زند:

اگرچه سیدنصرالله اعتبار مخارج سفر برای درجه اول را داشت، ولی از لحاظ صرفه جویی درجه‌ی دوم را ترجیح داده بود و اگر منعش نمی‌کردند درجه‌ی سوم را گرفته بود!

روی آب شناورند و سید احساس خستگی می‌کند، رنگش پریده است و بی‌حال. و در لحظاتی که مجالی می‌یافت از بحث با مسافران حول موضوعات تاریخی و لغوی غافل نمی‌شد ولی این آمیختگی کم‌رنگ بود و بیشتر وقتش را وقف جنگیدن با ترس می‌کرد، ترسی که تمام جانش را گرفته بود. یاد اخباری از کشتی های غرق شده می‌افتاد و سرش گیچ می‌رفت و اهالی کشتی همه از نظرش شیطانی می‌آمدند و از ته دل به وزیر نفرین می‌کرد و خواب و بیداری‌اش تحت هدایت نفرتی آغشته با وحشت قرار داشت.

از پریدگی رنگ خود ترسید. شکل جانیهائی شده بود که در انتظار مرگ چندین ماه در زندان گرسنگی و بیخوابی کشیده باشند. خوابی که دیده بود بیاد آورد و پیش خود تصور کرد زمانیکه در دریا بیفتد چه وضع وحشتناکی خواهد داشت لرزه بر اندامش افتاد، زانوهایش سست شد، دندانهایش بهم می‌خورد بطوریکه صدایش را می‌شنید. نبض خودش را گرفت، بی‌اراده چندین بار زیر لب گفت: «والرو… والرو…» صدایش خراشیده بود. سرش بشدت درد می‌کرد. در قلب خود با زن و بچه‌اش وداع کرد، اشک در چشمش حلقه زد و برگشت تا صورت خود را اقلا نبیند. خواست سینه بند را باز بکند، ولی یادش آمد که در موقع خطر بستن آن کار آسانی نیست و از لحاظ مآل اندیشی ترجیح داد با سینه‌بند بخوابد عرق سردی از سر تا پایش جاری بود و حس کرد که جداً ناخوش است. دو قرص آسپرین خورد و در حالیکه آیهالکرسی می‌خواند رفت روی تختخواب به پهلو خوابید. ناراحت بود و ضربان قلبش را که تند شده بود می‌شمرد….

ترس برادر مرگ است یا خود آن؟

دسته بندی شده در: