خلاصه‌کردن دقیق داستان «سلاخ‌خانه‌ی شماره‌ی پنچ» دشوار است… چرا که همه چیز به طور همزمان اتفاق می‌افتد. از آنجایی که شخصیت اصلی داستان، بیلی پیلگریم، در زمان سفر می‌کند. از سال ۱۹۴۴ به سال ۱۹۶۷ و به دوران کودکی بیلی سفر می‌کنیم و دوباره برمی‌گردیم. ما قصد داریم تا حدودی ترتیب زمانی این خلاصه را حفظ کنیم، اما به خاطر داشته باشید که تنها راهی که می‌توانید مسیرهای انحرافی دیوانه‌وار و پرپیچ و خم توصیف کننده‌ی این رمان را درک کنید، این است که باید آن را بخوانید.

داستان «سلاخ‌خانه‌ی شماره‌ی پنج» با راوی داستان شروع می‌شود. او هرگز به طور رسمی اعلام نمی‌کند که «سلام، من کورت ونه‌گات هستم»، اما او به طور واضح با نام ونه‌گات صحبت می‌کند. او در خصوص مشکلی که در پیداکردن راه‌هایی برای نوشتن تجربیات خود در شهر درسدن در طول جنگ جهانی دوم داشته، صحبت می‌کند و هم به تدریس و آموزه‌های برنامه‌ی نگارش مشهور دانشگاه آیوا و هم به مطالعه‌ی انسان‌شناسی در دانشگاه شیکاگو اشاره می‌کند، که کورت ونه‌گات در زندگی واقعی خود، در هر دوی اینها حضور داشته است. راوی داستان دو نفر را به ما معرفی می‌کند که کتاب به آنها اختصاص یافته است؛ مری اوهار و گرهارد مولر.

سرنوشتی به آشفتگی میدان جنگ

پس از مقدمه در مورد شرح‌حال خود نویسنده، به کتاب می‌رسیم، که شخصیت اصلی و ستاره‌ی آن یک جوان رقت‌انگیز به نام بیلی پیلگریم است. در سال ۱۹۴۴، بیلی زمانی به سمت ارتش کشیده می‌شود که در دانشکده‌ی بینایی‌سنجی (پزشکان بینایی‌سنج، کسانی هستند که اگر شما مشکل بینایی داشته باشید، برای شما عینک تهیه می‌کند) در شمال ایالت نیویورک درس می‌خواند. او حتی یک سرباز کاملاً دوره‌دیده نیست. وظیفه‌ی او دستیاری کشیش ارتش است، و هنگ خود را در سرودهای مذهبی رهبری می‌کند تا روحیه‌ی آنها افزایش یابد. با این حال، اگرچه بیلی فاقد شایستگی و سازگاری کامل برای جنگ بود، اما در ماه دسامبر ۱۹۴۴ به لوگزامبورگ اعزام شد تا در «نبرد بولج» با آلمان‌ها بجنگد.

وقتی بیلی به میدان جنگ می‌رود، کاملاً گیج و سردرگم می‌شود. او حتی یک اسلحه با خود حمل نمی‌کند (چقدر بد!). او همانند یک بره‌ی گمشده، در قلمروی دشمن رها شده و قدم می‌زند تا اینکه یک سرباز جدید آمریکایی دیگر او را پیدا می‌کند، یک سرباز قلدر و دیوانه که عاشق به کارگیری ابزارهای شکنجه است. نام او، رولاند ویری است. ویری از اینکه بیلی علاقه‌ای به نجات جان خود ندارد، بسیار عصبانی می‌شود و او را تهدید می‌کند که به او تیراندازی خواهد کرد. درست همان موقع که ویری اسحله‌ی خود را به سمت بیلی نشانه می‌رود، گروهی از سربازان آلمانی هر دوی آنها را اسیر می‌کنند. ویری که تمام مدت بیلی را مقصر به اسارت درآمدنش می‌دانست، درنهایت در مسیر انتقال از لوگزامبورگ به اردوگاه اسرای جنگی در آلمان می‌میرد.

بیلی با قطار به محوطه‌ی زندان در مرکز اردوگاه مرگ آلمانی‌ها برای سربازان روس می‌رسد. این محوطه‌ی زندان، اساساً جایگاه سربازان بریتانیایی است که از زمان آغاز جنگ، در اینجا زندانی شده‌اند. این سربازان به خوبی تغذیه می‌شوند و بیشتر جنگ را به ورزش می‌پردازند، بنابراین روحیه‌ی بسیار خوبی دارند و از حضور سربازان آمریکایی به خصوص بیلی پیلگریم ضعیف و دلقک متنفر هستند. در این محوطه‌ی مخصوص بریتانیایی‌ها بود که بیلی با ادگار دربی و پاول لازارو آشنا می‌شود. ادگار دربی، یک معلم دبیرستان است که در پایان جنگ به خاطر غارت کشته می‌شود. پاول لازارو نیز یک روانی به تمام معنا است. او به خاطر اینکه بیلی، رولاند ویری را رها کرده بود تا بمیرد، قول داده بود تا قاتلی را برای کشتنش بفرستد.

بیلی و ادگار دربی، هر دو به مرکز اسیران جنگی در شهر درسدن آلمان فرستاده می‌شوند که تا پایان جنگ در آنجا بمانند. این اردوگاه اسیران جنگی در یک سلاخ‌خانه‌ی رهاشده قرار دارد (به اینکه “موضوع این کتاب دقیقاً چیست” دقت کنید که چرا این موضوع مهم است). کمی پس از رسیدن به شهر درسدن (۱۳ فوریه ۱۹۴۵)، واحد بمب‌گذاری آمریکایی به این شهر حمله می‌کند، و باعث شعله‌ور شدن آتش می‌شوند که تقریباً تمامی شهر را در بر می‌گیرد و هزاران نفر کشته می‌شوند. بیلی و گروه کوچکی از همراهان و اسرای جنگی، مجبور می‌شوند از میان خرابه‌های ساختمان‌ها و اجساد عبور کنند تا آب و سرپناه پیدا کنند. به عنوان یک اسیر جنگی، وظیفه‌ای به بیلی محول می‌شود تا اجساد را از زیر آوار شهر بیرون کنند.

پس از تسلیم آلمان در می۱۹۴۵ وقتی بیلی آزاد می‌شود، به ایالت شمالی نیویورک باز می‌گردد و بار دیگر درس بینایی‌سنجی را شروع می‌کند. او با والنسیا، دختر مالک دانشکده نامزد می‌کند. سپس ناگهان دچار حمله‌ی عصبی می‌شود و خود را در بیمارستان سربازان کهنه‌کار تحت بررسی قرار می‌دهد تا حالش بهتر شود. از قرار معلوم، حالش بهتر می‌شود، اما پس از آن، بیلی ناگهان خود را به آرامی و بدون دلیل مشخص در حال گریه‌کردن می‌یابد.

سلاخ خانهٔ شماره پنج

سلاخ خانهٔ شماره پنج

ناشر : روشنگران
مترجم : علی‎اصغر بهرامی
قیمت : ۱۲۶,۰۰۰۱۴۰,۰۰۰ تومان

پرشی به بلندای بیست سال

با نیم‌نگاهی به بیست سال بعد، متوجه می‌شویم که بیلی دو فرزند، یک دختر به نام باربارا و یک پسر به نام رابرت دارد. رابرت در نوجوانی، پسری سرکش بود، اما اکنون عضو نیروی دریایی است و برای جنگ به ویتنام اعزام شده است. در مورد بارابارا، خب چند لحظه‌ی بعد به او هم می‌پردازیم. بیلی و والنسیا (بیشتر اوقات) با خوبی و خوشی به مدت ۲۰ سال با هم زندگی کرده‌اند که ناگهان همه چیز خراب می‌شود. بیلی با پدر همسر خود، لیونل، سوار هواپیما می‌شوند. این هواپیما در نزدیکی کوهی در ورمانت سقوط می‌کند و همه‌ی سرنشینان آن به جز بیلی کشته می‌شوند. فقط بیلی دچار شکستگی شدید جمجمه می‌شود. زمانی که بیلی در حال بهبودی در بیمارستان است، والنسیا به خاطر مسمومیت با مونوکسید کربن در خودرویش از دنیا می‌رود.

در بیمارستان، بیلی با یک پیرمرد ۷۰ ساله‌ی بسیار پرانرژی به نام برترام کوپلند رامفورد هم‌اتاقی می‌شود که پایش به خاطر اسکی کردن به همراه همسر ۲۳ ساله‌اش شکسته بود. رامفورد یک تاریخدان است که می‌خواهد کتابی در خصوص نیروی هوایی بنویسد. او قصد دارد توضیح مختصری را در مورد اتفاقات شهر درسدن وارد کتاب کند، اما او ناامید است چرا که بیشتر اطلاعات در مورد حمله به این شهر هنوز محرمانه است.

رامفورد متوجه نمی‌شود که چرا نیروی هوایی نمی‌خواهد در مورد چنین حمله‌ی موفق و خارق‌العاده‌ای به جهان چیزی بگوید. او فکر می‌کند به این خاطر است که آنها نگران عقاید و نظرات افراد نازک‌دل و احساساتی هستند که ممکن است در مورد سوزاندن ۱۳۵ هزار غیرنظامی مخالف باشند. بیلی به رامفورد می‌گوید که در زمان حمله با بمب آتش‌زا، در این شهر بوده است. رامفورد می‌خواهد بیلی را متقاعد کند که این حمله واقعاً ضروری و لازم بوده است، و اینکه روبرو شدن با اجساد روی زمین چقدر وحشتناک بوده، اصلاً اهمیتی ندارد.

در اسارت ترالفامادورها؟

به محض اینکه بیلی توانایی حرکت خود را دوباره پیدا می‌کند، ناگهان در یک برنامه‌ی رادیویی در نیویورک ظاهر می‌شود. و در مورد تجربه‌ی خود، نه به عنوان یک اسیر جنگی، بلکه به عنوان فردی که توسط آدم فضایی‌ها ربوده شده، به صحبت می‌پردازد. او به روزنامه‌ی محلی شهر خودش نامه‌ای می‌نویسد تا با دنیا در مورد ساکنین سیاره‌ی ترالفامادور سخن بگوید. آدم فضایی‌ها از نظر بیلی، سبزرنگ هستند و ظاهر آنها شبیه به لوله بازکن توالت است. بیلی توضیح می‌دهد که این آدم فضایی‌ها، او و یک هنرپیشه‌ی زن جوان به نام مونتانا وایلدهک را ربوده تا به عنوان بخشی از نمایشگاه باغ‌وحش سال گذشته‌ی خود نشان دهند. بیلی در معرض عموم مردم می‌گوید که این ترالفامادوریان‌ها، در گذر زمان چیزهای زیادی را به ما می‌آموزند.

این ترالفامادوریان‌ها، همه چیز را متفاوت می‌بینند، چرا که قوه‌ی بینایی آنها در چهار بُعد کار می‌کند. به لطف این موضوع، آنها می‌دانند که هر لحظه در زمان، مجزا، ابدی و در عین حال همزمان با هر اتفاق دیگری رخ می‌دهد. بنابراین وقتی می‌بینید که کسی مرده است، آنها ممکن است این مردن را به خوبی در آن لحظه‌ی خاص نبینند، اما در تمامی لحظات قبل از آن، به طور عالی همه چیز را می‌بینند. مفهوم مرگ، توهمی بیش نیست، مثل قوه‌ی اختیار. هر لحظه در زمان، همیشه یکسان بوده و خواهد بود. برای تغییر آن هیچ کاری نمی‌توانیم انجام دهیم، که بیلی فکر می‌کند که این موضوع باید مایه‌ی آسایش برای همه‌ی ما باشد.

باربارا، دختر بیلی، در کمال تعجب ناراحت می‌شود که پدرش تمام این گفته‌ها را در روزنامه اعلام کرده است، و اصرار به کنترل زندگی او دارد، چرا که پدرش دیگر نمی‌تواند از خودش مراقبت کند. این کار احتمالاً به وضعیت بیلی کمکی نمی‌کند چرا که وضعیت عقلی او، در تمام استدلال‌هایش به باربارا و تجربیات او در بیمارستان، او را از این زمان به زمان دیگری می‌برد. به نظر می‌رسد بازدید او از ترالفامادور، اسارتش در زمان جنگ، و زندگی با خانواده‌ی خودش، همگی به طور همزمان اتفاق می‌افتند.

بیلی واقعاً راه و روش ترالفامادوری‌ها نسبت به چیزها را می‌پذیرد، چرا که او از سال ۱۹۴۴، از زمان جدا شده است. او چندین بار تولد و مرگ خود را دیده است، بنابراین او به طور منحصر به فرد، شایستگی دارد تا باور کند که هر لحظه‌ی مستقل، دنیای کاملی برای خودش دارد. به هر حال، هم چگونگی تجربه‌ی زمان و هم چگونگی روایت رمان، به صورت صحنه به صحنه و در بخش‌های کوچکی از روایت داستان، تنها زمانی که به یکباره به آنها نگاه می‌کنید، منطقی به نظر می‌رسند.

این رمان با صحنه‌ای پایان می‌یابد که بیلی در حال جستجو در بین آوار شهر درسدن است. تا جسد‌ها را برای سوزاندن پیدا کند. پس از اتمام کار، او و دوستان اسیر جنگی، به طویله‌ای فرستاده می‌شوند تا پایان جنگ در آنجا بمانند. وقتی جنگ در اروپا پایان می‌یابد، در طویله باز می‌شود. بیرون از آن، همه چیز در سکوت قرار دارد، به جز صدای پرندگان که آواز می‌خوانند:

هیچ چیزی در مورد جنگ وجود ندارد.

منبع:

shmoop.com

دسته بندی شده در:

برچسب ها: