زندگی مدرن امروزی و زرق و برق‌های قرن ۲۱ام بیشتر از هر زمان دیگری، همه‌ی انسان‌ها را درگیر علوم انسانی کرده؛ درگیر فلسفه و اخلاق، پیچیدگی‌های جوامع، اقتصاد و سیاست، و بیش از هرچیز درگیر خودمحوری. دلیل آن هم شاید تکنولوژی و پیشرفت بی‌‌سابقه‌ی علم است که از مضراتش، پرت کردن حواس ما نسبت به آخرین مورد است. این‌جا است که می‌فهمیم چرا «میچ آلبوم» از جایگاه یک مقاله‌نویس و روزنامه‌نگار خبرهای ورزشی، توانست کتاب «سه‌شنبه‌ها با موری» را سکوی پرتاب خودش به سمت زندگی جدیدی کند و شرح‌ حال‌ چند هفته از دوران تحولش، تا این اندازه استقبال مخاطبان عام را به دنبال داشت.

مضمون کتاب همان خودمحوری است که «موری شوارتز» استاد سابق میچ، از دیدگاه خودش آن را برای شاگرد شرح می‌دهد. یک تطابق زمانی اتفاقی، چشم میچ را به تصویر استاد محبوب دوران دانشگاهش می‌اندازد که در یک برنامه‌ی تلویزیونی گرم صحبت است؛ همان لبخندهای لطیف و صورت مهربان، اما این بار بی‌تحرک روی تخت. میچ به خاطر می‌آورد که حتی در روز فارغ‌التحصیلی، استاد جامعه‌شناسی‌اش را به خاطر علاقه‌ای که به او داشت، به پدر و مادرش هم معرفی کرده بود؛ و این‌که باید به یک قول فراموش شده عمل کند. از لابه‌لای سر و کله زدن با تهیه‌کنندگان تلویزیونی و بازیکن‌های معروف تنیس و هفته‌هایی که میچ برای کار از همسرش دور است، این جرقه به سرعت گوشه‌ی ذهنش را روشن می‌کند و یک بلیت به «وست نیوتون» در «ماساچوست» می‌گیرد. اگر بخواهیم یک مولفه برای موفقیت و جذابیت این کتاب طرح کنیم، قطعاً صداقت نویسنده است؛ صداقتی که در برابر افکار و رفتارهای خودش در حین تحول دارد، همه‌چیز را باورپذیرتر می‌کند و شناختی را که هر هفته از شخصیت و افکار موری به دست می‌آورد، در طول ۶ روز دیگر در جریان و اتفاقات زندگی شخصی به کار می‌گیرد.

مرگ پایان زندگی است، نه پایان یک ارتباط!

میچ عادت دارد که موری را «مربی» صدا کند و مربی، که تشنه‌ی بروز عواطفش نسبت به زندگی‌ست، هر بار با اشتیاق بیشتر تجربه‌ها‌ی عمرش را در اختیار او می‌گذارد. میچ در جشن فارغ‌التحصیلی در سال ۱۹۷۹ به موری قول داده بود که ارتباطش را با او حفظ خواهد کرد و حالا برگشته تا با وفا کردن به عهدش، ملال زندگی‌اش را هم درمان کند.

آلبومِ زندگیِ آلبوم

یکی از خوبی‌های کتاب، حقیقی بودن اتفاقات و پیشینه‌ی شخصیت‌ها است و میچ آلبوم با ترکیب این خاطرات و فصل‌بندی آن‌ها، به خوبی، یک داستان ساده اما منسجم را برایمان روایت می‌کند. شاید مخاطب با خواندن سرنوشت نویسنده، از خودش بپرسد که مگر فردی با توانایی‌ها و موفقیت‌های میچ ممکن است که نیازی به استاد داشته باشد؟ بنابراین از ابتدا نویسنده را شخصیتی مرفّه و محبوب می‌دانیم و سادگی گفتگوهای او با مربی، باعث نمی‌شود که معنا و ارزش آن‌ها را دست‌کم بگیریم. میچ آلبوم از محل تولدش به «نیویورک» رفت و در مدت کوتاهی مقاله‌نویسی و خبرگزاری ورزشی، توانایی‌اش را در این حوزه ثابت کرد. از این‌جا وضعیت مادی او شیب صعودی گرفت و شکست‌های کمی که سر راهش بود، مسیر را به نویسندگی تمام‌وقت در دو روزنامه‌ی معتبر و رسمی آمریکایی باز کرد. میچ در این کار استعداد نادری داشت و تا همین امروز، بیشتر از ۲۰۰ عنوان جایزه را برای موفقیت‌های پی‌درپی‌اش کسب کرده است. او صاحب یک ستون ثابت خبرهای ورزشی در روزنامه‌ی معتبری از دیترویت بود و به معنی واقعی کلمه، وقت سر خاراندن نداشت!

اما این‌همه پول و ازدحام فکری و کار، حتی فرصت آمادگی برای بچه‌دار شدن را به او نمی‌‌داد و خوش‌شانس بود که زندگی سر بزنگاه، راه تغییر را به او نشان داد. «سه‌شنبه‌ها با موری» در سال ۱۹۹۷ منتشر شد و با انتشار بیش از ۳۵ میلیون نسخه، او را به یک میلیونر تبدیل کرد؛ گرچه ارزش واقعی این کتاب را برای خود نویسنده، موفقیتش در شناساندن افکار و شخصیت موری به مردم، تعیین می‌کند. این کتاب در سال ۲۰۰۴ به اوج محبوبیت خود رسید و بعد از آن هم به طور مستمر در دست خوانندگان مانده است. در اقتباسی از آن، فیلمی به همین اسم در سال ۱۹۹۹ ساخته شد که ملاقات‌های میچ و موری را به تصویر می‌کشد و بازی «جک لمون» در نقش موری، که اسکار را هم از آن خود کرد، به جذابیت و ملاحت این شخصیت اضافه کرده است. در سال ۱۳۷۸ «محمود دانایی» آن را به فارسی ترجمه کرد، در این سال‌ها ۱۶ بار تجدید چاپ شده و مترجمان متعددی آن را به فارسی برگردانده‌اند که محبوب‌ترین آن‌ها ترجمه‌ی «شهرزاد ضیایی» با همکاری انتشارات شمشماد است.

زندگی‌بازی با مربی!

میچ اولین ملاقاتش با موری را تمام می‌کند؛ البته هنوز همان آدم است و قبل و بعد از ورودش به خانه تماماً به تلفن‌های کاری اختصاص دارد. او با مربی در اتاق خود او تجدید دیدار می‌کند و در خلال کار، دائماً مقایسه‌ی حال و گذشته را در ذهنش دارد. مربی را با روزهایی مقایسه می‌کند که بیشتر وقت کلاس‌هایش را، صرف آموزشِ در لحظه زندگی کردن و انسانیت می‌کرد و خود ۱۶ سال قبلش را می‌بیند که چقدر با امروز متفاوت است. آلبوم پس از دوره‌ای که با موری گذرانده، هنوز روزنه‌ی امیدی دارد تا خواننده‌ها در هر سن که هستند قدر زمان را بدانند. مربی به او یاد می‌دهد که «دیر شدن» معنا ندارد و می‌شود مثل خود او، تا آخرین ثانیه‌ی زندگی در حال دگرگونی بود.

شخصیت خودت رو بپذیر و ازش لذت ببر.

اولین ملاقات این دو، جلسه‌ی آماده‌سازی است و مثل مرحله‌های ابتدایی در هر کاری، نیاز به سختی بیشتری دارد؛ این مرحله به همان «تمرین اعتماد کردنی» شبیه است که موری در دانشگاه، از بچه‌ها خواسته بود. در این تمرین شخص جلویی باید چشم‌هایش را می‌بست، تمام اعتمادش را به دانشجویی که پشت سرش ایستاده می‌داد و خودش را از پشت سر رها می‌کرد. میچ هیجان و ترس این مرحله را به حس سقوط آزاد در این تمرین تشبیه می‌کند و حالا بین یاس و امیدهایش معلق است؛ اما شانس برای بار دوم به میچ رو می‌آورد و برگشتنش پیش موری برای بار دوم را تضمین می‌کند. آلبوم در سرتاسر کتاب طبیعتاً مطالبی را تکرار هم می‌کند؛ اما این تکرار هنرمندانه انجام می‌شود و شگردهای جذب مخاطبش را در نگارش و ادبیات مردمی، به خوبی به کارگرفته است. هر فصل از کتاب که نکات مهم جلسه‌ی آن هفته را جمع کرده، درباره‌ی مسائلی حرف می‌زند که اساساً محل بحث فلسفه است و ساده‌گرایی نویسنده، آن‌ها را به خوبی به توضیح می‌دهد.

اولین ضعف‌هایی که هنگام رقصیدن در عضلات بدن موری می‌افتد، نخستین نشانه‌هایی است که او را با حقیقت مرگ روبه‌رو می‌کند؛ جایی که او برای اولین بار می‌فهمد که به قول خودش این بیماری «روحش را در آگاهی کامل، در بدنی ناتوان زندانی کرده است». آشنایی ما با شخصیت موری با عوامل مختلفی صورت می‌گیرد و یکی از آن‌ها عادات او است؛ مردی که به پرشور رقصیدن عادت دارد، در اتاقش گیاه نگه می‌دارد و حتی بعد از ابتلایش به بیماری ALS و شروع دردهایش، اصرار دارد که همسرش، شغلش را به خاطر او رها نکند. می‌دانیم که این بیماری با ایجاد اختلال در رساندن پیام‌های عصبی منجر به فلج شدن و مرگ آرام می‌شود و فیزیک‌دان مشهور «استفن هاوکینگ» هم درگیر همین بیماری بود. از این جهت شاید سرنوشت، موری را به سمتی برده که تمام فعالیت‌های فیزیکی‌اش را مختل می‌کند و در ازا، دریچه‌ی جدیدی به ذهن و مسایل انتزاعی به رویش می‌گشاید. بنابراین موری تمام وقتش را به فکر کردن و رسیدن راهی عرفانی برای کسب آسایش صرف می‌کند و میچ کسی است که در این فرآیند تعاملی شانس رشد دارد.

نقطه‌ی کور رسانه‌ها

میچ پس از هفته‌ای طولانی متوجه می‌شود که اختلاف بین اتحادیه و روزنامه‌ای که عضو هردوی آن‌ها است، باعث شده که از چاپ کردن متن اخبار او صرف نظر کنند. او حالا تحت تاثیر حرف‌های موری است و این اتفاق هم مثل هر چیز دیگری او را از هیاهوی مطبوعات، و درکل دنیای مادی، دورتر می‌کند. جمعیت خبرنگارهایی را می‌بیند که دنبال تنیسور مشهور می‌دوند و از خودش می‌پرسد:

پس چرا شخصیتی مثل موری شوارتز باید تا این اندازه مهجور مانده باشد؟!

حس می‌کند که هدفش به سراب تبدیل شده و تصمیم می‌گیرد تا با حرف‌های تازه‌ای پیش مربی برگردد. پس از سال‌ها انگار تکیه‌گاهی از جنس انسانیت واقعی پیدا کرده و همسرش «جنین» را همراه خود به دیدن مربی می‌برد. موری از جنین می‌خواهد که برایش آواز بخواند و با صدای او اشک می‌ریزد. در موازات شکوفایی معنوی در زندگی میچ، ناتوانی بیشتر از قبل بر بدن موری غلبه می‌کند و حتی توانایی خوردن غذاهایی که میچ برایش می‌آورد را ندارد. رابطه‌ی این دو کاملاً انسانی است و هرکدام درحال نتیجه‌گیری‌های خودشان هستند. میچ می‌فهمد که یک لذت کوچک مثل توانایی غذا خوردن چقدر می‌تواند مهم باشد و موری در زیر سختی‌ها، با لبخند از مرگ استقبال می‌کند.

خاطراتی که موری از کودکی و سختی‌های زندگی‌اش می‌گوید صرفاً از جنس کلمات است و حسی که از آن ناشی می‌شود، فقط با تجربه قابل درک است. او می‌‎تواند هر روزش را در انتظار مرگ سپری کند یا این‌که هر لحظه را جزئی جدانشدنی از زندگی بداند. ویژگی شخصیتی او این است که مقاومت و پویایی را ادامه می‌دهد و خوش‌حالی را عملاً به امری اکتسابی تبدیل می‌کند. دغدغه‌ی نویسنده از نگارش کتاب یک عمل انسانی است و موفقیتش در این است که شخصیتی مثل موری را در رسانه‌ها خبرساز کند. رابطه‌ی او با مربی به رفاقت تبدیل می‌شود و حتی موری به او می‌گوید که او را مثل پسر سومش دوست دارد.

ساخت و ساز ذهن

توصیه‌ی اصلی موری به شاگرد قدیمی‌اش یک چیز است: «فرهنگ خودت را بساز». موری از کودکیِ سختی می‌گوید که با بی‌مهری‌های پدر و مرگ مادرش، خاطرات خوبی را از آن دوران در ذهن او به‌جا نگذاشته و حالا از میچ می‌خواهد که به ‌جای فرهنگ عمومی مردم، از بنیان، اصول و قواعد شخصی زندگی‌اش را بسازد؛ البته یک شرط هم دارد و آن هم فقط عشق است. از دید او عشق به همراه خود توانایی پذیرش و انسانیت را می‌آورد و همین‌ها برای یک زندگی روبه‌رشد کافی‌ است. فرهنگی که موری از آن حرف می‌زند به قوانین اخلاقی متفاوتی نسبت به کلیت جامعه پایبند است و در راستای سازش با طبیعت پیش می‌رود. موری عقیده دارد فرهنگ عمومی به جای عشق، برپایه‌ی طمع است؛ که خودخواهی و برتری‌طلبی هم به دنبالش می‌آید. این توصیه‌ی موری با توانایی خاصی صورت عملی می‌گیرد که میچ را به سمت او کشانده؛ اراده‌ی پذیرش پابه‌سن گذاشتن و قطعیت مرگ. تنهایی شخصیت موری را فراگرفته اما درهم نشکسته. او همیشه همین‌طور بوده و حالا که به بیماری لاعلاج حقیقی یعنی مرگ دچار شده، آزادانه‌تر از قبل هم اشک می‌ریزد؛ تفاوتی ندارد که علتش غم باشد یا شادی. او با اشک ریختن سبُک می‎‌شود و در دیدار هر هفته مکرراً به میچ هم آن را توصیه می‌کند. او ابتلا به بیماری‌اش را دوبعدی می‌بیند و حالا که قدر زندگی را حتی در پایین‌ترین کیفیتش می‌داند، می‌‎خواهد در همین فرصت تجربیاتش را با دیگران هم شریک شود.

میچ که سال‌ها قبل رویای نوازنده شدن را به امید موفقیت تجاری در خبرنگاری رها کرده، حالا هر جلسه‌ی هفتگی با موری را مثل گنجینه‌ای می‌داند که هنوز هم فرصت کسب ثروت واقعی از آن را دارد. موری از چند قدم جلوتر، از زمانی که دیگر قادر به رقصیدن نبود، فرآیند پذیرش مرگ را شروع کرده و حالا نگرانی‌اش به جای زندگی خودش، کمک به تغییر وضعیت در زندگی میچ است. موری استاد جامعه‌شناسی است و اطلاعات زیادی درباره‌ی جهان دارد؛ از تاریخ و ادبیات و سیاست برای میچ نمونه می‌آورد و چشم‌های او را به حقایق کثیفی که پشت‌پرده‌ی صنعت مطبوعات است، باز می‌کند. میچ پس از گذشت ۱۶ سال از فارغ‌التحصیلی، امید تازه‌ای برای تسکین دغدغه‌هایش پیدا کرده و می‌خواهد که اشتیاقش را با همه درمیان بگذارد؛ پروژه‌ای دونفره که نامش را «آخرین پایان‌نامه‌ی مشترک» می‌دانند و موری هم برای گفتن و روایت کردنش، خستگی‌ناپذیر است.

در همین حین، میچ تصمیم می‌گیرد که از بازدیدش با موری، برای برادرش تعریف کند؛ «پیتر» که در اسپانیا، به خواست خودش به تنهایی با سرطان می‌جنگد. روحیات میچ در طی این دو هفته آن‌قدر به موری نزدیک و از شخصیت قبلیِ خودش دور شده، که حالا مثل او با پافشاری و تماس و نامه، از برادر دورافتاده‌اش می‌خواهد که با او صحبت کند. مربی تغییرات میچ را حس می‌کند و قول می‌دهد که یک روز این ملاقات رخ خواهد داد؛ پیشگویی که پس از مرگ موری به حقیقت می‌پیوندد. آخرین جلسه‌ی این دو دوست، در مراسم خاک‌سپاری موری صورت می‌گیرد. حالا میچ بهترین شخص برای شروع زندگی دوباره‌ی استادش است و مسئولیت اخلاقی‌اش را در این می‌بیند که با او وداع کند. میچ مرگ موری را عمداً در غیاب فرزندانش توجیه می‌کند؛ تا دیگر کسی مثل خود او خواننده‌ی خبر فوت مادرش نباشد و یا با وحشتِ تصویر جسد پدرش در سردخانه، بقیه‌ی زندگی‌اش را نگذرانَد. در خاک‌سپاری میچ به آخرین قولی که به مربی داده بود عمل می‌کند؛ روز سه‌شنبه است و او در گوش‌های موری خداحافظی‌اش را زمزمه می‌کند. یاد حرف خود موری می‌افتد که می‎‌‌گفت:

زمانی که روی تخت هستی، با مرده هیچ فرقی نداری!

دسته بندی شده در: