این روزها که اکثر ادبیاتی‌ها با کافکا آشنا شده‌اند، به محض اینکه اسم صادق هدایت می‌آید، او را با کافکا مقایسه می‌کنند. در اکثر بحث‌های ادبی و مقایسه‌های تحلیلی، اگر بخواهند ادبیات تطبیقی را موضوع اصلی بحثشان قرار دهند، مقایسه‌ی آثار صادق هدایت و تاثیری که او از کافکا گرفته است، می‌تواند سوژه‌ی داغ بحثشان باشد. اما ما در اینجا، یعنی در کتابچی، اخلاق دیگری داریم. آثاری را باهم مقایسه می‌کنیم که کمتر کسی به فکر مقایسه‌ی آن‌ها میفتد. در این مقاله، قرار است دو داستان جذاب یعنی «سگ ولگرد» هدایت را با «سالار مگس‌ها»، اثر ویلیام گولدینگ مقایسه کنیم. دو کتاب با دو مضمون نسبتا مشابه که با عقایدی متفاوت گره می‌خورند. اما ابتدا، اجازه دهید راجع به هر کتاب، خلاصه‌ی کوتاهی در اختیارتان قرار دهیم تا اگر آن‌ها را نخوانده‌اید، قادر به درک این مقاله باشید.

سگ ولگرد

سگ ولگرد

نویسنده : صادق هدایت
ناشر : مجید

سگ ولگرد؛ نماد شوم بچه‌های سرزمین فقر

صادق هدایت با موارد زیادی در ایران‌زمین مشکل داشت. از فرهنگ‌ و آداب‌ورسوم سنتی گرفته تا عقاید و مذهبی که به نظرش اصالت را از بین می‌برد. او معمولا، کسانی که زیادی دم از مذهب می‌زدند را به شکلی بسیار ناپسند در کتاب‌هایش توصیف می‌کرد. در کتاب «سگ ولگرد»، ما سگی اسکاتلندی به نام «پات»‌ را داریم که در ورامین گم شده و هلاک محبت است. او که سگی با اصالت است، کم کم به خاطر نامهربانی‌ها و بی‌رحمی مردم، به سگی آواره، بیچاره و نسبتا هار تبدیل می‌شود که دیگر نمی‌تواند به هیچ‌کسی اعتماد کند. مردم ورامین، پات را به خاطر باور به اینکه نجس است، یا ممکن است خطرناک باشد، کتک می‌زنند و به او به هیچ‌وجه رحم نمی‌کنند. کسی معنی نگاهش را نمی‌فهمد و کسی هم قصد ندارد که با یک سگ ولگرد، برو بیایی داشته باشد. همین نشان می‌دهد که صادق هدایت، تا چه حد و اندازه، از عقاید سنتی و خرافات منزجر بود.

به نظر می‌آمد نگاه‌های دردناک پر از التماس او را کسی نمی‌دید و نمی‌فهمید! جلو دکان نانوایی، پادو او را کتک می‌زد، جلو قصابی، شاگردش به او سنگ می‌پراند، اگر زیر سایه‌ی اتومبیل پناه می‌برد، لگ سنگین کفش میخ‌دار شوفر از او پذیرایی می‌کرد و زمانی که همه از آزار به او خسته می‌شدند، بچه‌ی شیربرنج فروش لذت مخصوصی از شکنجه‌ی او می‌برد. در مقابل هر ناله‌ای که می‌کشید، یک پاره سنگ به کمرش می‌خورد و صدای قهقهه بچه پشت ناله‌ی سگ بلند می‌شد و می‌گفت: «بدمسب صاحاب!».

برخی می‌گویند که صادق هدایت، به خاطر علاقه‌ی شخصی‌اش به حیوانات و دفاع از حقوق آن‌ها، چنین داستانی نوشته است. اما در واقع، سگ، نماد انسان‌ها است. انسان‌های پاک و لطیفی که همان «کودکان» نام دارند و دست بر قضا، در محیط یا محله‌ای فقر نشین یا دور از فرهنگ به دنیا می‌آیند. بچه‌هایی که از بچگی، به جای قربان صدقه شنیدن، سرکوفت و نفرین مادرهای عصبی خود را می‌شوند و همین ناله و نفرین‌ها، آثارش را در چهره‌ی آن‌ها نشان می‌دهد. همین اثر باعث تفاوت بزرگ بین آن‌ها و بچه‌های طبقه‌ی ثروتمند می‌شود. در واقع، سگی که دوست دارند به دوران کودکی برگردد و روح انسانی دارد، نماد بچه‌های پاک و اصیلی است که اصالت خود را در محیط آلوده از دست می‌دهند. اشاره‌ی صادق هدایت، به میل سگ برای بازگشت به دوران کودکی نیز می‌تواند نشان‌دهنده‌ی همین نکته باشد.

به قولی انگار نویسنده تمام بچه‌ها را پاک و اصیل می‌داند و بزرگ شدن در محیطی نامناسب را مقصری برای خراب شدن شخصیت آن‌ها به حساب می‌آورد. البته این داستان را می‌توان به نوعی با داستان «مسخ» کافکا نیز مقایسه کرد. اگرچه در داستان کافکا، سوسک قصه ابتدا یک کارمند بود و آنقدر نامهربانی و بی‌مرامی دید که دق کرد و مرد. ولی در داستان صادق هدایت، خصوصیات انسانی به صورت نامحسوس و با منظور در وجود سگ تعبیه شده است. سگی که مثل همان سوسک، از نامهربانی‌ها و بی‌مرامی‌ها می‌میرد. اما اجازه دهید مقایسه‌ی کافکا و هدایت را در همین دو خط رها کنیم و سراغ اثر گولدینگ برویم.

سالار مگس‌ها؛ سرنوشت تلخ اصیل‌زاده‌ها

سالار مگس‌ها، نوشته‌ی ویلیام گولدینگ، راجع به پسربچه‌های مدرسه‌ای است که طی یک سانحه‌ی هوایی، سر از جزیره‌ای ناشناخته درمی‌آورند. جزیره‌ای که هیچ بزرگسالی در آن وجود ندارد و به همین ترتیب، هیچ قانونی در آن‌جا وجود ندارد. بچه‌ها  ابتدا متحد و یکپارچه هستند و برای اینکه به خوبی با اوضاع کنار بیایند، قانون‌هایی وضع می‌کنند و طی آن به زندگی می‌پردازند. اما رفته رفته دو دستگی ایجاد می‌شود و عده‌ای به جای پیروی از قوانین، به وحشی‌گری، شکار و هرج و مرج رو می‌آورند. آن‌ها آنقدر در این مسیر پیش می‌روند که به یک خوی شیطانی خون‌خوارانه می‌رسند و به یکدیگر رحم نمی‌کنند. در این میان، کسانی که با اصالت بودند و از قانون پیروی می‌کردند، برای نجات جان خود مجبور به انجام برخی اعمال خون‌خوارانه می‌شوند. ویلیام گولدینگ در واقع، در این اثر قصد دارد به ما نشان دهد که هر انسان، در درون خود شیطانی دارد که با شرایط محیطی، زنده می‌شوند. شیطانی وحشی و درنده که با تعابیر مذهبی کتاب‌های مقدس فرق دارد و برخواسته از ذات انسان‌ها است.

رالف مشت محکمی به شکم او کوبید که فریادش بلند شد. هر دو روبه‌روی هم قرار گرفته و مثل دو دیوانه هن‌وهن می‌کردند. صدای پیگی به گوش رالف رسید: «بذار من حرف بزنم.» پیگی صدف حلزونی را بلند کرده و سروصدا کمی آرام شد، ولی مجددا با قوت بیشتری بلند شد.

گولدینگ معتقد است که ترس و وحشت، شرایط تنش‌زا و بوی مرگ می‌تواند هر انسان اصیلی را به یک قاتل، وحشی یا درمانده و بیچاره‌ی تمام عیار تبدیل کند.

یک لحظه تصویر افسون عجیبی که زمانی ساحل را فرا گرفته بود از جلوی نظرش گذشت. اما جزیره مانند جنگل مرده‌ای سوخته بود، سیمون مرده بود و جک… . اشک‌هایش جاری شد و بغضش گرفت. رالف برای پایان معصومیت، قلب تاریک آدمی و سقوط دوستی واقعی و دانا که پیگی نام داشت، گریست.

تغییر اصیل به وحشی در هر دو اثر

همانطور که از خواندن خلاصه‌ی هر یک از داستان‌ها متوجه شده‌اید، این دو داستان تا حدودی بهم شباهت دارند. هر دو، تاثیر محیط و وحشی‌گری بر خلق و خوی یک اصیل‌زاده را به تصویر می‌کشند. هر دو نویسنده معتقد هستند که هرج‌ومرج می‌تواند تمدن را شکست دهد و خرابی و فساد بار بیاورد. ویلیام گولدینگ، تغییر اصالت به وحشی‌گری را در یک انسان به تصویر می‌کشد. انسانی که در جزیره‌ای ناشناخته افتاده و باید برای حفظ جان خودش بجنگد. صادق هدایت، در داستانی کوتاه‌تر، تغییر اصالت به بیچارگی را در سگی به تصویر می‌کشد که در محیطی بیگانه قرار گرفته است. به عبارتی، ورامین ایران در داستان هدایت، دست کمی از آن جزیره‌ی دور افتاده در سالار مگس‌ها ندارد. ولی این به نوعی می‌توان کمی به اصرار صادق هدایت، به اصالت و برجسته بودن خودش نسبت به اطرافیان اشاره کند. هدایت در داستان بوف کور نیز خودش را از «سایر رجاله‌ها» متمایز می‌دانست. او در نقش راوی بوف کور و شخصیت «پات» داستان سگ ولگرد، روشن‌فکر متمایزی است که برای رسیدن به عدالت، مهربانی، وفاداری و محبت له‌له می‌زند. اما هیچ‌گاه به آن دست نمی‌یابد. در داستان گولدینگ، بچه‌هایی را می‌بینیم که به دو دسته تقسیم می‌شوند و یک دسته از شدت وحشی‌گری دسته‌ی دوم در عجب هستند. آن‌ها نیز، در جستجوی آرامش، وفاداری و عدالت هستند. حتی در آخر داستان، به خاطر معصومیت و اصالت از دست رفته اشکی ریخته می‌شود. این معصومیت از دست رفته و تاریکی حاصل از آن، می‌تواند به مثابه خراب شدن شخصیت و ظاهر «پات» سگ ولگرد باشد.

سابق او با جرات، بی‌باک، تمیز و سرزنده بود. ولی حالا ترسو و تو سری‌خور شده بود، هر صدایی که می‌شنید، و یا چیزی نزدیک او تکان می‌خورد، به خودش می‌لرزید، حتی از صدای خودش وحشت می‌کرد_اصلا او به کثافت و زیبل خو گرفته بود_تنش می‌خارید، حوصله نداشت که کپک‌هایش را شکار کند یا خودش را بلیسد. او حس می‌کرد که جزو خاکروبه شده و یک چیزی در او مرده بود، خاموش شده بود.

حال این تحول، خودش را در گوشه کنار‌ داستان گولدینگ نیز نشان می‌دهد.

او به پیگی خندید و توقع داشت او طبق معمول با حوصله و ملایمت و سکوتی دردناک کنار برود. در عوض، پیگی با دست‌هایش بر آب کوبید. فریاد زد: «تمومش کن! می‌شنوی؟» با خشم آب به صورت رالف پاشید.

به طور کلی، شاید بتوان مضمون این دو اثر را از این لحاظ مد نظر گرفت که هر دو نویسنده، در انسان شیطانی زنده می‌بینند که می‌تواند هم خودشان هم ضعیف‌تر از خودشان را نابود سازد. رالف‌، پیگی و سیمون نماد سگ ولگرد داستان هدایت هستند. انسان‌های شیطان صفت داستان هدایت، نماد جک و گروهی هستند که با وحشی‌گری، جان یکدیگر را در جزیره‌ی دور افتاده به خطر انداختند.

نویسنده‌هایی که کودکی را ستایش می‌کنند

برخی از شاعران دوره‌ی رمانتیک،‌ اشعاری سروده‌اند که معصومیت از دست رفته و بلوغ را با لحنی دردناک نشان می‌دهد. از این شاعران می‌توان به ویلیام بلیک و ویلیام وردزورث اشاره کرد. رفته رفته وقتی به دوره‌ی مدرن و پست مدرن پا گذاشتیم، شاعرانی چون «تی. اس. الیوت» آمدند و با غم و غصه‌ی فراوان، از پستی‌های این دوره و پاکی‌های گذشته حرف زدند. صادق هدایت و ویلیام گولدینگ نیز به عنوان دو نویسنده‌ی معاصر از این مبحث دور نیستند. صادق هدایت جایی از رمان بوف کور را خالی از ستایش گذشته باقی نگذاشته است. او در داستان «سگ ولگرد»، این حسرت به گذشته را تمایل پات به بازگشت به دوره‌ی کودکی، اصالت و پاکی نشان می‌دهد. در کتاب «سالار مگس‌ها»، ویلیام گولدینگ حسرت معصومیت، پاکی و کودکی را در دل رالف می‌گذارد و با اشک‌هایی که ریخته می‌شوند، آن را به بهترین شکل نمایش می‌دهد. در واقع، هر دو نویسنده، چند منظوره صحبت می‌کنند. از یک جهت می‌توان به پاکی، اصالت و معصومیت از دست رفته در انسان‌ها اشاره کرد که به خاطر زندگی در وضعیتی نابسامان از دست رفته است. از جهت دیگر می‌توان تمایل به حفظ اصالت و تمدن و ارتباط آن به دوران کودکی در هر دو اثر را نمادی برای حسرت به دوره‌ی تمدن در گذشته تعبیر کرد. چرا که ویلیام گولدینگ نیز اوضاع نابسامان مردم در دوران جنگ را به تصویر می‌کشد و به نوعی، اعلام نارضایتی می‌کند. جالب اینجا است که هر دو اثر، نزدیک بهم و به فاصله‌ی ۱۲ سال منتشر شده‌اند. سگ ولگرد، متعلق به سال ۱۹۴۲ و سالار مگس‌ها، متعلق به سال ۱۹۵۴ است. 

دسته بندی شده در: