فقیر، ثروتمند، انسان، خدا

«انتری که لوطیش مرده بود» نام مجموعه‌ای داستانی از «صادق چوبک» است؛ نویسنده‌ی پیشگام در داستان‌نویسی فارسی که در دوران تجدّد ادبی راه «محمدعلی جمال‌زاده» را پیش گرفت و در کنار «صادق هدایت» و «بزرگ علوی» به یکی از برترین نویسندگان ادبیات داستانی تاریخ ایران تبدیل شد. این تجدّد در دنباله‌ی اتفاقات سیاسی قرن ۱۳ام در ایران رنگ گرفت؛ انقلاب مشروطه در دلش گسترش صنعت چاپ و روزنامه‌نگاری را داشت و ایرانی‌هایی که در کشورهای اروپایی تحصیل می‌کردند، رفته‌رفته فرهنگ روز ایران را به سمت جدیدی بردند. صادق چوبک در اروپا نبود، اما تحصیل او در «کالج آمریکایی تهران» و معاشرت با نویسندگان روشن‌فکر باعث شد تا مسیر تازه‌ای را به موازات آن‌ها در داستان‌نویسی باز کند. «انتری که لوطیش مرده بود» کتابی است که بعد از گذشت بیش از ۷۰ سال هنوز استحکام خود را حفظ کرده و این نشان می‌دهد که دغدغه‌های چوبک در آن زمان، ریشه در حقایق اجتماعی غیرقابل چشم‌پوشی داشته است. این کتاب محصول «انتشارات جاویدان» است و در سال ۱۳۹۹ به چاپ پنجم رسیده است.

نویسنده سه داستان کوتاه و در انتها یک نمایش‌نامه را در کنار هم قرار می‌دهد که هرکدام را جداگانه بررسی می‌کنیم؛ به ترتیب «چرا دریا توفانی شده بود»، «قفس»، «انتری که لوطیش مرده بود» و نمایش‌نامه‌ی «توپ لاستیکی». اما پیش از آن باید با زبان ادبی نویسنده آشنا شویم که تیپ شخصیتی جدیدی از افراد جامعه را معرفی می‌کند. زبانی که بسته به موقعیت‌ها، با لحن‌های متفاوتی با مخاطبش ارتباط می‌گیرد و در همان حال پایه‌های رفتاری شخصیت‌هایش را حفظ می‌کند. لغات و اصطلاحاتی که چوبک در داستان‌هایش استفاده می‌کند اکثراً برایمان غریب است و اگر گهگاه کتاب‌های ادبیات کلاسیک فارسی را هم خوانده باشیم، بازهم احتمالاً برای کامل فهمیدنشان کم است. بعضی از این اصطلاحات ریشه‌ای عربی دارند و می‌توانیم با تطابق کلامی، معنای آن‌ها را بفهمیم. اما بیشتر آن‌ها مستقیماً از دل مردم کوچه و بازار درآمده‌اند و عصاره‌ای فرهنگی است که در آن دوره زبان به‌روز مردم به شمار می‌رفته‌است؛ پس باید خوشحال باشیم که پانویس‌های کتاب معنای آن‌ها را توضیح می‌دهد. جالب این‌که چوبک در دو داستان خود از حیوانات به عنوان شخصیت اول استفاده می‌کند و زاویه‌ی دید آن‌ها به زندگی را برای مخاطب شرح می‌دهد؛ همین مطلب نشان می‌دهد که نویسنده در توصیف تا چه حد توانمند است و با چه ابزارهای کمی می‌تواند جهان تازه‌ای خلق کند، دغدغه بیافریند و تصمیم‌های سرنوشت‌ساز از جانب کارکترهایش بگیرد.

او در تمام آثارش شخصیت‌هایی را می‌سازد که اکثر ما حتی یک بار هم به چشم ندیده‌ایم. فقر و فلاکت و گرسنگی پایه‌ی شکل‌گیری‌شان هستند و امید و اخلاق و عشق به معنی واقعی کلمه در وجود آن‌ها مرده است. شاید نویسنده در زندگی‌اش با چنین افرادی برخورد داشته و برای همین توانسته با این دقت و ریزبینی جزئیات ظاهری و رفتاری آن‌ها را طرح کند؛ اما خلاقیت‌های تکنیکی و فرمی که برای پرداخت داستان‌ها و چینش وقایع به کار گرفته، در دوران خودش بسیار تازه بوده و همین قریحه‌ی ادبی و شاعرانه‌ی او را اثبات می‌کند. خود نویسنده در نوشته‌هایش تأکید می‌کند که فلسفه‌ی خاصی در آثارش جاری نیست. در حقیقت طراحی شخصیت‌هایی تا این اندازه بی‌درمان، صرفاً تلاشی است برای تصویر کردن دردهای فلسفی و وجودی انسان، نه پاسخ دادن به آن‌ها. دردهایی که انسان را به دنبال راه فرار می‌شوراند. چوبک صرفاً سعی می‌کند تا وضعیتی آنی و موقتی را ترسیم کند که بی‌توجه به ظواهر ماجرا، همیشه در باطن فاسد و وحشتناک است.

صداقت در قلم چوبی

صادق چوبک در سال ۱۲۹۵ هجری شمسی در بوشهر متولد شد. برخلاف پدرش علاقه‌ای به تجارت نداشت. اشتیاق او به زمینه‌های فرهنگی باعث شد پس از تحصیل در مدارس بوشهر و شیراز، به کالج آمریکایی تهران برود و در ادامه به وزارت فرهنگ بپیوندد. آثار او طبق گفته‌های خودش و نویسندگان و منتقدین معاصرش از هیچ الگوی ایدئولوژیک و هدفمندی پیروی نمی‌کرد. چوبک عمق ماجرا را بسیار سطحی‌تر از چیزی می‌دید که نیازی به تفسیر و تفصیل داشته باشد و اولین راه‌حل پیشرفت اجتماعی و فرهنگی ایران را، پرداختن به دغدغه‌ی اقتصادی توده‌ی مردم عامه می‌دانست. او در آثارش همیشه از افراد شکست‌خورده و گوشه‌گیر به عنوان نقش اول استفاده می‌کرد و تمرکزش را بر توجه به چالش‌هایی مثل اعتیاد، فحشا، خشونت، تعصب و غیره می‌گذاشت. این نویسنده‌ی بزرگ و جریان‌ساز در سال ۱۳۷۷ در آمریکا چشم بر دنیا بست و با آثار ارزشمندی که در ادبیات داستانی به جا گذاشت، به هنرمندی جاودانه بدل شد. کتاب‌های «تنگسیر»، «سنگ صبور»، «خیمه‌شب بازی»، «روز اول قبر» و «چراغ آخر» از آثار کوتاه داستانی او هستند. رمان تنگسیر منبع الهام فیلم مشهوری به همین اسم به کارگردانی «امیر نادری» شد. صادق چوبک به زبان انگلیسی تسلط کامل داشت و کتاب «پینوکیو» از «کارلو کلودی» را با عنوان «آدمک چوبی» به فارسی ترجمه کرد.

میمون بی‌مضمون!

داستان اصلی در این مجموعه همان است که نامش روی جلد کتاب است؛ اما پیش از آن، دو داستان کوتاه را پیش رو داریم و بعد از آن یک نمایش‌نامه‌ را می‌خوانیم. پس اول داستانی را بررسی می‌کنیم که هسته‌ی هنری و معنایی اثر محسوب می‌شود و داستان‌های دیگر، در عین استقلال و توانمندی، بر محور فلسفی آن می‌چرخند. داستان سوم، «انتری که لوطیش مرده بود»، دو شخصیت اصلی دارد؛ «لوطی جهان» که معرکه‌گیر گوشه و کنارها بوده، هیچ‌وقت تریاک را کنار نگذاشته و شاید به عنوان لطف میمونش را هم دودی می‌کرده است، و حالا مرده. و «مخمل» که هنوز زنده است، تا امروز سرنوشت خودش را جهنم می‌دانسته و از حالا به دنبال بهشت می‌گردد. داستان روایتی روبه‌جلو دارد و در خلال کار، فلش‌بک‌ها یاد گذشته را هم زنده می‌کنند. این شیوه‌ی روایت، ترتیبی است که در زندگی طبیعی تجربه می‌کنیم و برای ایجاد کشش و همذات‌پنداری بین یک انسان و یک میمون، نزدیک‌ترین و هوشمندانه‌ترین راه است. تنها چیزی که نویسنده از مخاطب می‌خواهد دلسوزی است و به خوبی هم کسبش می‌کند. حرکات مخمل با پیشینه‌ی تحقیرآمیزی که از او سراغ داریم عیناً یک میمون سردرگم را در ذهن طراحی می‌کند. میمونی که فقط می‌خواهد آزادی و حفظ جان را در کنار هم داشته باشد.

رابطه‌ای که چوبک بین یک میمون و یک انسان شکل می‌دهد، قبل از هر چیز ما را یاد تئوری انتخاب طبیعی و تکامل انواع می‌اندازد. میمون یادآور یک سرمنشأ طبیعی است که به عقیده‌ی داروین موجب تکامل و شکل‌گیری انسان خردمند شد و تقابل این موجود با یک انسان در این داستان ما را به مقایسه وا می‌دارد. چوبک نشان می‌دهد که در مقایسه، مخمل بیشتر از لوطی که یک انسان بود، به اخلاقیات پایبند است و بیشتر از او به دنبال صلح و آسایش است. البته نباید فراموش کنیم تمام مذمت‌های اخلاقی که نویسنده از کارکترهایش می‌کند، آمیخته با حسی از دلسوزی و مظلوم‌نمایی است که در نهایت ریشه‌ی فساد و ظلم را هدف می‌گیرد. یکی از نکات مهم که ما را همراه مخمل می‌کند مسئله‌ی اعتیاد او به دود تریاک است. تریاک صرفاً نمادی است از تمام مسکّن‌هایی که به صورت قرص و مخدر یا فکر و عقیده به طور مداوم توسط جسم و ذهن ما انسان‌ها مصرف می‌شود و کنترل واقعیتی که از زندگی می‌سازیم را، موقتاً به دست‌مان می‌دهد. در وهله‌ی دوم می‌دانیم که لوطی با تسخیر مخمل، به حسی خداگونه درمورد او می‌رسد و قدرت‌طلبی طبیعتاً فساد را به همراه دارد. مخمل پس از چشیدن اولین جرعه‌های آزادی، با همین مسئله روبه‌رو می‌شود و سعی می‌کند تا مثل اربابش سلطه‌گر باشد.

توصیفات نویسنده از آرزوها و غصه‌های مخمل، در عین واقعیت ما را به یاد دغدغه‌های بشر می‌اندازد. در تمام طول داستان مخمل به دنبال راه فراری است تا از این دشت خطرناک فرار کند؛ یعنی هدف‌گذاری می‌‌کند و برای آن، خطر نزدیک شدن به کودک چوپان را هم می‌پذیرد. البته بعد از حمله‌ی کودک، مخمل درس می‌گیرد که برای همیشه از انسان‌ها دور باشد. نویسنده مردهایی را در دورتادور دشت توصیف می‌کند که کپه‌های آتش‌شان خاموش شده و فقط از آن‌ها دود بلند می‌شود؛ همین اتفاق را درمورد لوطی هم تجربه کردیم و این نمادگرایی شاید اشاره می‌کند که بشر ذاتاً به دردهای تناقض‌آمیز دچار است: آتشی که روشن نیست، اما همیشه توی چشم می‌رود. مخمل، همان‌طور که در گذشته هم روحیه‌ی لجبازی داشته، یاد می‌گیرد که از خودش دفاع کند و صورت چوپان را گاز بگیرد. اما در برابر خطر شکار شدن توسط شاهین، این به کارش نمی‌آید و می‌فهمد که هنوز برای رهایی ضعیف است. پیش جسد اربابش برمی‌گردد و التماس‌گونه اظهار پشیمانی می‌کند. چوبک با شیوه‌ی روایتش، این مهفوم را به ذهن متبادر می‌کند که فقدان هم مثل آزادی‌خواهی یکی از بنیان‌های وجودی انسان است و قدر و ارزش یک موهبت وقتی شناخته می‌شود که دیگر از دست رفته است. در آخرین صحنه مخمل در کنار ارباب از دست‌رفته‌اش نشسته و منتظر جلادهایی است که با تبر نزدیک می‌شوند. چوبک یک چرخه از سیکل نامتناهی تجربیات بشری را در ماجراجویی چندساعته‌ی مخمل پیاده می‌کند و حالا که شناخت حاصل شد و قرار است همه‌چیز تکراری باشد، زندگی را به دست جلاد می‌سپارد. تجربه‌ی آزادی فقط یک بار به مخمل انگیزه می‌دهد و پس از این یک بار، فقط جنبه‌های منفی و تباه‌کننده‌ی آزادی می‌ماند.

قفس‌تر از قفس

با شروع داستان دوم شاید به یاد انیمیشن «فرار مرغی» بیفتیم! البته با ادامه‌ی داستان تمام تصورات رؤیاگونه (fantasy) از ذهنمان پاک می‌شود و جایش را رنج و فشار و کثیفی و اسارت می‌گیرد. نویسنده خصوصاً وضعیت متعفنی را داخل قفس پرنده‌ها طراحی می‌کند تا جامعه‌ای را شبیه‌سازی کند که این بار خط جداکننده‌ای ندارد و خشک‌وتر باهم سلاخی می‌شوند. در ازای این جهنم، در بیرون یک سلاخ بدذات را روایت می‌کند که نماد حکومت‌های دیکتاتور و ظالم است؛ یا شاید نیرویی برتر و بسیار بی‌رحم و قصی‌اقلب که اصلاً اهمیت دادن به جان موجودات پایین‌تر از خود، در تعریف او جایی ندارد و امکان جلب ترحم او برای پرندگان حبس‌شده نیست. جامعه‌ای متشکل از هزاران و میلیون‌ها قربانی که هرروز یکی‌یکی کشته می‌شوند و با این وجود قفس محکم‌تر از چیزی است که بتوانند کاری بکنند. این داستان دیالوگ و شخصیت و پلان ندارد و چوبک از این نظر فوق‌العاده هوش‌مندانه عمل کرده است؛ به این ترتیب زمینه‌ای بسیار گسترده‌تر از حالت‌های معمول در داستان‌ها، برای مخاطب ایجاد می‌شود و بی‌هیچ تفاوت و مقایسه همه را به دید قربانی نگاه می‌کند.

انقلاب درونی دریا

اولین داستان کتاب شخصیت‌های فقیری را به معرفی می‌کند که دو روز است با کامیون‌هایشان در باتلاق گیر کرده‌اند و منتظرند تا «کهزاد»، که پیاده تا بوشهر رفته، برگردد. نکته‌ی جالب توجه در داستان این است که شخصیت کهزاد که نقش اصلی را دارد، تا نیمه‌های ابتدایی داستان در روایت نیست و صرفاً از دیدگاه دیگران قضاوت می‌شود؛ «عباس» که معتاد تریاک است، «سیاه» که راننده است و «اکبر» شاگرد راننده. قضاوت‌های این سه نفر و حرف‌هایی که درباره‌ی کهزاد می‌زنند هرکدام از دیدگاهی با محدودیت‌های ویژه‌ی اخلاقی خودشان شکل می‌گیرد و بعد با ترکیب این سه دیدگاه، ذهن بیننده واقعیتی خودساخته را از شخصیت کهزاد برداشت می‌کند. در نیمه‌ی دوم که با شخصیت کهزاد آشنا می‌شویم، می‌فهمیم اکثر شایعات آن‌ها درمورد او درست است. کهزاد مرد بدذاتی است و دیگر هیچ محدودیت اخلاقی برایش معنا ندارد. او قصد دارد بعد از پیدا کردن بچه، همسرش را بکشد و در جای گم‌شده‌ای دفن کند.

توصیف وضعیت آب‌وهوایی بوشهر و بلایی که طوفان سر دریا می‌آورد، یکی از بهترین و شاعرانه‌ترین نمونه‌های فضاسازی در ادبیات داستانی ایران است. کهزاد همچنان در فکر و خیال‌ است که به منزل همسرش می‌رسد و به دنبال بچه می‌رود. با شخصیتی که ما از او سراغ داریم، هر کاری از او برمی‌آید؛ اما در آخرین صحنه دودل می‌شود. در آخرین صحنه کهزاد و همسرش در سکوت غرش دریا و توفان را تماشا می‌کنند. کهزاد از طرفی به دنبال بردن فرزندش بود و از این طرف حس پدرانه‌ای که برای اولین بار درک کرده، ممکن است تغییر بزرگی در زندگی‌اش پدید بیاورد؛ قضاوت با خواننده است و نویسنده تنها لوازم این قضاوت را فراهم می‌کند. هدف داستان از ابتدا شکل‌دهی به یک تصور ساختگی در ذهن مخاطب است. بعد مخاطب با خود شخصیت آشنا می‌شود و در مرحله‌ی آخر، این خود خواننده است که باید راه را با ذهنیتش تمام کند و واقعیتش را بسازد.

آخرین لایه‌ی توپ لاستیکی

آخرین بخش که نمایش‌نامه‌ای است به نام «توپ لاستیکی» و لطف ویژه‌ای دارد، در یک پرده و با ۹ شخصیت، جامعه را با مؤلفه‌های دیگری شبیه‌سازی می‌کند. داستان‌های قبلی زندگی فلاکت‌بار انسان‌هایی را نشان می‌داد که هرگز نجات پیدا نخواهند کرد و آن‌ها این سرنوشت را پذیرفته‌اند. این نمایش مضمونی را در نقطه‌ی مقابل آن بخش از جامعه به تصویر می‌کشد؛ دالکی مردی منفعت‌طلب و بی‌ارزش است که جرات رویارویی با جزای ظلم‌هایش را ندارد اما یکی از مهم‌ترین مناصب کشور را در دست گرفته است. چوبک با لحن طنز، نمایش را به سمتی می‌برد که چنین فردی را از همه سمت توخالی نشان می‌دهد و هیچ مولفه‌ی ارزشمندی برای صاحب منصب بودن دالکی دست خواننده را نمی‌گیرد. چوبک حتی شخص شاه را کنار می‌گذارد و بر روی شخصیتی دقیق می‌شود که به اندازه‌ی تمام افراد گرسنه در داستان‌های دیگرش، ثروت دارد و با این‌حال از زنش می‌خواهد که طلاها را مخفی کند. البته این شخصیت خیالی است اما نمونه‌ی آن را هزاران بار دیده‌ایم. دالکی شخصیتی سست و ترسو دارد و یک شک بی‌پایه و اساس در دلش، باعث می‌شود تا تمام خانواده را، که نمادی از اقشار فکری و فرهنگی جامعه است، متزلزل کند. در بحبوحه‌ی این ماجرا خسرو که نماینده‌ی قشر روشن‌فکر است، حرف‌های ناگفته‌ا‌ی مارکسیستی خودش را بازگو می‌کند و در برخورد دالکی با ژوبین‌نژاد ماجرا شدت بیشتری می‌گیرد. چوبک با ذکاوت تمام یک توپ لاستیکی را با تمام ترس‌های چنین شخصیت و حکومتی معادل می‌گیرد و کار اندازه‌گیری عمق فاجعه را به ما می‌سپارد.

دسته بندی شده در: