سرش را بلند کرد و خیره در نگاه کمی خجولم گفت:

_توی تمام مدتی که شناختمت حس کردم موضوعی آزارت میده. نمی‌دونم اون چیه و حدسی ندارم. سخت گیری خانواده ست یا مربوط به اون پسری که از طریق معین فهمیدم نامزدت بوده. یرام مهم نیست که چی بینتون گذشت و چرا نامزدی بهم خورد اما این گذر زمان و در حاشیه بودن برام کافی بود تا بفهمم می‌خوام کنارت باشم. من آدم رمانتیکی نیستم که برات حرفای عاشقونه بزنم. اوج احساسات من همون شعری بود که برات نشونه گذاشتم. اهل قربون صدقه رفتن و زبون بازی هم نیستم. اما این رو می‌دونم که بهت حس دارم و این حس اون قدری هست که بخوام تا آخر عمر با هم باشیم. من دوستت دارم مهرسا و این علاقه هر روز بیشتر از قبل میشه. الان که این جاییم با تکیه به همین حس پا پیش  گذاشتم و امیدوارم حس تو هم همین باشه. . می‌دونم که معین همین روزا باهات حرف میزنه و وارد دوراهی انتخاب میشی پس خواستم زودتر پا پیش بذارم تا موقع تصمیم گیریت من گزینه دوم نباشم.

از حرفهایش گیج شده بودم باورم نمیشد در تمام مدتی که من از او فرار می‌کردم او به من فکر می‌کرد. از اینکه بارها من را با امین دیده بود به غیرعادی بودنم پی برده بود و اینکه می‌دانست بهترین دوستش هم خواهان من است، خجالت کشیدم اما برایم ارزش داشت که مرا اولویت قرار داد و انتخاب را به خودم سپرد.