انتشارات پیکان منتشر کرد:
گرگ و میش بود. نیمه تاریک و کمی هم ترسناک. سرش را از روی بالش برداشت و به اطراف نگریست. اتاقی بود نسبتا بزرگ، اما تنگ. برای او تمام فاصلهها در قلبش مچاله شده بود و راهی برای تنفس باقی نبود. چشمهایش به شدت میسوخت. دستی بر آنها کشید و دوباره به یاد میلاد افتاد. صبح روز قبل او بود، کتی هم بود، و اکنون…
دوباره گلوله بغضی سد راه گلویش شد و به تحریک عواطفش مشغول گردید. چند نفس عمیق کشید، اما هوا اندک بود. حس کرد دیوارهای اتاق کوچک و کوچکتر میشود، آنقدر کوچک که در قلبش جا بگیرد، و او را مدفون سازد. خدایا، چی به سرم میاد؟
محصولات مشابه
نظرات کاربران(0)
مرتب سازی براساس:
۰.۰
0.0
از 0 امتیازپرسش و پاسخ (0)