هر کس می‌تواند به عشق نگاه متفاوتی داشته باشد. یک نفر آن را غیر ممکن و زاده‌ی توهم انسان می‌داند، دیگری آن را واقعی و لازمه‌ی زندگی. برخی ممکن است عشق را صرفا از نوع الهی قبول داشته باشند و برخی ممکن است عشق بین آدم‌ها را ترجیح دهند. برخی ممکن است عشق را نیاز جنسی بدانند و برخی دیگر عشق را نیازی روحی. این‌ها همگی به روحیه و ذهنیت انسان‌ها بستگی دارد. همین حالا که شما نیز این مطلب را می‌خوانید، ممکن است راجع به مفهوم «عشق» نظر خاص خودتان را داشته باشید، یا به آن باور داشته باشید، یا حضور آن در زندگی را رد کنید و تمام احساسات انسان را بر پایه‌ی واکنش‌های هورمونی در مغز بدانید.

در شعر طولانی ونوس و آدونیس که توسط شکسپیر بازنویسی و تالیف شده است، دو شخصیت داریم که دو تفکر متفاوت نسبت به عشق دارند. ونوس تمام و کمال به عشق  باور دارد و مظهر محبت، لطافت و عاشقی است. آدونیس،‌ به عشق هیچ باوری ندارد و با غرور بالای خود، انسان را موجودی بی‌نیاز به عواطف و احساسات می‌بیند. نویسنده‌ای مثل شکسپیر، آثار زیادی را در باب عشق نوشته و عقاید مختلف راجع به آن را از طریق داستان‌ها و کاراکترهای مختلف بیان می‌کند. اما این صرفا شکسپیر نیست که راجع به «عشق» صحبت کرده است. این مفهوم آن‌قدر پیچیده است که شخصی به نام «استرنبرگ» با نظریه‌ی مثلث عشقی می‌آید و حرف‌های خود را راجع به «عشق واقعی» بیان می‌کند.

حالا فرض کنید اگر یک نویسنده یا شاعر بخواهد راجع به «عشق» نظر بدهد و دیدگاه‌هایش را روی کاغذ ثبت کند، اوضاع تا چه حد می‌تواند پیچیده‌تر شود. گرچه از زیبایی‌های ادبیات، همین است که دیدگاه‌های افراد مختلف راجع به یک مفهوم جهانی مثل «عشق» را بدانیم. در این مطلب هم می‌خواهیم، دیدگاه دو نویسنده‌ی بزرگ، یعنی «ویلیام شکسپیر» و «گابریل گارسیا مارکز» را راجع به عشق بررسی کنیم. مقایسه‌ای هم بر این دو دیدگاه صورت می‌گیرد که به شما کمک می‌کند، نظر دو ادیب بزرگ را در این باره بدانید. شاید هم وسیله‌ای شد که دیدگاه خودتان را نسبت به عشق تغییر دهید.

چند کلامی راجع به گابریل گارسیا مارکز

گابریل گارسیا مارکز را با رئالیسم جادویی می‌شناسند. نویسنده‌ی کلمبیایی که در کتاب‌ها و آثارش، مولفه‌های جادویی را به واقعی‌ترین و منطقی‌ترین حالت ممکن به تصویر می‌کشد. اما نماد‌گرایی او نیز یکی دیگر از جنبه‌های مهم در آثارش است. در واقع کمتر کسی می‌تواند با نمادگرایی داستانی را جادویی کند و در عین حال، به مسائل و مشکلات مختلف سیاسی، اجتماعی و فرهنگی طعنه بزند. او رمان‌ها و داستان‌های کوتاه مختلفی نوشته که در آن‌ها، مضمون‌های متنوعی به چشم می‌خورد و از آثارش نیز می‌توان به صدسال تنهایی، پاییز پدرسالار،‌ ژنرال در هزارتوی خود و عشق سال‌های وبا اشاره کرد. او در کتاب «عشق سال‌های وبا»، جدا از اینکه به وضعیت سیاسی کشور  اشاره کرده و آن را نقد می‌کند، عشق را به مثابه «وبا» می‌داند. ما نیز به کمک این کتاب می‌خواهیم نظر و دیدگاهش از عشق را بررسی کنیم.

صد سال تنهایی

صد سال تنهایی

نویسنده : گابریل گارسیا مارکز
ناشر : آریابان
مترجم : کیومرث پارسای
قیمت : ۲۲۵,۰۰۰۲۵۰,۰۰۰ تومان

منظور مارکز از تشبیه عشق به وبا چیست؟

از آنجا که نام «وبا» در این رمان آمده،‌ پس طبیعتا از اهمیت زیادی هم برخوردار است. در این رمان وبا همه جا را فرا گرفته است. بیماری ترسناکی که آرامش را از مردم گرفته و باعث مهاجرت عده‌ای از آن‌ها، از شهری به شهر دیگر شده است. بیش از این، وبا صرفا در عنوان نیست که کنار عبارت «عشق»‌ قرار گرفته است. در واقع، عشق و وبا هر دو در این رمان بهم گره خورده‌اند. پس به دنبال آن به علت بیماری فلورنتینو پی می‌بریم. کسی که بارها و بارها به خاطر درد قلب بیمار می‌شود و به تخت‌خواب میفتد. انگار نویسنده قصد دارد بگوید که «علائم عشق، شبیه علائم وبا است». اگر می‌توان وبا را در رمان به عنوان نمادی از عشق تفسیر کرد، پس می‌توان به این نتیجه رسید که مارکز «عشق» را پدیده‌ای زجرآور می‌داند.

در حقیقت، برجسته‌ترین مضمون رمان حاکی از آن است که عشق‌ورزی یک بیماری واقعی است. آفتی قابل مقایسه با وبا. فلورنتینو آریزا از عشق رنج می‌برد، همانطور که فرد از وبا رنج می‌برد. در بخشی از داستان، فلورنتینو از نگرانی چنان مریض است که بیماری او را با وبا اشتباه می‌گیرند. حتی در بخشی دیگر، فلورنتینو درد عاطفی خود را با عذاب جسمی ترکیب می‌کند تا بلکه به عطر عشق دست پیدا کند. گل می‌خورد، ادکلن می‌نوشد و استفراغ می‌کند، تا بالاخره بتواند به عطر فرمینا برسد و او را با خود احساس کند. حتی می‌توان ادعا کرد که بیماری فلورنتینو از جسمی به روان می‌رسد، زیرا اگرچه او در قلب و معده‌ی خود بیمار است، اما از نظر روانی آشفته است.

جالب اینجاست که در طول پنجاه و یک سالی که فلورنتینو از فرمینا جدا است، انگار از دردی که عشق جبران‌ناپذیرش متحمل شده لذت می‌برد. وقتی او بخاطر ویولونی که برای فرمینا می‌نوازد، باید سه شب را در سلول زندان بگذراند، به خاطر فداکاری خود به نام عشق احساس رضایت می‌کند. این عذاب، باعث استحکام و تداوم او می‌شود. زیرا او احساس ناراحتی خود را یک تجربه‌ی لذت‌بخش و تقویت‌کننده می‌داند که او را به آرزوی نهایی خود می‌رساند. مضمون عشق به مثابه وبا در آخرین فصل کتاب به اوج خود می‌رسد. در این بخش، فلورنتینو به ناخدای کشتی که او و فرمینا در آن بودند دستور می‌دهد به دروغ اعلام کنند که کشتی حامل کسانی است که به بیماری وبا مبتلا هستند. گرچه موردی از وبا در کشتی وجود ندارد، اما این ادعا آنقدر هم دروغ نیست. زیرا فلورنتینو به یک عشق بی‌امان آلوده شده است.

پیری و رسوایی

اگرچه مارکز عشق را به مثابه وبا توصیف کرده و برخی علائم آن را مانند بیماری جسمی و روحی می‌داند، ولی به طور کلی با آن مخالف نیست. در واقع، در بخشی از رمان به این نکته نیز اشاره دارد که اگر شما نمی‌توانید عشق را درک کنید، مثل این است که در هضم غذا مشکل داشته باشید! عشق چیزی نیست که بتوان آن را نادیده گرفت. مردم در طول عمر خود، به دلایل مختلفی بیمار می‌شوند و اگر به خاطر عشق بیمار شوند، باز می‌تواند عمری عادی و طبیعی باشد. او این عقیده را در مفهوم «پیری» به خوبی نشان می‌دهد.

فرمینا و فلورنتینو هر دو در رمان، در حال پیر شدن هستند و همزمان باید از بی‌عدالتی‌هایی که همین پیری در حقشان انجام می‌دهد، رنج ببرند. در همین حال، زمانی که خبر ازدواج فلورنتینو پخش می‌شود، مورد تمسخر قرار می‌گیرد. زیرا او پیرمرد است و از نظر بقیه، افراد مسن ازدواج نمی‌کنند. اما تعصبی که افلیا نسبت به افراد مسن دارد، دربردارنده‌ی این مفهوم است که «عشق» ابدا نمی‌تواند برای افراد مسن، امری ناپسند باشد. در واقع قصد مارکز از مطرح کردن این مفهوم، نقد لکه‌دار کردن عشق و عاشقی در دوران پیری است. پس او به طور کلی با عشق مخالف نیست. فقط به جای آن که مثل سایر نویسنده‌ها، به آن احساس لطافت ببخشد، آن را با خشونت ترکیب می‌کند.

عشق غربی

شخصیت اصلی داستان، با وجود عشق نفس‌گیری که به معشوقش دارد، با دخترهای مختلفی هم‌خواب می‌شود. در واقع، او «نیاز جنسی» را مثل غذا خوردن و نفس کشیدن، طبیعی می‌داند. پس این رابطه‌های جنسی به هیچ عنوان از نظر شخصیت اصلی و خود مارکز، خیانت محسوب نمی‌شود. انسان می‌تواند عاشق یک نفر باشد، ولی همزمان به نیازی مثل نیاز جنسی خود نیز توجه داشته باشد. پس عشقی که مارکز در این رمان به تصویر می‌کشد عشقی کاملا متفاوت با عشق شرقی و سنتی است.

چند کلامی راجع به ویلیام شکسپیر

شکسپیر یکی از بزرگ‌ترین غزل‌سرایان و نمایشنامه‌نویس‌های دوره‌ی رنسانس است. او در آثارش، نه تنها به سلایق و علایق مردم دوره‌ی ملکه الیزابت اهمیت می‌داد، بلکه به مضامین و مفاهیم مختلفی اشاره می‌کرد که معمولا کاملا انتقادی، روان‌شناسانه و عمیق هستند. جالب است بدانید که او، از کسانی است که بر اساس داستان‌های اساطیری و اسطوره‌ای یونان یا روم، نمایشنامه یا شعرهای متعددی به ثبت رسانده است. اما در نسخه‌ی بازنویسی شده، برخی مضامین پررنگ‌تر و خاص‌تر به نظر می‌رسند. برای مثال می‌توان به نمایشنامه‌ی رومئو و ژولیت، ونوس و آدونیس و… اشاره کرد.

او در اکثر آثارش، مفهوم «عشق» را به تصویر می‌کشد. ولی این عشق، عشقی هورمونی بین بچه‌ها نیست و آن را به منزله‌ی نیاز جنسی توصیف نکرده است. در واقع، از آنجا که او در دوره‌ی انسان‌گرایی یا همان اومانیستی زندگی می‌کرد، پس عشق را مفهومی در تکمیل شدن انسان تصور می‌کرد. او این تفکر را در نمایشنامه‌ی «ونوس و آدونیس» و با به تصویر کشیدن آدونیس به عنوان شخصیتی خودشیفته و ناقص، به خوبی بیان کرد.

گرچه شکسپیر در آثارش نسبت به مفهوم عشق سردرگمی ایجاد می‌کند. یعنی همانطور که گابریل گارسیا مارکز، در لفافه عشق را به وبا توصیف می‌کند و آن را در کنار برطرف کردن نیازهای جنسی ممکن می‌داند، شکسپیر نیز در لفافه به مواردی اشاره می‌کند که با دقت بسیار زیاد، قابل رمزگشایی است. من در ادامه یکی از پیچیده‌ترین و سخت‌ترین غزل‌های شکسپیر را انتخاب کرده و به کمک آن، پیچیدگی مفهوم عشق از دیدگاه شاعر را بیان می‌کنم. سپس شباهت یا تناقض دیدگاه این دو ادیب بزرگ را مطرح می‌کنم. گرچه این در کنار بررسی تحلیلی، درصد زیادی از نظر شخصی بنده را شامل می‌شود و دیگران می‌توانند دیدگاهی متفاوت به آن داشته باشند.

غزل ۱۱۶، از پردردسرترین اشعار شکسپیر

می‌گویند شکسپیر غزل ۱۱۶ که «عشق واقعی» یا «true love» نام دارد را بر مبنای عشقی واقعی نوشته که شبیه به سایر مفاهیم تعریف شده نیست. انگار که عشق واقعی، بیدی نیست که به این باد‌ها بلرزد و خیانتی در آن رخ دهد. اما هیلتون لندری (و سایر منتقدان پساساختارگرا و زبان‌شناس) معتقد هستند که این شعر، اتفاقا به عشق الهی، عرفانی و دست‌نیافتنی اشاره نمی‌کند؛ بلکه در لفافه به برخی نکات اشاره می‌کند که در دوره‌ی رنسانس، دست و بال عاشقان را بسته است. در واقع غزل ۱۱۶ دیدگاه متفاوتی از عشق را بیان می‌کند که با خود ابیات متناقض است. از نظر سایر منتقدان، برای درک لحن این غزل، نمی‌توان به متن آن اعتماد کرد. در ادامه ابتدا ترجمه‌ای از این غزل نوشته شده که ترجمه‌ی مفهومی آن است تا به شما در درک مطلب کلی کمک کند. ولی این ترجمه، به هیچ وجه نمی‌تواند بازی زبانی، قلم و منظور اصلی شکسپیر را منتقل کند. پس برای اینکه دیدگاه واقعی او نسبت به عشق را درک کنید، حتما به خواندن ادامه دهید.

ترجمه‌ای مفهومی از غزل ۱۱۶

Let me not to the marriage of true minds
Admit impediments. Love is not love
Which alters when it alteration finds
Or bends with the remover to remove
O no! it is an ever-fixed mark
That looks on tempests and is never shaken
It is the star to every wand’ring bark
Whose worth’s unknown, although his height be taken
Love’s not Time’s fool, though rosy lips and cheeks
Within his bending sickle’s compass come
Love alters not with his brief hours and weeks
But bears it out even to the edge of doom
If this be error and upon me prov’d
I never writ, nor no man ever lov’d

مگذار بپذیرم که در یگانگی و در پیوند روح‌های راست و با وفا اشکالات و مانعی راه می‌یابد؛
آن عشق که عشق نیست که وقتی بی‌ثباتی یا تغییری برمی‌خورد، تغییر می‌پذیرد یا با آن که دل برمی‌کند، خم و منحرف می‌شود و او نیز دل برمی‌کند.
اُ، نخیر، عشق آن نشان و نشانه‌ی ثابت و پابرجای دریا است که به طوفان‌ها می‌نگرد و هرگز تکان نمی‌خورد و متزلزل نمی‌گردد؛ او برای هر کشتی سرگردان ستاره‌ای است که هر چند ارتقاع آن اندازه گرفته می‌شود، ولی ارزش آن ناشناس و نشناخته است.
عشق بازیچه و ریشخند زمان نیست اگرچه لب‌ها و گونه‌های سرخ‌فام به درون دایره‌ی داس سر کج زمان میفتند؛ ولی عشق با ساعات و هفته‌های کوتاه و زودگذر تغییر نمی‌پذیرد، بلکه حتی تا دم روز رستاخیز و داوری زنده و باقی می‌ماند.
اگر این که من می‌گویم خطا و زلالت است و علیه من ثابت گردد، نه من هرگز شعر گفته‌ام و نه هرگز هیچ‌کس عاشق شده است.

ترجمه‌ای که با آن روبه‌رو هستید، ترجمه‌ی دکتر تقی تفضلی از غزل شکسپیر است. گرچه همانطور که گفتیم، می‌تواند نقص‌هایی داشته باشد و مفهوم اصلی شاعر منتقل نمی‌شود. حالا، بیایید سراغ تحلیل آن برویم.

بیت اول (چهار سطر اول)

Let me not to the marriage of true minds
Admit impediments. Love is not love
Which alters when it alteration finds
Or bends with the remover to remove

در ظاهر، غزل با اعتراف شاعر به کیفیت جذاب اتحاد عاطفی «درست‌کارها» آغاز می‌شود. انگار که ازدواج اذهان واقعی به عنوان تعریفی از عشق واقعی به کار گرفته باشد.  اما اگر توجه کرده باشید، شکسپیر تمایل دارد که برای تعریف عشق از کلمات منفی (not) استفاده کند. پس اگر با دیدگاه ساختارگرایانه یا «دیکانستراکتیو» به آن نگاه کنیم، می‌بینیم که این کلمه، منظور خاصی به کل لحن غزل اضافه می‌کند. let me Not to…، یا Love is not love، به خوبی به این نکته اشاره می‌کنند که چیزی که شکسپیر مطرح می‌کند، با منظور اصلی خودش تفاوت دارد.

در واقع هر کسی که تلاش کند جملات شکسپیر را بخواند، در عین حال که با معنی عمیق آن‌ها روبه‌رو می‌شود، با سختی در خوانش آن نیز روبه‌رو می‌شود. چه دلیلی دارد که شکسپیر، این همه از کلمه‌ی not استفاده کند؟ love is not love به خودی خود، چه چیزی را بیان می‌کند؟ پس به این نتیجه می‌توان دست یافت که تأکید بر تعریف این که عشق چیست، خصوصیات اصلی این غزل را برجسته نمی‌کند. گرچه برخی می‌گویند که منظور شکسپیر از عشق واقعی، ازدواجی است که بین خداوند و مخلوقش بسته شده است. عشقی که گواه مدت، شدت، ثبات و مقاومت آن است.

تاکید روی کلمه‌ی «من»

در ادامه‌ی اثبات ادعای بالا می‌توان به نکته‌ای که توسط گری مورفی، یکی از منتقدان برجسته‌ی ادبی مطرح شده اشاره کرد. در خط اول، از کلمه‌ی «من» استفاده شده و روی آن نیز تاکید ویژه‌ای صورت گرفته است. این در واقع نه فقط یک تعریف استعاری ملایم بلکه یک اعتراض آشفته است که از ترس از دست دادن خلق شده است. انگار که شکسپیر از همان اول قصد دارد بگوید که هرآنچه که می‌گوید، بر اساس قضاوت‌های شخصی خودش است و نمی‌تواند سندی بر «عشق واقعی» باشد. انگار می‌خواهد بگوید که اتفاقا آنچه راجع به عشق واقعی بیان می‌کند، واقعی نیست!

Marriage of true mind ابهامی پیچیده دارد

زبان شاعرانه‌ای که شکسپیر به کار برده، باری دیگر مفاهیم را مشکوک می‌کند. «marriage of true mind» را معمولا استعاره از «عشق واقعی» در نظر می‌گیرند. اما شاعر در اینجا می‌تواند به سایر مفاهیم نیز اشاره‌ای خاص کند. مثل عشق به خدا، عشق به مسیحیت و… . این حتی می‌تواند عروس و دامادی را که مقابل یک کلیسا ایستاده‌اند در ذهن مخاطب القا کند. پس هرکس به نوبه‌ی خود می‌تواند این عبارت را با ذهنیت خاص خودش تعبیر و تفسیر کند. در واقع، این می‌تواند دلیلی بر مبهم بودن منظور شکسپیر از «عشق و عاشقان واقعی» باشد. به همین ترتیب، این عبارت چند مفهومی این بستر را مهیا کرده که غزل ۱۱۶ را با دیدگاه دریدا (پساساختارگرای معروف) و نظریه‌ی واسازی بررسی کنیم و با هر بررسی، به نتیجه‌ای خاص برسیم.

بیت دوم (چهار سطر دوم)

O no! it is an ever-fixed mark
That looks on tempests and is never shaken
It is the star to every wand’ring bark
Whose worth’s unknown, although his height be taken

سطر پنج تا هشت، در مقایسه با سطر یک تا چهار از مفهوم متفاوتی برخوردار است. انگار که دیگر شکسپیر قصد ندارد آن چه عشق نیست را توصیف کند. این بار دقیقا می‌خواهد راجع به چیزی که عشق است حرف بزند. این خود به نوعی تغییر در دیدگاه شکسپیر نسبت به عشق را نشان می‌دهد. رباعی دوم توضیح می‌دهد که چگونه عشق واقعی به هیچ‌وجه دچار تغییر نمی‌شود. شکسپیر در این بخش، عشق را شبیه ستاره‌ای توصیف کرده که هیچ‌وقت جایش عوض نمی‌شود و تغییر نمی‌کند. ستاره‌ای که همیشه، حتی سنگ از آسمان ببارد و طوفان برپا شود هم سرجایش قرار دارد. در واقع شکسپیر در رباعی دوم سعی دارد بهتر از هر لحظه‌ی دیگری، تعریفش نسبت به عشق را بیان کند. اما در عین حال، قصد دارد بگوید که چنین عشقی نمی‌تواند واقعی باشد. شاید تعجب کنید اما، در ظاهر عشق به مثابه یک علامت غیرقابل تغییر و ستاره‌ای محکم و استوار شاید چیز خوبی به نظر برسد، اما منظور شکسپیر را می‌توان نوع دیگری هم تعبیر کرد.  

برای توضیح بیشتر می‌توانیم مسیحیت، کاتولیک و کلیسا را مثال بزنیم. در واقع، عشق با نماد و معنی مشخصی توسط مسیحی‌ها و سنتی‌ها در دوران قرون وسطی تعریف شده بود. این نماد، به هیچ‌وجه تا آن زمان دچار تغییر نشد و همواره با عقاید خاصی همراه بود. عقاید تغییرناپذیری که شاید آزاردهنده باشند! عقایدی که می‌گوید «عشق، فقط عشق به خدا»، «عشق، فقط عشق الهی» و اگر عشق پا به مسائل جنسی و جسمی بگذارد، دیگر عشق نیست بلکه حشو و گمراهی است. در اینجا می‌توانیم کمی به دیدگاه مارکز نیز برگردیم و نظر او در رابطه با عشق را مرور کنیم. او عشق را به وبا تشبیه می‌کرد. مرضی که باعث بیماری قلب می‌شود و انسان را به زجر وامی‌دارد. ولی در عین حال، آن را تشویق می‌کرد و نبود آن را به شدت ناراحت‌کننده می‌دانست. در عین حال، شخصی که عاشق بود حتی به نیازهای جنسی خود نیز رسیدگی می‌کرد. در دوران پیری ازدواج می‌کرد و با وجود زجری که می‌کشید، عشق پاکش را از دل بیرون نمی‌کرد.

باز هم یکی به نعل یکی به میخ

همان‌طور که می‌بینید، شکسپیر در ظاهر به ستایش عشق واقعی و در باطن به نهی آن مشغول است. ناگفته نماند، مذهبی که فرقه‌ی کاتولیک در دوران قرون وسطی توصیه می‌کرد، با سختگیری‌هایی غیرقابل تغییر مطرح شده بود. اما اصلاح‌طلبان دوره‌ی رنسانس، غیر قابل تغییر بودن برخی مفاهیم از جمله «عشق» را رد کردند. در مقاله‌ای با عنوان «چرا باید شکسپیر بخوانیم؟» به این نکته اشاره کردم که شکسپیر در آن دوره مجبور بود یکی به نعل و یکی به میخ بزند. یک جا دل مردم طبقه‌ی کارگر را خوش کند، جایی دیگر موافق بورژوا حرف بزند. یک بار به نفع روحانیت، سنت و مذهب صحبت کند، باری دیگر به نفع اصلاح‌طلبان. اما تمام این‌ها از جمله سیاست‌های ملکه الیزابت در آن دوره بود. یکی از این سیاست‌ها، آزاد گذاشتن اصلاح‌طلبان و پذیرفتن اصول‌گرایان کاتولیکی بود. اگر دقت کنید، شکسپیر در این شعر نیز کماکان بین این دو در حرکت است و به نفع سیاست‌های آن دوره، شعر را نوشته است.

بیت سوم (چهارسطر سوم)

Love’s not Time’s fool, though rosy lips and cheeks
;Within his bending sickle’s compass come
,Love alters not with his brief hours and weeks
.But bears it out even to the edge of doom

در چهار سطر سوم، شکسپیر سعی دارد از بین رفتن زیبایی در گذر زمان را نشان دهد. «عشق آلت دست زمان نیست، عشق آن زیبایی ظاهری (لبان و گونه‌های سرخ) نیست. این اشاره، بیان می‌دارد که اگر شخصی واقعا عاشق باشد و اگر آن عشق، حقیقی باشد، با گذر زمان از بین نمی‌رود. اما در دو بیتی آخر، مجددا به نهی چیزی که گفته می‌پردازد. اگر دقت کنید در این بیت نیز از خوانش سخت جهت بازی با ذهن مخاطب استفاده شده است «love’s not …».

دو بیتی آخر

,If this be error and upon me prov’d
.I never writ, nor no man ever lov’d

اگر می‌خواهید بیشتر گیج شوید، باید دو بیتی آخر شکسپیر را در نظر بگیرید. بخشی از شعر که بر خلاف انتظار مخاطب، چیزی راجع به عشق بیان می‌کند که کاملا متفاوت با چیزی است که طبیعتا باید بیان می‌شد. برای مثال، به جای اینکه چیزی راجع به «من این شعر را سرودم و مردم به آن عشق ورزیدند» بنویسد، نوشته که «من ننوشتم، هیچکس هم آن را دوست نداشت». در واقع، وجود شعر خودش نشان می‌دهد که توسط شاعر نوشته شده است. اگر به حالت استعاری به شعر نگاه کنیم، می‌توانیم این نکته را در نظر بگیریم که شکسپیر قصد دارد بگوید که اگر این قضاوتی بر عشق باشد، پس می‌توان خلاف آن را به من ثابت کرد. پس می‌توانیم فرض کنیم که من هیچ‌وقت آن را ننوشته‌ام و هیچ‌کس هم تا به حال واقعا به عشق واقعی دست نیافته است». انگار خودش هم به خوبی می‌داند که چیزی که راجع به عشق واقعی گفته، می‌تواند وهم و خیال باشد و این عشق، عشق نباشد (love is not love).

مارکز و شکسپیر، هم‌رأی یا مخالف هم؟

در این مقاله ابتدا عشق را در رمان «عشق سال‌های وبا» بررسی کردم و به این نتیجه رسیدیم که «عشق» علاوه‌براین‌ که ماهیتی پاک و الهی دارد، مثل یک وبا زجرآور است. علاوه‌براینکه نیاز اصلی انسان را تشکیل می‌دهد، باعث درد و حتی مرگ می‌شود. سپس غزل ۱۱۶ شکسپیر را بررسی کردم تا به دیدگاه او در رابطه با عشق برسیم. اما باز هم با پیچیدگی‌های خاصی روبه‌رو شدیم. انگار شکسپیر در کنار اینکه قصد دارد «عشق واقعی» را تعریف کند، آن را نهی می‌کند و باز آن را می‌پذیرد. هر دو ادیب و نویسنده، گویا در مفهوم عشق پیچیدگی‌های زیادی یافته‌اند. گرچه در نگار اول به نظر می‌رسد که شکسپیر با نگاه مارکز از عشق مخالف باشد و آن را با نیازهای انسانی یکی نکند، اما با وجود بررسی‌هایی که انجام دادم، به این نتیجه می‌توان رسید که آن‌ها به نوعی باهم هم نظر هستند:

عشق پدیده‌ای پیچیده، دوست‌داشتنی و کاملا انسانی است.

دسته بندی شده در: