معرفی کتاب
پژواک که قلبش داشت دورتادور ماشین بالای سر شهرزاد پرواز میکرد، سکوت را شکست و گفت: میخوام باهات حرف بزنم اجازه میدی؟
شهرزاد دلش هری ریخت و با ترس به او نگاه کرد. پژواک به او نگریست. وحشت از تمام وجود دخترک بیرون زده بود. ماشین را کناری پارک کرد و ایستاد. تمام رخ به سوی او برگشت و گفت: چرا انقدر میترسی شهرزاد؟ چرا از من فرار میکنی؟
شهرزاد با دستانش که به شدت میلرزیدند دستههای کیفش را محکم در دست فشرد و هیچ نگفت. پژواک کلافه گفت:
_از این برخورد من ناراحتی؟ اگه ناراحتی همین الان بهم بگو قول میدم برای همیشه برم.
بغض گلوی شهرزاد را به شدت میفشرد. چه قدر دوست داشت از احساسش به او بگوید اما نمیتوانست. زبانش کلا قفل شده بود. پژواک که حس او را دیده بود و به عشق او ایمان داشت کوتاه نیامد. باید او را به حرف میآورد. کمی به سمت صورت او خم شد و با ملایمت گفت:
_من از احساس خودم به تو مطمئنم اما از حس تو به خودم خیلی نه، باید بدونم تو چه حسی بهم داری وگرنه نمیتونم…
شهرزاد داشت دیوانه میشد. یارای مقاومت در برابر این عشقو این قلب دیوانه که داشت از سینهاش بیرون میزد، را نداشت. اما از طرفی هم مغزش مدام به زبانش فرمان سکوت میداد.
- مشخصات کتاب
- نقد و بررسی
- پرسش و پاسخ
نام کامل کتاب | شهرزادم باش |
---|---|
تعداد صفحه | ۵۳۰ |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شومیز |
شابک | ۹۷۸۶۲۲۹۹۱۹۵۰۷ |