لئو نیکلایویچ تولستوی (Lev Nikolaevich Tolstoi)
«لئو نیکلایویچ تولستوی» نامیست که تاریخ تا هرکجا هم که برود و ادبیات را به دنبال خود بکشد، پاک نخواهد شد. نویسندهای که قلب تپندهٔ رماننویسی روسیه است و در جایجای این کشور عجیب، مجسمههای یادبود متعددی را از آن خود کرده است. تولستوی در اواخر عمر به تنهایی تبدیل به قطب اصلی ادبیات جهان شده بود و گرچه دیگر لبخند زدن را بلد نبود، اما قلم زدن را از هر انسان دیگری استادانهتر میدانست. هرکجا که نام این شخصیت برده میشد، ذهنیتی فراانسانی از او در ذهن مردم شکل میگرفت؛ اما باید بدانیم که او هم مانند تمام انسانهایی که بر این کره خاکی پا گذاشتهاند، افتخاراتش را به دست خودش جمع کرد و با رنج فراوان به این شهرت رسید. محبوبیت تولستوی به اندازهای بود که نام او اعتبار بهخصوصی در بین مردم داشت و دولت بخشی از سکههای رسمی کشور را با عکس او ضرب کرده بود! پس بیایید از ابتدا با زندگینامهٔ این مرد بزرگ آشنا شویم و ببینیم نویسندهای که بخشی از گنجینهٔ تاریخی روسیه محسوب میشود، با چه چیزی بهای اینگونه شدن را پرداخت.
تولد، زندگی شخصی و جوانی
لئو تولستوی در سال ۱۸۲۸ در شهری روستایی و در زمینی از املاک خانوادگی متولد شد. پدر او کهنهسربازی صاحب مقام کُنت بود که از خاندانی مشهور متولد شده بود. به واسطهٔ اینکه لئو فرزند یکی از خانوادههای اشرافی روسیهٔ قدیم بود و حالا نیز با زمینهای فراوان و املاک گسترده، رفاه و احترام یکسانی را تجربه میکرد، طبیعتاً زندگی او نیز تفاوتهای بسیاری با اقشار ضعیف جامعه داشت؛ بهخصوص که مرگ مادر در ۲ سالگی و مرگ پدر در ۹ سالگی او، این شکاف را در ذهن او تشدید کرد. او در ۱۶ سالگی به مدرسهٔ کازان فرستاده شد تا زبان و حقوق را فرا بگیرد، اما اساتید او را هم ناتوان و هم بیانگیزه برای یادگیری توصیف میکردند! جالب است که از میان میلیونها کودکی که هرساله با بهترین نمرهها فارغالتحصیل میشوند، نفر آخر کلاس تبدیل به چنین متفکری میشود! پس از ترک تحصیل به مسکو رفت و سالهای آرامی را گذراند. در ۲۴ سالگی اولین رمان خود را نوشت و پس از اینکه بالاخره توانست بدهیهای سنگینی را که در قمار بالا آورده بود پرداخت کند، به همراه برادرش عازم ارتش شد. در قفقازستان او به عنوان افسر توپچی در جنگ کریمه خدمت کرد و هرچند در این سالها شجاعتهایی به خرج داد و به شهرتی در بین ارتش رسید، اما اینها کوچکتر از آن بود که وحشت ناشی از دیدن صحنههای جنگ را به سادگی پاک کند.
اینک یک شاهکار
تجربهٔ شرکت در جنگ روح تولستوی را سنگین کرده بود و زمانی که در سفرهای گردشی خود، دور اروپا را میگشت و جهان را سیاحت میکرد، به دگرگونی شخصیتی واضحی رسید. در آغاز دههٔ ۱۸۶۰ بود که او از نویسندهای مرفه که دربارهٔ جامعهٔ اشرافی روس مینوشت، به شکلی خشونتستیز از آنارشیسم اعتقاد پیدا کرد و به ساحتهای روحانی ادبیات پا گذاشت. اخلاقیات از اینجا برای تولستوی به شاخصهای حقیقی تبدیل شد و انگار که در دنیای تازهای زندگی کند، نوشتههایش نیز رنگ و بوی متفاوتی به خود گرفت. در این گشت و گذارها چیزهایی وجود داشت که با روحیهٔ لئو سازگاری نداشت؛ یکی از همینها دیدن صحنههای اعدام عمومی در پاریس بود که باعث تغییر رویهٔ جدی او نسبت به همکاری با دولت شد و او را از هویت واقعی سیاستمداران روس آگاه کرد. او در نامهای به دوستش نوشت که دولت «نهتنها برای استثمار» بلکه «مهمتر از آن برای فاسد کردن مردم» دست به اجرای چننی قوانینی میزند. جالب است بدانید که تولستوی روحیهٔ صلحطلبی خود را در مکاتبه با گاندی و مارتین لوتر کینگ ابراز میکرد و این دو شخصیت نیز از تولستوی تأثیر فراوانی گرفتند. پس از ملاقات با ویکتور هوگو و خواندن کتاب «بینوایان» بود که تولستوی آخرین جزئیات ایدهٔ داستانش را تکمیل کرد و حاصل آن چیزی نبود به جز «جنگ و صلح».
ازدواج، خانواده و فعالیتها
پس از مرگ برادرش در همان سالی که جنگ و صلح خلق شد، تولستوی احساس تنهایی کرد و تصمیم گرفت که با دختر یک پزشک درباری که بسیار هم از خودش کوچکتر بود، ازدواج کند. آنها صاحب ۸ فرزند شدند و هرچند تولستوی پیش از آن زندگی جنسی خارج از چارچوبی داشت، اما او و همسرش توانستند به ازدواج شاد و موفقی دست پیدا کنند. سونیا، همسر لئو، با کمکهایی که در نقش منشی، سردبیر و مدیر مالی به همسرش داشت، به او کمک کرد تا کتاب «آناکارنینا» را در سال ۱۸۷۸ منتشر کند. اولین آثار تولستوی یعنی سهگانهٔ «کودکی، پسر بودن و جوانی» کتابهایی بودند که از همان جوانی نشانههای نارضایتی کمرنگ اما پیوستهای را در زندگی او به همراه داشتند. این نارضایتی چیزی بود که در اواخر عمر تولستوی را مجاب کرد از هر مال و مکنتی که داشت دست بکشد و به زندگی سادهای میان کشاورزان و روستاییان بسنده کند. او در نوشتهها و زندگیاش به دنبال آرامش بود و به همین دلیل نیز فضای معنوی آثار او از جنس واقعیت هستند. اما این معناگرایی و زندگی روحانی باعث نشد که تولستوی از واقعگرایی دست بکشد؛ چرا که اصولاً و از ابتدا نیز رنجهای انسانی در سطح جامعه و جهان بود که آشوبگرایی صلحطلبانه را در او زنده کرده بود. جنگ شخصیت حساس او را برای همیشه دگرگون کرده بود و این نیز مؤلفهای بود که همیشه او را به مبارزه با جنگ وادار میکرد.
سبک ادبی و فلسفهٔ تولستوی
از زمانی که چالشهای روحی او آغاز شد، تا زمانی که این چالشها به سرانجام برسد، زمان زیادی سپری شد. تولستوی دیگر پیرمردی بیرمق بود که حالا سالها بود بار گناهان گذشتهاش را به دوش میکشید و البته این گناهان، فارغ از چیزی بودند که کلیسای ارتودکس روسیه به جامعه دیکته میکرد. پس از دو شاهکار ابتدایی او نوبت میرسد به «رستاخیز»؛ سومین اثر استادانهای که یکبار دیگر تمام علاقهمندان به ادبیات در جهان را مسحور خود کرد و حتی در سالهای پایانی عمر، خانهٔ پیرمرد را به مقصد بسیاری از نویسندگان بزرگ زمان تبدیل کرد. احتمالاً عکسهای مشهور آنتوان چخوفِ بینظیر را در کنار تولستوی دیده باشید که در اوایل دههٔ ابتدایی قرن پیش گرفته شده و در این قابها، چخوف درحال درس گرفتن است! اما اینها تنها ابعاد ظاهری ماجراست و آنچه آثار او را ارزشمند میکند، تجربهای شخصی و در عین حال مشترک است. وقتی دربارهٔ این تجربه حرف میزنیم، هرچند این مخاطبان او هستند که کیفیت عملی ادبیاتش را تعریف میکنند، اما سرنخها را میتوانیم در افکار نویسنده جستجو کنیم. تولستوی در اواخر عمر دورهٔ گذار را تمام کرد و به دگردیسی اخلاقی رسید. بحران معنوی او به پایان آمده بود و البته این اتفاق، خصوصاً با نگاه تازهای که روشنفکر به دین مسیحیت و اندیشههای مذهبی داشت، به مذاق کلیسا خوش نیامد و آنها را با او بر سر جنگ انداخت. اما تولستوی دیگر «اعتراف» خودش را هم منتشر کرده بود و حالا با روحی سبک، به آرامشی که همیشه در تکاپویش بود، دست پیدا کرد. در آخرین سال زندگی، او تصمیم گرفت در کشاکش بین اصول اخلاقی و ازدواجی که زندگی را به کامش تلخ کرده بود، اصول را انتخاب کند. به این ترتیب در سال ۱۹۱۰ یک روز خانه را ترک کرد و طولی نکشید که در ایستگاه راهآهن استاپوو، در اثر ذاتالریه در ۸۲ سالگی در گذشت.
جملات برتر از لئو تولستوی
همه به تغییر دنیا فکر میکنند، نه به تغییر خود.
ما باختیم، چون به خودمان گفتیم که باختیم.
جهان به دست کسانی پیشرفت کرده است که رنج کشیدهاند.
انسانهای قدرتمند همیشه سادهاند.
صبر و زمان بزرگترین جنگجویاناند.
سخت است که عاشق زنی باشی و کاری هم بکنی!
یک قلب میتواند مانند یک شمع، هزاران قلب دیگر را نیز روشن کند.
لحظات شادی را به تمامی دربر بگیر، عشق بورز و محبوب باش! این تنها واقعیت دنیاست، باقی همه احمقانهاند!
بشر بیوقفه از درکی سطحیتر، جزئیتر و مبهمتر نسبت به زندگی، به سمت ادراکی جامعتر و شفافتر پیش میرود.
موسیقی نسخهٔ کوتاهشدهٔ احساس است.
تمام چیزهایی که من درک میکنم، فقط و فقط بهخاطر عشق است.