معرفی و بررسی کتاب من گنجشک نیستم
لطفا گنجشک نباشید
«من گنجشک نیستم» سومین رمان مصطفی مستور، نویسنده، پژوهشگر و مترجم بهنام اهوازی است. او که دورهٔ کارشناسی خود را در رشتهٔ مهندسی عمران گذرانده بود برای کارشناسی ارشد به زبان و ادبیات فارسی تغییر رشته داد و کمکم بهطور کل به فضای نوشتن آمد و با نوشتن داستان کوتاه، فعالیت خود را آغاز کرد. دورهٔ حرفهای مستور، تابهحال در ۱۶ اثر داستانی، سه نمایشنامه، دو ترجمه و یک کار پژوهشی خلاصه میشود. او جزو برگزیدگان اولین دورهٔ مسابقهٔ داستان نویسی صادق هدایت بوده است.
من گنجشک نیستم که در سال ۱۳۸۸ توسط نشر مرکز به بازار کتاب عرضه شد، مثل کتابهای پیشین مستور، اثری کوتاه است اما ماجرای هفتاد و هشت صفحهای کتاب در بیست فصل کوتاهکوتاه روایت میشود. این کتاب تاکنون به چاپ بیست و یکم رسیده است.
آتش و ابراهیم
موضوع کتاب در یک بیمارستان روانی (مرکز بازپروری) میگذرد. داستان درمورد شخصی به نام ابراهیم است که توسط خواهرش برای معالجه به آنجا برده شده و ساکن طبقهٔ نهم بیمارستان است. مستور در این کتاب هم مثل دو رمان قبلیاش علاقه داشته تا از برجها و ساختمانهای بلند استفاده کند؛ احتمالا به عنوان نمادی از دیوار بلند و فواصل بین قلوب آدمها برای ارتباط گرفتن و درک متقابل بهره ببرد. کارکردی که گرچه تکراری اما در مقیاسی کوچکتر جواب داده است.
این بار اما برخلاف گذشته، دانای کل ماجرا را روایت نمیکند و مستور فرمان را از دست خود به شخصیت اول داستانش سپرده است.
ابراهیم که درگذشته همسرش افسانه و نوزادش را از دست داده دچار از خود بیگانگی شده و در بین کابوسهایش دنبال شناخت خویشتن خویش است، اویی که در آتش گلستاننشده میسوزد اما انگار هنوز اسماعیل و هاجرش را برای درکی عمیقتر رها نکرده است. افسانه هنگام زایمان از دنیا رفته و بچه هم خفه شده و مرده به دنیا آمده است. جنونی که از این ماجرا برای ابراهیم باقی مانده تناقض عجیب است؛ از یک طرف خواندن هرروزهٔ کتابهای زایمان آسان و از طرف دیگر انکار واقعیتهای پیشین برای فراموش کردن فرجام دردناکشان:
«… با این همه خوب میدانم اگر در دانشکدهٔ دیگری درس میخواندم، عاشق کس دیگری میشدم. یا اگر در شهر دیگری میبودم، یا کشوری دیگر. اگر صد سال قبل زندگی میکردم لابد عاشق خاتونی میشدم از قاجاریان و اگر دویست سال قبل به دنیا آمده بودم با همین توان و غرابت عاشق زنی دیگر. مهلقا مثلا! خودم را قانع کرده بودم که افسانه تنها یکی از آن هزاران معشوقههای بالقوهای بود که میتوانستم به آنها عشق بورزم…»
فرم اثر ستارهای است؛ یعنی انگار که دوربین روی دوش ابراهیم، ثابت است و از دید او روایت رویارویی هرروزهاش با افراد دیگر مثل امیر (ماهان)، دانیال نازی، کابلی، نوری، یاقوت آسیابان و کارکنان بیمارستان مانند تاجی خوشگلهٔ خدمتکار و کوهیِ رییس بیمارستان را میبینیم. این روایات منقطعاند و در هریک از فصلهای کتاب، روی برخورد و رابطهٔ ابراهیم با یک یا دو نفر از شخصیتها زوم شده است.
مثلا درمورد کوهی، رییس روانپریش بیمارستان روانی در اولین برخوردها میشنویم:
«میگفت توانسته با روشهای خودش سرمدی را ظرف سه هفته درمان کند و او را برگرداند به زندگی. طوری میگفت او را «برگردانده است به زندگی» انگار اسبی وحشی را رام کرده و برگردانده بود به اصطبل! »
شخصیتی که بیمارستان را شبیه به یک پادگان اداره میکند، از هرگونه عشق بیزار است و معضل اصلی بیماران را ارتباط با زنان میداند و سیستم دیکتاتورانهاش را مایهٔ رستگاری میداند:
«… گفت اینجا ترکیبی است از رفاه و فشار. رفاه میدهیم و فشار میآوریم هرچه رفاه را بیشتر کنیم فشار را هم به تناسب آن زیاد میکنیم. از آمیختن این دو شیوه است که تعادل شما عوضیها را که به هم خورده است دوباره برقرار میکنیم.»
یا از زبان امیر –که مثل اغلب شخصیتهای همیشگی مستور حکیمانه حرف میزند- میشنویم:
«به نظر من کیف دستی همهٔ زنها مقدسه. شرط میبندم محاله توی کیف زنها قرارداد و چک بانکی و شماره تلفنهای وحشتناک و چیزهای کثیف پیدا کنی. توی کیف اونها احتمالا یه دسته کلید هست و یه آینه کوچولو و…»
البته حکیماولِ داستان شخصی به نام دانیال نازی است. شعار کتاب، پیش از ورود به داستان، دیالوگی از اوست که شبیه به مقدمه، نقش بسته است:
«وقتی نمیتوانی قواعد بازی را تغییر دهی پس خفه شو و بازی کن».
گرچه که خود این دانیال، مرگ را به بازی ترجیح میدهد اما پایان شاهنامه خوش است. ابراهیم ترسش از مرگ را فراموش میکند و رستگار میشود؛ البته بیرون از آسایشگاه!
حکایت عشقهایی با عین، با شین، تا قلهٔ قاف
مستور، اغلب خودش، مضمونهایش و حتی شخصیتهایش را هم تکرار میکند اما این تکرارها گویی که تکراری نیستند! حتی اگر به سیاق بعضی از کارهای سینمایی، آدمی خاص از اثر قبلی به اثر بعدی منتقل شود، مثل دانیال که انگار همان دانیالِ «استخوان خوک و دستهای جذامی» است و نویسنده هم آگاهانه، درجایی دیالوگی مانند همان دیالوگ ابتدای کتاب قبلی را در دهانش گذاشته! اما با وجود سرخوردگی همیشگی شخصیتها و دنیای همیشه لجن تصویرشده، اینبار هم فلسفهبافیهای تزریقی مستور درمورد مضمامین مورد علاقهاش یعنی مثلث «عشق، خودشناسی و خداشناسی» از کار بیرون نمیزند. شاید به این دلیل که او مانند خیلی از نویسندگان داخلی دنبال ادا درآوردن نیست و دایرهٔ واژگانی و سوادش را نه با کلمات قلنبهسلنبه که با خردهپیرنگهایی ملموس، به مخاطب اثبات میکند. لحنش گرم و صمیمی است و حتی جاهای سردش هم گرم است، مثل کارتنی که ابراهیم به یاد میآورد جنین فرزندش را در آن تحویلش دادهاند و سرد بوده؛ سردِ سرد اما سوزاننده:
«کارتن کوچکی بود… سرد بود. دکتر گفت اکسیژن به نسوجش نرسیده. کمبود اکسیژن. طوری گفت اکسیژن انگار دارد از قاتل بچهام حرف میزند!»
- مشخصات کتاب
- نقد و بررسی
- پرسش و پاسخ
نام کامل کتاب | من گنجشک نیستم |
---|---|
تعداد صفحه | ۸۸ |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شومیز |
وزن | ۱۰۰ گرم |
شابک | ۹۷۸۹۶۴۲۱۳۰۲۵۲ |
نقد و بررسی کاربران (۱)
مرتب سازی بر اساس
گاهی اتفاقی در زندگیمان میافتد که از پس هضمش برنمیآییم. هر کس به روشی در آن اتفاق بزرگ غرق میشود. بعضی خودکشی میکنند، بعضی دیوانه میشوند، بعضی سکوت میکنند و هزاران نوع دیگر خودآزاری برای این موضوع وجود دارد. مرد داستان ما هم از پس مرگ همسرش افسانه برنمیآید. افسانه زمانی از دنیا میرود که فرزندشان را باردار بوده و پسر از مرگ بچه خفه میشود و هر دو از دست میروند. مرد این اتفاق را تاب نمیآورد و دچار از خود بیگانگی میشود. او سردردهای عجیبی را تحمل میکند و انگار دنیا دور سرش به چرخش درمیآیند. خواهرش برای معالجه او را به یک مجتمع درمانی بازپروری میسپارد و او در طبقه نهم در واحد ۹۰۲ ساکن شده. مرد در کابوسهایش به دنبال شناختن خود است و از این موضوع رنج میکشد. در قسمتی میخوانیم «دلم میخواهد بروم روی بلندترین ساختمان شهر و طوری فریاد بزنم که صدام تا کهکشانهای دور بالا برود: نه، من گنجشک نیستم…» در این قسمت کتاب هم به علاقه نویسنده به ساختمانهای بلند اشاره دارد و هم عنوانی که برای کتاب برگزیده است را در خود جای داده است. مصطفی مستور کتاب من گنجشک نیستم را در سال ۱۳۸۸ و با همکاری نشر مرکز به چاپ رساند.