معرفی و بررسی کتاب استخوان
وقتی از ژانر وحشت صحبت میکنیم طبیعتاً به یاد رمانهای ترسناک خارجی یا فیلمهای غربی میفتیم که قبلا خوانده یا دیدهایم. کمتر کسی ممکن است به یاد کتابی بیفتد که توسط یک نویسندهٔ ایرانی و فارسیزبان نوشته شده باشد. اما در این مطلب میخواهیم به شما کتاب «استخوان» را معرفی کنیم. کتابی نوشتهٔ علی اکبر حیدری که به خوبی توانست همزمان هم به وقایع تاریخی ایران اشاره کند، هم ترس و هیجان را به جان مخاطب بیندازد. اما چرا میگوییم وقایع تاریخی؟ علی اکبر حیدری در تاریخنگاری به شیوهٔ داستانی مهارت دارد. او در «تپه خرگوش» هم همین شیوه را در پیش گرفته است. همانطور که در کتاب تپه خرگوش، ماجرای جنگ تحمیلی ایران و عراق روایت میشود، در کتاب «استخوان» هم همین اتفاق میفتد. ولی با این تفاوت که فقط، وقایع برای دورهٔ جنگ است و به قبل انقلاب و عصر معاصر کاری ندارد. اما یک رمان که ماجرایی در دوران جنگ تحمیلی را روایت میکند، چگونه میتواند ترسناک باشد؟ شاید با خودتان فکر کنید که قضیه خون و خونریزی و جنازههای تکهپاره شده است، اما در اشتباه هستید. ماجرا واقعاً اسرارآمیز و معمایی است و قضیه به پیکر شهدا یا دشمنان عراقی مربوط نمیشود. از این بهتر اینکه هر بخشی که پیش میروید، داستان پر گرهتر و مهیبتر میشود. اما هیجانش آنقدر بالا است که نتوانید یک لحظه آن را زمین بگذارید. برای خرید کتاب استخوان که توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است، به خواندن این مطلب ادامه دهید. چراکه خلاصهای از داستان، جملاتی از کتاب و چند کلامی از زندگی نویسنده در آن گفته شده که به شما در تصمیمگیری بهتر، کمک خواهد کرد.
خلاصهٔ کتاب استخوان
ماجرا راجع به کاوه است، سربازی که در جبهه و پس از دیدن پرپر شدن و کشته شدن دوستش مرتضی، چنان از جنگ میترسد که فرار میکند. او با این فرار، به سربازی فراری تبدیل میشود که باید از چنگ دولت پنهان شود. پس به روستایی در سیستان و بلوچستان، جایی که پدربزرگش زندگی میکند پناه میبرد. اما بدبختی و تیرهروزی دست از سر کاوه بر نمیدارد. او در این روستا، با ماجرایی عجیب و ترسناک روبهرو میشود. ماجرایی که درست در زیرزمین خانهای قرار دارد که به آن پناه برده است. این ماجرای اسرارآمیز و خونآلود، از هر اتفاق دیگری ترسناکتر است. تا جایی که کاوهٔ بیچاره، هر روز دعا میکند که کاش در همان جبهه میماند و با عراقیها و گلولهٔ دشمن سروکله میزد، تا اینکه در زیرزمین به کنکاش بپردازد. در اصل، این حس ترس شدید و ماجرایی که هر لحظه وحشتناکتر میشود، قدرت پذیرش بالاتری به کاوه میبخشد. قدرتی که به او کمک میکند با ترسهایش مقابله کند. قدرتی که شاید هر کسی برای رسیدن به آن، باید با چالشهایی در زندگی روبهرو شود. کتاب استخوان، به عنوان یکی از معدود کتابهایی که در ژانر وحشت و با موضوعی متفاوت نوشته شده است، از جمله جذابترین و هیجانانگیزترین داستانهای فارسی است. کتابی که تا مدتها زیر تیغ نقد بود و راجع به خطبهخط و بخشبهبخش آن صحبت میشد. چون کتاب، نه تنها یک تاریخنگری، نقد اجتماعی و داستانی روایی است، بلکه ماهیتی روانشناختی دارد و برای نقد آن، میتوان به روانشناسهای بزرگ ادبی هم مراجعه کرد. این به نوبهٔ خود میتواند مهارت بالای نویسنده، یعنی علی اکبر حیدری را به رخ بکشد. برای مطالعه بیشتر از مطلب «عواقب ترس بیش از حد در رمان استخوان» در مجله کتابچی دیدن کنید.
علیاکبر حیدری، نویسندهٔ کتاب استخوان
با نویسندهٔ خوشقلم و با استعدادی طرف هستیم کسی که تخصصش، دنبال کردن ماجرا و سویهای تاریخی و اجتماعی است که در سال ۱۳۵۷ در تهران به دنیا آمد. او که نویسندهٔ با استعداد دههٔ نود است، فعالیت خود را با انتشار مجموعه داستان «بوی قیر داغ» شروع کرد و با دو رمان دیگر، نام خود را بر سر زبانها انداخت. این دو کار، تپه خرگوش و استخوان نام داشتند. تپه خرگوش که ماجرایی تاریخی و سریالی از پیش از انقلاب، دورهٔ جنگ هشت ساله و عصر کنونی را روایت میکند، اثری شایستهٔ تقدیر در هفتاقلیم شناخته شد و به عنوان یکی از آثار برگزیده در جایزهٔ جلال هم مورد بررسی قرار گرفت. او که قصدش از روایت ماجرای «کاوه» در داستان «استخوان»، مطرح کردن موضوع مهاجرت و خروج از مرز به صورت قاچاقی بود، به عمد سیستان و بلوچستان را انتخاب کرد. او در این کتاب، تا جایی که لازم است به زبان خاص مردم سیستانی، فرهنگ و سنتهای موجود در آن منطقه اشاره کرده و به کمک همینها، فضایی گوتیک و ترسناک خلق کرده است. کاری که کمتر نویسندهای از پس انجام آن بر میآید. جالب اینجاست که در کتاب «استخوان»، ردپای سیاست که در باقی آثار حیدری دیده میشود نیز وجود ندارد. انگار بیشتر قرار است به روان انسان، ترسها و فضای گوتیکی پرداخته شود که با مسائل سیاسی و اجتماعی آن دوره، کمی فاصله دارد. به گفتهٔ حیدری، ژانر این داستان کاملا تریلر است. کاراکترها از بیان حقایق طفره نمیروند و مرجان و کاوه، به دنبال حقیقت هستند. پس به همین دلیل است که موقع خواندن کتاب، انگار با یک فیلم سینمایی کاغذی طرف هستیم.
جملاتی از کتاب استخوان
با توجه به اینکه راجع به این شاهکار جذاب علی اکبر حیدری صحبت کردیم، وقت آن رسیده که بخشهایی از کتاب را نیز باهم مرور کنیم تا بتوانیم راجع به قلم نویسنده، اطلاعات بیشتری به دست بیاوریم. به طور کلی، قلم حیدری جذاب، صمیمانه و خونگرم است. به طوری که مخاطب عام به راحتی با آن خو بگیرد و در داستان غرق شود. شاید همین هم باعث شده تا حیدری به عنوان یکی از نویسندگان خوشقلم و نامدار ایرانی بدرخشد. در ادامه بخشهایی از این کتاب را ذکر خواهیم کرد.
- کاوه چشم باز کرد. سقف برایش ناآشنا بود. چشم هم گذاشت و دوباره باز کرد. یادش آمد کجاست، اما خواب بد انگار به لحظهای گم شد. هرچه فکر کرد، چیزی از خواب یادش نیامد. چیزهای واقعی زود جای رویا را میگیرند.
- پیژامه را کشید روی عرقگیر رکابی. زنجیر بالای پنجره را برداشت و دو لت پنجره را باز کرد. سرکشید توی حیاط. کلاه سرباز و یک ستارهٔ روی دوش ستوان چشمش را گرفت. سرش را دزدید و پای پنجره نشست. یک سرباز و ستوانسه برای یک سرباز فراری؟ به این زودی فهمیده بودند؟ این روستاییهای دهنلق فقط یک نصف روز کشیده بود که حرفشان برسد به گوش پاسگاه.
- چشمش سیاهی رفت. دوباره صدای خندهٔ مرتضی را شنید. این بار لابد به دویدنش میخندید. دوست جانجانی یعنی همین.
- برگشت. مرجان پشت سرش ایستاده بود. چشمش اول یقهٔ باز پیراهن و موهای سیاه روی شانهها را دید و بعد تازه نگاهش را که انگار تا پس سر را میسوزاند. سر پایین انداخت. از دیروز که آمده بود طاقت نداشت رو در رو نگاهش کند؛ انگار جنگ تن به تن بود. قبلترها که میرفت شیراز خانهٔ عمه، اینطورها نبود، حتی شب عروسی مرجان که به نظرش زیباترین عروسی بود که به عمرش دیده بود. سر بالا کرد. مرجان همچنان منتظر نگاهش میکرد.
- «فرار نکردم… از چی باید فرار کنم؟» خندهدار بود: فرار، آن هم بعد از هفده ماه خدمت که فقط سه ماه آموزشیاش را توی منطقه نبود…
- در حیاط را که به هم زد، پر چادر قهوهای مرجان را سر کوچهباغ دید. دوید. خوبیاش این بود که انگار مرتضی دست از سرش… همین که فکرش را کرد، صدای خندهاش را شنید. کی میخواست از لودهبازیهاش دست بردارد؟ کاوه کم کم قدم آهسته کرد. مرجان با فاصله دنبال باباخان میرفت. باباخان آن قدر سن داشت که با آن بستهٔ بزرگ سرعتی نداشته باشد. چند سال پیش او و پدر دوتایی سعی کرده بودند مچ پیرمرد را بخوابانند، اما حریف نشده بودند.
- کاوه راهش را کج کرد سمت قبرستان. دلش تنگ شده بود برای بیبی، بیبی ندیده، وجه مشترکش با پدر که هر دو در کودکی مادرشان را از دست داده بودند. اما پدر اغلب از بیبی میگفت و فقط گاهگاهی به اصرار کاوه راضی میشد چیزی هم از کتایون بگوید. پدر اگر سالی چندبار نمیآمد و به پدربزرگ و بیشتر به خاک بیبی سر نمیزد، سالش سر نمیشد.
- عمه فرستاده بودش؟ نه، میخواست از دست مرتضی فرار کند. نمیخواست برگردد منطقه. نمیخواست دیگر چشمش به آن منظرهٔ برفی بیفتد. بار اول که با مرتضی ایستاده و نگاه کرده بودند به دشت برفی، انگار دریای آرام سفیدی بود که انتها نداشت.
- کاوه عقب رفت. چطور میشد خلاص شد از اینجا؟ هر طور بود باید خودش را میرساند به باغ. باید میفهمید چه به سر مرجان آمده. شاید هم همان صبح که از باغ بیرون رفته، منصرف شده باشد از رفتن به شیراز و برگشته باشد باغ. اما آنجور که پدربزرگ مطمئن از برگشتنش حرف میزد… باید راهی پیدا میکرد.
- رفت جلو و آرام در آهنی را تکان داد. کمی لق بود. یاد چفت زنگزدهاش افتاد. شاید اگر محکم میکوبید به در، چفت از جا در میرفت. اما بعد چی؟ سرباز آن بیرون بود. تازه اگر ستوان برنگشته باشد. حکم اینجور مواقع چی بود؟ حکم تیر داشتند وقت فرار زندانی؟ نمیدانست. حالا هیچچیز نمیدانست. باید کلهاش را به کار میانداخت.
- مرتضی را به هر جان کندنی بود کشید توی گور. بیشتر از آن نمیتوانست بکند، اما آن گودال حتی برای هیکل نحیف مرتضی هم کوچک بود. نشست روی زمین و با پا فشار آورد… احمقانه… گریهاش گرفت. همین از دستش برمیآمد. خاکها را هل داد توی گودال. از پاها شروع کرده بود. حتما مرتضی نگاهش میکرد. حتما به بیمعرفتیاش تف میکرد.
- مشخصات کتاب
- نقد و بررسی
- پرسش و پاسخ
نام کامل کتاب | استخوان |
---|---|
تعداد صفحه | ۱۸۶ |
قطع | پالتویی |
نوع جلد | شومیز |
وزن | ۱۴۴ گرم |
شابک | ۹۷۸۶۲۲۰۱۰۱۱۵۴ |
نقد و بررسی کاربران (۱)
مرتب سازی بر اساس
از ژانرهایی که همیشه ادبیات ایران در آن پلهای عقبتر از ادبیات غرب بوده است، ژانر وحشت است. به گونهای که کمتر بعد از شنیدن نام این ژانر، نامی از ادبیات ایران به گوش میرسد. کتاب «استخوان» نوشته «علی اکبر حیدری» یکی از کتابهای خوب ایرانی است که در ژانر وحشت نوشته شده است. کتاب «استخوان» توسط نشر چشمه چاپ و منتشر شده است. تبحر علی اکبر حیدری، تاریخ نگاری به شیوه داستانی است. در این کتاب همزمان با بیان وقایع تاریخی زمان جنگ تحمیلی هشت ساله ایران و عراق، ترس و هیجان به خوبی به مخاطب منتقل میشود. ماجرای کتاب استخوان راجع به سربازی به نام کاوه است که بعد از مشاهده تکه تکه شدن و مرگ دوستش مرتضی، از جنگ زده میشود و به قدری میترسد که از جبهه فرار میکند و به سربازی فراری تبدیل میشود. از دست ماموران دولت به روستای کوچکی در سیستان و بلوچستان پناه میبرد اما ماجرایی عجیب و ترسناکی دقیقا در زیرزمین خانهای که در آن پناه گرفته است رخ میدهد که باعث میشود هر روز آرزو کند در همان جبهه جنگ میان جنازهها و بمب و خمپاره میماند. کتاب استخوان را از جنبههای تاریخی، اجتماعی و روانشناختی بسیار نقد کردهاند. حیدری نویسنده عصر معاصر قلم بسیار زیبایی دارد و تاریخ را به زیبایی با داستان گره میزند. عی اکبر حیدری گفته است هدفش از نوشتن داستان کاوه در رمان استخوان مطرح کردن موضوع مهاجرت غیرقانونی و خروج از مرز به صورت قاچاقی بوده است و به همین علت هم سیستان و بلوچستان را انتخاب کرده است. در کتاب استخوان به سنت مردم سیستان و بلوچستان، فرهنگ زیبای آنها و زبان خاصشان تا جای ممکن اشاره شده است که اینکار باعث باور پذیرتر بودن فضای رمان شده و شما میتوانید به راحتی فضای آن شهر را درک کنید. کتاب به گونهای است که انگار با یک فیلم سینمایی کاغذی طرف هستید. از دیگر آثار این نویسنده میتوان به رمان «تپه خرگوش» اشاره کرد.