علیاکبر حیدری
تا به حال شده با نویسندهای آشنا شوید که فقط سه اثر نوشته باشد ولی بسیار معروف شود و قدرت قلم بالایی هم داشته باشد؟ طبیعتاً نویسندگان زیادی از این دست در دنیا وجود دارند. ما هم با افتخار میتوانیم بگوییم در ایران، تعداد زیادی از این نویسندهها حضور دارند. کاری به بزرگان ادب فارسی در قرنهای گذشته نداریم، میخواهیم یکی از معاصرها را معرفی کنیم. منظورمان صادق هدایت و جمالزاده و… نیست. منظورمان علی اکبر حیدری، نویسندهٔ دههٔ ۹۰ است که در سال ۱۳۵۷ به دنیا آمد و با سه اثر متفاوتی که به چاپ رساند، توجه منتقدان را به خود جلب کرد. او ابتدا با «بوی قیر داغ» شروع کرد. کتابی که از مجموعهای از داستانها تشکیل شده بود و به مشکلات سیاسی و اجتماعی اشاره میکرد. در واقع، میتوان به حقیقت اعتراف کرد که علی اکبر حیدری از آن دست نویسندههایی است که قلم صریحی دارد و در محتوای آثارش، به مسائل زیادی اشاره میکند. اما این مسائل، ساده و گذرا نیستند، بلکه کاملا عمقی هستند و برای رسیدن به اصل منظور نویسنده، باید اطلاعات زمینهای خوبی داشته باشید.
علی اکبر حیدری؛ از ژانر تاریخی تا وحشت
جالب است بدانید که آثار حیدری، در عین حال که شاید حال و هوای یکسانی داشته باشند، از ژانر و موضوع متفاوتی بهره میبرند. برای مثال، او در رمان «تپه خرگوش»، سیری تاریخی و سیاسی را در پیش میگیرد. در این کتاب، او با قلم جذاب و گیرایش، ماجرایی را از قبل از انقلاب اسلامی روایت میکند و سپس به ایران کنونی میرسد. در تپه خرگوش، او قصد دارد سرگذشت انسانهایی را به تصویر بکشد که از قبل از انقلاب حضور داشتند و به عصر کنونی میرسند و اتفاقات مختلفی برایشان رخ میدهد. انگار حیدری قصد دارد، تاثیر یک دورهٔ تاریخی صد ساله را روی یک خانوادهٔ فعال نشان دهد. خانوادهای که از انقلابیها، رزمندهها و اهل مهاجرتها تشکیل شده است! خانوادهای که هر بخش از آن، میتواند نمایندهٔ قشری از جامعهٔ کشورمان باشد. اما در رمان «استخوان» حیدری، با ژانر وحشت روبهرو هستیم. ژانری که در واقع در کمتر کتاب فارسی به چشم میخورد. حیدری در این کتاب، ماجرای سرباز فراری از جنگ ایران و عراق به نام کاوه را روایت میکند که قصد دارد از طریق یک شهر مرزی (سیستان و بلوچستان) به خارج از ایران مهاجرت کند. او در این کتاب، علاوه بر تاثیر جنگ بر روان انسانها و شخصیت سربازها، فضایی گوتیک را خلق میکند و معمایی مطرح میشود که در هر بخش، پیچیدهتر و مهیبتر خواهد شد. در اصل، حیدری در این رمان، در لفافه به مسائل سیاسی اشاره دارد و کمتر به خود جنگ و سیر تاریخی توجه میکند. اما در خلال روایت اصلی که به کشف معمای وحشتناک داستان منتهی میشود، روحیات سرباز فراری که با صحنههایی که از جنگ دیده هم توصیف میگردد و به نوعی، قلم جذاب حیدری را به رخ میکشد.
جوایز
همانطور که گفتیم، علی اکبر حیدری قلم جذابی دارد و با مسائل پیچیدهای که در رمانهایش مطرح میکند، نظر منتقدان را جلب کرده است. کتاب «تپه خرگوش» او، به عنوان اثر برگزیدهٔ جشنوارهٔ هفت اقلیم شناخته شد و کارش به مرحلهٔ نهایی جایزهٔ جلال کشید. کتاب«استخوان» نیز برندهٔ جایزهٔ ادبی مشهد شده است.
قلم حیدری
با توجه به اشاره به این نکته که حیدری قلم خاصی دارد که برای مخاطب و منتقدان جالب است، قصد داریم در ادامه بخشهایی از کتاب «تپه خرگوش» و «استخوان» را بیاوریم تا با سبک قلمش آشنا شوید و جهت خرید کتاب و آثار او، بهتر تصمیم بگیرید.
جملاتی از کتاب استخوان
کاوه آب دهانش را قورت داد. «چه طور میشود این همه سال یک راز را نگه داشت؟ فکر میکنم به بابام، به این همه سال تنهاییاش، این همه سال دروغ گفتن به من وقتی ته دلش میدانست قصه چیز دیگری است. سخت است آدم فکر کند زنش به خاطر یک مرد دیگر یا به هر دلیل دیگری فرار کرده، زندگی به زن آنقدر سخت گذشته که تنها راه را فرار دیده… اما حالا مادرم پیدا شده. شده یک مشت استخوان توی یک گور قدیمی. مادرم این همه سال مرده بوده و همه فکر میکردهاند فرار کرده. چرا پدربزرگ این کار را با پسرش کرد؟ با نوهاش، با عروسش…»
کجا را باید میکند؟ چرخید دور خودش. همهجا تا چشم کار میکرد سفیدپوش بود. نگاه کرد به مرتضی. صورتش کبود شده بود از سرما. «کاوه ولم نکن… نگذار حیوانها ببرندم…» چه فرقی میکرد کجا را بکند وقتی نمیشد نشانی گذاشت که بعدها بتوان گور را یافت؟ کاوه زانو زد. شروع کرد به کنار زدن برفها. سرد بود. برفهای تازه نرم و پفکی بود، اما هرچه پایینتر میرفت سختتر میشد. اگر کلاه آهنی را میانههای راه رها نکرده بود راحتتر میتوانست زمین را بکند، اما اگر خودش را سبک نمیکرد تا همینجا هم نمیتونست مرتضی را بیاورد. اما چه فایده داشت تا اینجا آوردنش؟ سر چرخاند و به آرامش مرتضی نگاه کرد؛ لااقل تا آخرین لحظه دلش قرص بوده که رفیقش او را تنها نمیگذارد.
جملاتی از کتاب تپه خرگوش
یکی از سفیدپوشها بود که آرنجهاش را گذاشته بود روی میز داروی جلوی در. کی را باید میآورد برای خون دادن؟ کاش یک وقت دیگر بود و آقاجان و احمد آن دوروبر بودند. آن وقت دیگر لازم نبود او دوره بیفتد دنبال خون. مسخره بود. اگر موقعیت دیگری بود حتما خود بیمارستان خون به اندازهٔ کافی داشت. حالا که همهجا پر از مجروح بود و کار داشت یکسره میشد، خون کم آورده بودند. کار داشت یکسره میشد، توی سرش دور دور زد. باید دست میجنباند: هم برای برگشتن پیش شاهین و بقیه و هم برای سهیلا. چه دردی میکشید سهیلا! دست گذاشت به در از دو طرف بازشو بخش و بیرون دوید. در پشت سرش بال بال زد.
صدا را شنید و بعد صدای خندهٔ مرد را. نمیخواست سر بلند کند و یوسف را ببیند. نمیخواست چشم تو چشم شود و از حالت نگاهش ناراحتی ضربهٔ مرد را ببیند. دربارهٔ یوسف مقصر بود. از خودش و راهی که انتخاب کرده بود مطمئن بود اما نباید یوسف را همراه خودش میکشید توی این وضعیت. کاش اصلا مرد را سوار نکرده بودند.