
آقای شادروز با چشمهای آرام و آبی – خاکستری خود او را نگاه میکرد: «دوشیزه خانم من با این زندگی خو گرفتهام. به آدمهای بیچارهای که اینجا هستند علاقه دارم و فکر کنم عده زیادی از آنها هم کاملا به من علاقه و وابستگی دارند. دست کم فکر میکنم اگر من بروم دلشان برایم تنگ میشود.»
محصولات مشابه
مشخصات محصول
مشخصات محصول
نظرات کاربران(0)
مرتب سازی براساس:
۰.۰
0.0
از 0 امتیازپرسش و پاسخ (0)