لیست چاپهای دیگر
(۶)معرفی و بررسی کتاب شبهای روشن
کتاب شبهای روشن مجموعه داستان کوتاهی است با روایتهای راوی بینامی که خیابانهای شهر را به تنهایی قدم میزند، شروع میشود. وی اظهار میدارد اگرچه ۸ سال در این شهر زندگی کرده است اما تنها آشنایش، پیرمردی است که مرتب در یکی از پیادهرویهایش او را ملاقات میکند، اما هرگز با او صحبت نمیکند. او میگوید هرگز تنها نیست_غالبا در دنیای خودش است_اما امروز یک استثناست.
«از اوایل صبح من با ناامیدی عجیبی عجین شدهام. به طور ناگهانی به نظرم رسید که تنهایم، همه مراترک کردهاند و از من دور شدهاند».
او با این حالت اطراف را دور میزند تا این که متوجه دختری میشود که مردی او را اذیت میکند. او مرد را میترساند و به دختر نزدیک میشود. بعد از صحبتهای عجیب و غریب، حول محور اینکه او چقدر با زنان بد است، دخترک به او قول ملاقات دوباره میدهد، اما شرط عجیبی تعیین میکند و میگوید:
«به خاطر داشته باشید که نباید عاشق من بشوید. باور کنید ممکن نیست. حاضرم دوست شما باشم و حقیقتا دوست شما هستم؛ اما باید مواظب دلتان باشید و عاشق من نشوید. خواهش میکنم».
روز بعد دختر خودش را ناستنکا معرفی میکند و از راوی بینام میخواهد داستانش را برای او تعریف کند. راوی به ناستنکا میگوید که یک فرد تنها و خیالباف است و یکی از آرزوهایش ملاقات با یک دختر است.
ناستنکا به او میگوید خواستگاری دارد که پس از یک سال دوستی، قول ازدواج با او را داده است اما هنوز از مسکو بازنگشته است. شنیدن این حرفها، امید راوی را بالا میبرد. در این مرحله او عهد و پیمان خود را شکسته و عاشق ناستنکا میشود. متاسفانه، امیدهای او از بین میرود وقتی که بعدا معشوقه خود را در یک کافه میبیند.
راوی، داستان را با گفتن جملات زیر به پایان میرساند:
«ناستنکا… آیا در دل تو تلخی ملامت و افسونِ افسوس میدمم و آن را از ندامتهای پنهانی آزرده میخواهم و آرزو میکنم که لحظات شادکامیات را با اندوه برآشوبم و آیا لطافت گلهای مهری که تو جعد گیسوان سیاهت را با آنها آراستی که با او به زیر تاج ازدواج بپیوندی پژمرده میخواهم؟ … نه هرگز، هرگز و صد بار هرگز. آرزو میکنم که آسمان سعادتت همیشه نورانی باشد و لبخند شیرینت همیشه روشن و مصفا باشد و تو را برای آن دقیقهٔ شادی و سعادتی که به دلی تنها و قدرشناس بخشیدی دعا میکنم».
خلاصهای از کتاب شبهای روشن
کتاب شبهای روشن عنوان خود را از دورههای طولانی گرگ و میش میگیرد که در ماههای گرم سال تقریبا تا نیمه شب در سرزمینهای شمالی از جمله برخی مناطق روسیه ادامه دارد. راوی بینام نزدیک به هشت سال در سنپترزبورگ زندگی کرده است و افراد کمی را در پایتخت میشناسد. در یکی از شبهای روشن بهاری، در حالی که او در خیابانهای اصلی و در کنار کانالها در حال قدم زدن است، متوجه دختر جوان خوش لباسی میشود که به دیواری تکیه داده است. او مورد آزار قرار گرفته است و هر از گاهی صدای هق هق از او شنیده میشود. او توسط مرد مسنی که لباس شب رسمی پوشیده، مورد آزار و اذیت قرار گرفته است. ترس و وحشت تمام وجود دختر را فرا گرفته است؛ راوی سریعا مداخله میکند و با چوب ضخیمی که در دستش قرار دارد، مهاجم را فراری میدهد. راوی دستان دختر را در دست میگیرد و به او اعتراف میکند که اگرچه ۲۶ سال سن دارد، اما تاکنون با هیچ دختری همکلام نشده است. قبل از اینکه آنها از هم جدا شوند، راوی قول ملاقات دوباره از دختر میگیرد. در حین گفتگو، راوی کتاب شبهای روشن شیفته دستان کوچک و ظریف و خندههای ملایم دختر شده است.
در شب دوم، دختر با دیدن ملایمت از راوی، از او میخواهد از زندگیاش بگوید. دختر خودش را ناستنکا معرفی میکند و به راوی میگوید با مادربزرگ پیر و کور خود زندگی میکند. راوی بیپرده اعتراف میکند که یک آدم خیال باف است. او فقط هنگام عصر، وقتی کارش انجام میشود خوشحال است…
جملاتی زیبا از متن کتاب شبهای روشن
«اما چگونه میتوانید زندگی کنید در حالی که داستانی برای گفتن ندارید؟ »
«یک دقیقه تمام شادکامی! آیا این نعمت برای کل زندگی یک فرد کافی نیست؟ »
«دستهای تو سرد است، دستان من مانند آتش میسوزد. آه ناستنکا، چقدر نابینایی! »
«من یک آدم خیالباف هستم. من آنقدر کم از زندگی واقعیام میدانم که نمیتوانم به تولد دوباره چنین لحظاتی در رؤیاهایم کمک کنم؛ زیرا این لحظات ناب چیزهایی هستند که من به ندرت آنها را تجربه کردهام. من میخواهم در تمام شب، کل هفته و کل سال، در رؤیاهایم تو را آرزو کنم».
«آدم خیالباف خاکستر رؤیاهای گذشتهاش را بیخودی به هم میزند، به این امید که در میانشان حداقل جرقه کوچکی پیدا کرده و فوتش کند تا دوباره جان بگیرند تا این آتش احیا شده قلب سرمازده او را گرم کند و همه آنهایی که برایش عزیز بودند، برگردند».
درباره نویسنده کتاب شبهای روشن
فئودور داستایفسکی نویسنده کتاب شبهای روشن، رمان نویس، داستان کوتاه نویس، مقالهنویس، روزنامه نگار و فیلسوف روسی در سال ۱۸۲۱ در مسکو متولد شد. مادر او در سال ۱۸۳۷، در حالی که فئودور تنها ۱۵ سال داشت درگذشت و تقریبا در همان زمان مدرسه راترک کرد تا به موسسه مهندس نظامی نیکلایف وارد شود. بعد از فارغالتحصیلی او به عنوان مهندس شروع به کار کرد و برای اینکه پول بیشتری به دست آورد بهترجمه کتاب پرداخت. در دهه ۱۸۴۰ با نوشتن اولین رمانش با نام Poor Folk توانست به محافل ادبی سنپترزبورگ راه پیدا کند. آثار ادبی داستایفسکی، روانشناسی انسان را در فضای آشفته سیاسی، اجتماعی و معنوی قرن نوزده روسیه جستجو میکند.
اولین رمان او به نام Poor Folk در سال ۱۸۴۶ منتشر شد. از مهمترین آثار وی میتوان به جنایت و مکافات (۱۸۶۶)، آدم سفیه و احمق (۱۸۶۹)، شیاطین (۱۸۷۲) و برادران کارامازوف (۱۸۸۰) اشاره کرد.
- مشخصات کتاب
- نقد و بررسی
- پرسش و پاسخ
نام کامل کتاب | شبهای روشن: یک داستان عاشقانه از خاطرات یک رویاپرداز |
---|---|
تعداد صفحه | ۱۱۲ |
قطع | جیبی |
نوع جلد | شومیز |
وزن | ۸۶ گرم |
شابک | ۹۷۸۹۶۴۲۰۹۰۸۳۹ |
نقد و بررسی کاربران (۱)
مرتب سازی بر اساس
شبهای روشن رمان کوتاهی نوشتهٔ فئودور داستایوفسکی نویسنده مشهور و تاثیرگذار روسی است. این کتاب یک راوی اول شخص بینام و نشان دارد که در شهر زندگی میکند و از اینکه نمیتواند انفکارش را متوقف کند رنج میبرد. ما با او جایی آشنا میشویم که در یکی از خیابانهای شهر در حال قدم زدن است و البته غرق در افکارش. او هیچ دوست و آشنایی ندارد و تنها آشناییش مردیست که که در هنگام پیادهروی با او ملاقات میکند اما تا کنون با مرد همکلام نشده است. همهٔ این سالهای به همین صورت میگذرد تا یک روز اتفاقی زندگی او را کاملا متحول میکند. روزی در حال قدم زدن با دختری به نام ناستنکا ملاقات میکند و با او همکلام میشود. دختر به او قول میدهد که بار دیگر او را ملاقات میکند اما او نباید عاشقش شود و فقط دوست هم باشند. روز بعد یکدیگر را ملاقات میکنند و راوی از انزوا و افکار خیال بافیش و اینکه آرزویش آشنایی و ملاقات با یک دختر است میگوید. ناستنکا از زندگی با مادربزرگ پیر و کورش میگوید و داستان نامزدی که به او قول ازدواج داده اما به مسکو سفرکرده و تا الان خبری از او نیست تعریف میکند. راوی با شنیدن این خبر در دل خود احساس امید میکند و فکر میکند زندگیش به یک باره دچار تحول عظیمی شده. اما دیری نمیپاید که تمام تصورش نیست و نابود میشود…