رضا زنگیآبادی
رضا زنگیآبادی نویسندهای خوشفکر و خوشقلم است که در سال ۱۳۴۷ به دنیا آمد. اما جالب است بدانید که او در بچگی، از آن دست نویسندههایی بود که انشایش را دیگران برایش مینوشتند. عشق به فیلمسازی و فیلمنامهنویسی بود که او را به خواندن آثار داستانی ایرانی و آمریکای لاتین واداشت. گرچه در کودکی، در تئاترهای مختلفی هم نقش داشت، ولی طول کشید تا به نویسندگی رو بیاورد. او ابتدا در صنعت فیلمنامهنویسی و فیلمسازی مشغول به کار شد. به قول خودش، از همان بچگی خیال فیلمساختن را در سر میپرورانده و لحظهای از این رویا دست نمیکشید. اما بعد از آنکه وارد این صنعت شد و دید که به این راحتیها نمیتوان فیلمی ساخت، یا به عبارتی، به راحتی میتوان از انتشار یک فیلم جلوگیری کرد، از آن زده شد. برای همین بود که به نویسندگی روی آورد.
تحصیل در رشتهٔ زبان و ادبیات انگلیسی
به گفتهٔ زنگیآبادی، او مدتی از عمرش را در دانشگاه باهنر کرمان، به تحصیل در رشتهٔ زبان و ادبیات انگلیسی مشغول بود و مرور آثار ادبیات انگلیسی، از ادبیات کلاسیک تا ادبیات رمانتیک و… کمی او را از ادبیات ایرانی دور کرد. اما همین سبب شد تا ترجمهٔ داستانهای مدرن آمریکایی را بر عهده بگیرد. گرچه برای جبران فاصله که بین او و ادبیات فارسی و ایرانی صورت گرفت، داوری جشنوارهٔ هفتاقلیم را پذیرفت و طی آن، ۱۵۰ اثر داستانی فارسی را بررسی کرد. جالب اینجاست که او با مطالعهٔ آثار غربی و آثار فارسی، این ادعا را مطرح کرده که داستانهای کوتاه و بلند فارسی میتوانند با آثار فاخر آمریکایی و انگلیسی رقابت کنند و همترازشان باشند.
زنگیآبادی و پنج اثر داستانی
اولین اثر داستانی که از زنگیآبادی به چاپ رسید، مجموعه داستانهای «سفر به سمتی دیگر» است که در واقع در سال ۱۳۷۷ توسط نشر فکر روز منتشر شد. به عقیدهٔ او، در آن سال این داستان در اوج ادبیات پستمدرن و معاصر به سر میبرد و با رسم و خط شیوههای قدیمی تفاوت داشت. گرچه نوشتن به سبک پستمدرن از دوران بزرگ علوی و صادق هدایت و جمالزاده شروع میشود، ولی نویسنده به نوعی خودش را نویسندهای پستمدرن میداند. او در سال ۱۳۸۱، گاهگرازها را به کمک نشر روزنه به چاپ رساند. سپس در سال ۱۳۹۰، کتاب «شکار کبک» از او با نشر چشمه به چاپ رسید. در مرحلهٔ بعدی، کتاب «یک روز مناسب برای شنای قورباغه» از او با نشر پیدایش و در سال ۱۳۹۳ به چاپ رسید. آخرین اثر چاپ شده از او، شوالیههای کوچک شهر است که توسط نشر هوپا و در سال ۱۳۹۹ به چاپ رسیده است. در حال حاضر، رمان «درخت غمگین» از او آمادهٔ چاپ است. به گفتهٔ زنگیآبادی، این رمان برخلاف داستان تلخ شکار کبک، فضایی طنز دارد.
سبک و قلم رضا زنگیآبادی
زنگیآبادی بر خلاف بسیاری از نویسندههای خوشقلم ایرانی، نثری خشک دارد. گرچه این خشک و ماشینی بودن میتواند ویژگی مهمی از آثار او محسوب شود، ولی وقتی با داستانی چون شکار کبک طرف هستیم که فضا را روستایی و کهن توصیف میکند، انتظار یک جور قلم دولتآبادیگونه داریم. اما نباید به نویسنده هم زیاد خرده گرفت. این برای کسی که زبان و ادبیات انگلیسی خوانده و سالها از عمرش را با آثار ساموئل بکت و ارنست همینگوی سروکله زده، ناگزیر است که بتواند قلمش را به فارسیترین حالت ممکن برساند. به همین دلیل هم میتوان گفت که آثار او، از سبکی ماشینی و بیروح بهره میبرند. عقیدهٔ زنگیآبادی در نوشتن داستان و رمان این است که هرآنچه نوشته میشود، علاوه بر دغدغهٔ شخصی باید صدای بخشی از جامعه باشد. چیزی که در ادبیات فاخر، کلاسیک و شاهکارهای ادبی جهان دیده میشود. به همین دلیل هم در آثار او، معمولا نه با یک راوی بلکه با نمایندهای از یک قشر روبهرو هستیم. برای مثال، رمان «شکار کبک»، داستان یک قاتل زنجیرهای به نام قدرت را روایت میکند که گویی از کودکی مورد آزار و اذیت فراوانی قرار گرفته و زجر کشیده است. تمام زجرهایی که او متحمل میشود، در آینده، به شکل خشونتی خونین نمود پیدا میکند. تجاوز، خشونت فیزیکی، مرگ مادر، تمسخر اطرافیان و مشکلات روحی که قدرت از کودکی تجربه کرده، او را به یک قاتل تبدیل میکند. اما این قدرت فقط یک نفر نیست، به نوعی، مشکل بزرگی از جامعه را روایت میکند. جامعهای که در پایینترین سطح ممکن به سر میبرد و هیچوقت صدایش شنیده نمیشود و صورتش هم دیده نمیشود. در واقع، تعداد زیادی از کودکان هستند که مثل قدرت، با پدرهایی وحشتناک یا شرایطی تلخ سروکله میزنند و ما نظیر چنین وضعیتی را در رمان «لطفا به من نخندید» که یک رمان اوتوبیوگرافی است هم دیدهایم. در ادامه، بخشهایی از کتاب «شکار کبک» را برایتان میآوریم تا با قلم این نویسنده بیشتر آشنا شوید.
نقل قولهایی از رضا زنگیآبادی
قدرت میلرزید. بغضی که راه نفسش را گرفته بود رها شد و او شروع به گریه کرد. همانجا نشست و گفت: «میخوام برگردم.» بعد ننهاش را صدا کرد. مرداد آرام دست کشید روی سرش. «تو پسر خوبی هستی، طوری نشده، نترس، کاریت ندارم، وخی بریم، صباصب خودم میبرمت، وخی بریم نشونت بدم دیگه چجوری میشه کبک شکار کنیم.» قدرت گریه میکرد، ترسیده بود و نمیدانست چه بکند. همانطور که گریه میکرد راه رفته را در کنار مراد برگشت. «گریه نکن، پسر خوب، من دوستت دارم.»
پدرش را نگاه کرد که با ولع غذا میخورد. میل به غذا نداشت. در این چند سال به دستپخت عمه و پدرش، هرچه که بود، عادت کرده بود و حالا نمیتوانست غذایی را که به این زن غریبه پخته بود بخورد؛ از گلویش پایین نمیرفت. این زن که کثیف و نجس است؛ به هر چه هم دست بزند کثیف میشود. خودش را سرگرم ریز کردن نان کرده بود و نمیدانست با کاسهٔ آبگوشت چه بکند. از جایش بلند شد. زن او را یاد مراد میانداخت. دلآشوبهای درونش بود که تبدیل به خشمی فروخورده میشد. پدر رفتنش را نگاه کرد، زن هم. از دستپخشت خوشش نیامده بود؟
قدرت میدانست حالا دیگر مراد از او میترسد و دلش نمیخواهد شبها با او باشد، خواب راحت ندارد. از این ضعف او لذت میبرد. با لجاجت عجیبی میرفت آنجا و با چاقویی در دست اطراف باغ و تیفی میچرخید. گاهی هم روی تل خاک مینشست. آتش سیگارش که در تاریکی میدرخشید کابوس مراد شده بود. اما این جنگ خاموش برای قدرت جذاب بود.